گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاریخ اجتماعی ایران
جلد هشتم
.نخستين نثرنويسان ايران بعد از اسلام‌




طبري‌

ابو جعفر محمد ابن جرير طبري، يك از بزرگترين مورخان ايران و عالم اسلام است كه در تفسير و فقه نيز تبحر و تخصص داشت در حدود 225 در آمل تبرستان متولد گرديد و از كودكي با شور و شوقي كم‌نظير به تحصيل علم پرداخت و براي فراگرفتن دانشهاي عصر خويش به مراكز فرهنگي آن روزگار يعني به ري، بغداد بصره و كوفه سفر كرد و چندي در طلب علم حديث، راه مصر و شام پيش‌گرفت. وي در نيمه قرن سوم ه. ق، دانشمندي مشهور بود و با مقام شامخي كه در فقه و تفسير، داشت سخت متواضع و فروتن بود، اين مرد پژوهنده در قبال مذاهب اربعه اهل سنت و جماعت مذهبي جديد تأسيس نمود به نام مكتب «جريريّه» كه پيروان و معتقداني نيز يافت؛ ولي در برابر مذاهب اربعه دوام نيافت و اهميت و اعتباري كسب نكرد.
مهمترين اثر طبري تاريخ مشهور او به نام تاريخ الرسل و الملوك، معروف به تاريخ طبري است و اثر ديگرش جامع البيان في تقسير القرآن نام دارد، كه به تفسير طبري شهرت يافته است. علاوه‌براين دو كتاب بزرگ، كتابهاي چندي در احكام شريعت و فقه به رشته تحرير درآورده است.
نمونه‌اي از نثر ترجمه تاريخ طبري: در ترجمه تاريخ طبري در ذكر خطبه منوچهر، پس از مقدمه‌اي از راه‌ورسم سياست و مملكتداري و خصال «كمال مطلوب» يك پادشاه سخن مي‌گويد، از جمله مي‌نويسد: يك پادشاه دادگستر واقعي بايد نعمتهاي جهاني را فقط براي خود نخواهد، بلكه با حسن نيت وسعه صدر بايد همه افراد اجتماع را در خوشيها و خوراكها و پوشاكها شريك و سهيم خود گرداند: «... بايد هرچيزي كه ملك را بود از نعمت و خواسته و فراخي، رعيت را همچنان بدهد ... مگر آنچه كه ملك را باشد خاص، و
ص: 160
رعيت را آن به كار نيايد ... اما آن‌چيز كه همه خلق را به كار آيد، نبايد خاص خويش دارد و خلق را از آن بازدارد، چنانكه گويد: فلان طعام را مخوريد تا من خورم ... اگر كسي از رعيت پيش ملك تظلم كند، ملك آن ستم از وي بازدارد، و اگر چيزي ستده باشند به قهر بفرمايد تا بازدهند، اگر آن «عمل‌دار» «1» ندارد، ملك از خاصه خود بدهد و آن عامل را ادب كند تا چنان نكند ...» «2»
اندرزهاي سياسي منوچهر به نفع طبقه كشاورزان: در جاي ديگر منوچهر به كارداران و اولياي امور اندرزهاي عالي و خيرخواهانه مي‌دهد و به مقام و ارزش والاي كشاورزان و نقش اقتصادي آنان در دوام و بقاء حكومتها، اشاره مي‌كند: «شما كاردارانيد، برين رعيت داد كنيد و ستم نكنيد كه اين رعيت سبب خورش و طعام و شراب من است و شما هرگاه كه داد كنيد، اين رعيت جهان را آبادان دارند و خراج من زودتر حاصل شود و روزيها بيشتر به سپاه برسد و هرگاه كه بيداد و ستم كنيد، رعيت دست از آباداني بدارد و جهان ويران شود و خراج من ناچيز مي‌شود، زينهار اين رعيت را نگاهداريد و هرآنجا كه اندر جهان آباداني بايد كردن ... نفقه از بيت المال زود بدهيد و آباداني كنيد ... اگر ندارند از بيت المال من ايشان را وام دهيد، تا آن آباداني كرده شود؛ به وقت غله آن وام از غله ستانيد و اگر آن وام يك سال نتواند داد، به دو سال و سه سال بازستانيد؛ و هرسال چهار يكي يا سه يكي يا نيمي، چندانكه برايشان پديد نيايد و حال ايشان تباه نشود.» «3» همين مطالب، اندكي مشروحتر، در تاريخ الرّسل و الملوك (يعني در اصل كتاب طبري) موجود است؛ در اين كتاب گرانقدر پس از مقدمه‌اي از قول منوچهر مي‌خوانيم: «... حق رعيت بر پادشاه آن است كه درباره ايشان مهرباني كند و امور آنان را به عدالت تمشيت دهد و آنان را به كاري كه طاقت ندارند وادار نسازد و هرگاه دچار بلاي آسماني يا زميني شوند، كه موجب نقصان غله و كمي حاصل گردد، خراجي را كه از آنان مي‌گرفتند، تخفيف يا تقليل بدهد، يا به كلّي ببخشد و هروقت گرفتار مصيبتي گردند ... خسارتشان را جبران نمايد ...» «4»
در كتاب غرر سير الملوك نيز به مطلبي كه مربوط به كشاورزان است برمي‌خوريم:
«... آنجا كه پادشاه ستم كند، آبادي پديد نيايد، شهريار دادگر به از پرباراني است، شير
______________________________
(1). مامور دولت و ديوان يا «عامل»
(2). تلخيص از مجله يادگار، سال چهارم، شماره نهم و دهم ص 84
(3). ابو علي بلعمي: ترجمه تاريخ طبري، به اهتمام دكتر محمد جواد مشكور، ص 39 به بعد (به اختصار)
(4). تاريخ الرسل و الملوك: ص 52 به بعد. (به اختصار)
ص: 161
درنده از شاه ستمگر بهتر است و شاه ستم‌پيشه از آشوبي كه دوام يابد بهتر ... خراج ستون كشور است كه با داد افزايش گيرد و از ستم كاهش.» «1»
مردم استخر از نيامدن باران شكايتي به‌دست اردشير دادند، زير آن نوشت، اگر آسمان از باريدن بخل ورزيده، ابر ما خواهد باريد، فرمان داديم شكست شما را جبران و بينوايان را برگ‌ونوا كنند.»
مبارزه با جهل و خرافات: اكنون جمله‌اي چند از ترجمه تفسير طبري در پيرامون قصّه ابراهيم (ع) با پدرش آزر نمرود مي‌آوريم: «... و اين «آزر» بت‌تراش بود و بتان را تراشيدي از چوب و از سنگ، و از زر و از سيم نيز كردي و به مردمان فروختي» ولي ابراهيم فرزند او بت‌شكن بود «ريسمان در گردن بتان مي‌بست ... و لگد بر سرشان مي‌زد و از اين جنس خواريها بسيار با ايشان مي‌كرد» چون آزر از اين معني آگاهي يافت به ابراهيم اعتراض كرد، ابراهيم گفت: «يا پدر، ديو را مپرست كه ديو، بر خداي عاصي است.» و بار ديگر با پدر گفت: «يا پدر چرا مي‌پرستي چيزي را كه نشنود و نداند و نبيند؟»، آزر پيش نمرود از نافرماني فرزندش شكايت كرد و گفت: «ملك او را به بت‌خانه فرستد تا خادمان بت‌خانه مهين او را خدمت بياموزند.» ابراهيم از خدمتگزاري در حق بتان نيز امتناع ورزيد. سرانجام روزي كه براي بت‌پرستان «عيد» بود و همه بت‌پرستان بت‌خانه را ترك گفته بودند. ابراهيم تبري برگرفت و سر و دست و پايهاي بتان همه بشكست تبر را بر گردن بت مهتر نهاد كه از جمله بتان مهمتر بود و بر تخت زرين نشسته بود. چون خادمان بازآمدند، همه بتان را پاره‌پاره ديدند، در حاليكه تبر بر گردن بت بزرگتر قرار داشت. در حال نمرود را از ماجرا آگاه ساختند، نمرود پرسيد: «عامل اين بت‌شكني كيست؟» خادمان ابراهيم را مسبب شمردند، نمرود گفت او را بياوريد چون آوردند پرسيد: «اين خدايان ما را برين حال تو كرده‌اي يا ابراهيم؟» ... ابراهيم جواب داد كه اين، مهترشان كرده است كه تبر بر گردن اوست، بپرس از ايشان اگر سخن توانند گفت. آن مردمان خجل گشتند و دانستند كه حجّتي است كه ابراهيم برايشان همي گيرد، يعني كه ايشان سخن نتوانند گفت، خدايي را نشايند. و بدانستند آن مردمان كه ايشان ستمكار و كافرند. يكديگر را مي‌گفتند كه شما ستمكارانيد، چنانكه گفت: فَرَجَعُوا إِلي أَنْفُسِهِمْ فَقالُوا إِنَّكُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ. پس به خودشان رجوع كردند و بر يكديگر گفتند
______________________________
(1). 3 و 4- همان كتاب، ص 484
ص: 162
بيگمان شما ستمگرانيد.» «1» (الانبيا، 64)

هجويري‌

ابو الحسن علي بن عثمان جلابي هجويري غزنوي، از مريدان شيخ ابو الفضل ختلي بود. وفاتش به سال 465 هجري اتفاق افتاد؛ شاهكار او كشف المحجوب از كتب مهم صوفيه است كه سبك نگارش آن ساده ولي خالي از مفردات و تركيبات عربي نيست؛ هجويري در اين كتاب با توجه به جهان‌بيني و اصطلاحات خداوندان تصوف به بيان «مكنونات و نظرات» صوفيان قرن پنجم هجري مي‌پردازد.
وي در توصيف «حال فقد» و «حال وجد» چنين مي‌گويد: «... پس اوقات موحّد، دو وقت بود: يكي اندر حال فقد (فقدان يعني از دست دادن و گم كردن) و ديگري اندر حال وجد (وجدان يعني يافتن) يكي در محل وصال و ديگري در محل فراق، و اندر هردو وقت او مقهور باشد، از آنچ در وصل وصلش بحق بود و در فصل و (جدايي) فصلش بحق، اختيار و اكتساب وي، اندران ميانه ثبات نيابد تا ورا وصفي توان كرد، و چون دست اختيار بنده از روزگار وي بريده گردد، آنچ كند و بيند حق باشد، و از جنيد رضي اله عنه مي‌آيد: يعني نقل مي‌شود كه درويشي را ديدم، اندر باديه در زير خار مغيلاني نشسته، اندر جايي صعب، با مشقّت بسيار. گفتم: اي برادر، ترا چه‌چيز اينجا نشانده است؟ گفت:
بدان كه مرا «وقتي» بود، اينجا ضايع شدست، اكنون بدينجا نشسته‌ام و اندوه مي‌گسارم.
گفتم: چند سال است؟ گفت: دوازده سال است؛ اكنون شيخ همتي در كار كند، باشد، كه به مراد خود برسم و وقت بازيابم! جنيد گفت: من برفتم و حج بكردم و وي را دعا كردم، اجابت آمد و وي به مراد خود بازرسيد ...» «2»
نثر كتاب، كهنه و از نظر رواني و جزالت چندان قابل توجه نيست. اكنون نمونه‌يي ديگر از نثر او را نقل مي‌كنيم: «... آگاه باش كي حقايق علم، در حجاب «3» است از ابليس «4» و ذرّيت «5» او، و ظاهر است نزديك اولياي خدا و گزيدگان او، زيراك آن سرّ ايزد است كي
______________________________
(1). شاهكارهاي ادب فارسي «داستان ابراهيم» (برگزيده ترجمه طبري) به كوشش ناصر اميري، ص 15 و 16 (به اختصار)
(2). نقل از كشف المحجوب هجويري، طبع ژوكوفسكي، ص 471
(3). پنهان و مخفي
(4). شيطان
(5). فرزندان او
ص: 163
بدان آگاه كرد آن‌كس را، كي خواهد، از بندگان او و هركي محروم است از آن در گمشدگي همي گرديد و در كوري همي رفت، بر دلهاي ايشان قفلهاست كي آنرا نگشايند و از خرد ايشان بند قفلها برنخيزد، و اولياء ايزد در مرغزارهاي بهشت، همي چرند، و از درختان آن همي چينند و اندرجويهاي آن، سباهت «1» همي كنند، سير نشوند از آن يك ساعت و ناتوان نگردند ... «2»

اسحاق بن ابراهيم‌

اسحاق بن ابراهيم، مؤلف كتاب مشهوريست به نام:
قصص الانبياء، كه از سرگذشت پيامبران حكايت مي‌كند.
نثر كتاب روشن و كمابيش سليس است، اينك نمونه‌يي از نثر او را در پيرامون مهاجرت مريم مي‌آوريم: «... چون يك ماه از مولود عيسي عليه السلام برآمد، مريم، عيسي را برداشت و به زمين مصر شد و گويند كه سي سال آنجا بماند تا آنوقت كه عيسي بزرگ شد و پيغمبري آمدش، و فرمان آمدش كه به زمين بيت المقدس بازگردد، بازآمد و انجيل و احكام آن، ايشان را بياموخت ... چون عيسي بزرگتر شد، مريم او را به معلّمي سپرد و گفت: اين كودك را نيك آموز و عزيزدار و مزن. و خود برفت، معلّم او را پيش خواند و گفت: بگوي ابجد. عيسي گفت: ابجد چه بود؟ معلم گفت: تو بياموز و معني مپرس! عيسي گفت: چگونه آموزم، چيزي كه اصلش ندانم؟ معلمش بزد و گفت: بگوي ابجد.
گفت: تا اصلش نگويي، نگويم. معلم بسيار بگفت، سخن استاد را نشنيد، چون مادرش بيامد تا او را برد، عيسي گفت: يا مادر، اين معلم وصيت تو كار نبست، تو گفتي كه بسيار آموز و اندك زن، او بسيار زد و اندك آموخت. پس گفت: يا معلم، اگر خواهي، تا من ترا معني ابجد بگويم كه ابجد چه بود؟ معلم گفت: بگوي. عيسي گفت: الف، آلاء اوست، و بي‌بقاي اوست و جيم جلال اوست. چون عيسي اين سخن بگفت، معلم تعجب كرد و گفت: يا زن، اين فرزند تو نه چنانست كه از كسي آموزد كه وي چنانست كه، بايد كه همه عالم از او آموزند ...» «3»
اكنون به معرفي تني چند از نويسندگان، مورخان و دانشمندان قرن چهارم و پنجم مي‌پردازيم:
______________________________
(1). شنا
(2). ابو يعقوب اسحاق بن احمد سگزي: كشف الحجوب، ص 2
(3). قصص الانبياء، به اهتمام حبيب يغمايي، ص 369 به بعد
ص: 164

ابو الفضل بلعمي‌

ابو الفضل محمد بلعمي از وزرا و نويسندگان بزرگ قرن چهارم است، پدرش حامي رودكي بود و ديرگاهي وزارت سلاطين ساماني را به‌عهده داشت و در سال 330 درگذشت.
از كارهاي مهم فرهنگي او يكي اينست كه به امر منصور بن نوح به ترجمه تاريخ طبري همت گماشته است؛ ليكن چون ترجمه اين كتاب در واقع تلخيصي است از تاريخ طبري، بلعمي براي تكميل اثر خود از منابع ديگر نيز سود جسته، و كتابش به‌صورت تاليف جديدي درآمده است.
در اين كتاب، آنجا كه سخن از مبارزه بهرام چوبين و «سابه‌شا» به‌ميان آمده است مي‌بينيم كه هرمز براي پايان دادن به اين مشكل، مهتران كشور را گرد آورد و به رايزني پرداخت و گفت: كرا به جنگ او فرستيم؟ همه گفتند: بهرام چوبين شايسته سرداري اين پيكار است. اينك جمله‌اي چند از اين تاريخ: «پس هرمز نامه كرد و بهرام چوبين را بخواند، گفت: تا خاقان زنده بود، حق ما را نگاه داشت و اين پسرش خال منست و لكن حق خويش نشناسد و سپاه آورد و پادشاهي ما همي گيرد، ما را كسي بايد كه به حرب او شود و اختيار ما بر تو افتاد، بايد كه بشوي و ظنّ من به خويش راست كني. بهرام گفت:
من رهي ملكم و فرمانبردارم، بروم و جان فدا كنم. هرمز گفت: دستت گشاده كردم اندر خزينه‌ها، برگير و سپاه را، ساز و سلاح و خواسته «1» بده. بهرام سپاه عرض «2» كرد، دوازده هزار مرد بود و گفت: مرا اين بسنده «3» است و ايشان را به اسب و سلاح و خواسته، آبادان كرد و برفت.» «4»
ديگر از ترجمه‌هاي بزرگ اواخر قرن چهارم هجري، ترجمه تفسير بزرگ طبري است به زبان فارسي دري، كه به‌دست عده‌اي از علماي ماوراء النّهر و خراسان به پارسي درآمد. پادشاه ساساني از عده‌اي از علما (براي ترجمه قرآن) فتوي خواست، چون موافقت كردند به اينكار بزرگ دست زد، اين كتاب كه در آغاز نيمه دوم از قرن چهارم هجري ترجمه شده است، داراي لغات و مفردات فارسي و نثري روان و طبيعي و زيباست.
______________________________
(1). مال و نعمت
(2). عرض سپاه: سان ديدن از سپاه
(3). بسنده يعني كافي
(4). نقل از گنج و گنجينه، تاليف دكتر ذبيح اله صفا، به انتخاب دكتر محمد ترابي، ص 8 و 9 (به اختصار)
ص: 165

آغاز تفسير قرآن‌

طبري پس از برشمردن عدد سوره‌ها و آيات قرآن و ديگر خصوصيات اين كتاب: به تفسير سوره «الفاتحه- مكيّه مي‌پردازد: «به نام خداي بخشنده- شكر خداي را، خداوند جهانيان- مهربان بخشاينده- پادشاه روز رستخيز- ترا پرستيم و از تو ياري خواهيم- راه‌نماي، ما را، راه راست- راه آن كسهايي كه منّت نهادي برايشان، نه آن كسهايي كه خشم گرفته‌اي برايشان (يعني جهودان)- و نه گمشدگان از راه (يعني ترسايان) ...» «1»

موفق هروي‌

ابو منصور موفق بن علي هروي از پزشكان و داروشناسان قرن چهارم هجري است، كه كتاب او به خط اسدي طوسي شاعر است،- مصنف اين كتاب، هروي، كوشيده است، نام همه داروهايي كه تا آن هنگام مي‌شناختند در كتاب خود بياورد، انشاء آن ساده و وافي به مقصود است:
خواص ياقوت: «از ياقوت، بهترين، سرخ است و او بهترين جواهرهاست، خاصه رمّاني، از وي بترش سپيد است و ميانه ترش ارزق است، و خاصيّت اين همه نوعهايش آنست كي تشنگي بنشاند و اگر بكوبند و خرد بسايند و به زهر داده، دهند سود دارد، و مردم زهر خورده را از وي هيچ‌چيز بهتر نبود و خاصيتش آنست كي، دل را خرم دارد وگر كسي نگيني ياقوت دارد، بي‌آنكه خرّم بود، خرمي همي آوردش و هرك او را اندر كوزه آب نهد و از آن كوزه آب همي خورد، هرگز وي را علّت استسقا نبود و علامت آنك بشناسدش، آنست كي هميشه سرد بود و هرگز گرم نگردد و آتش بر او كار نكند و از آتش زيانش نرسد، گر چي بسي روزها اندر آتش بود، و هيچ بر او كار نكند الّا الماس.» «2» از آنچه نقل كرديم مي‌توان تا حدي با سبك نگارش و نظريات و اطلاعات پزشكي موفق هروي آشنا گرديد.

ابو بكر اخويني‌

وي مردي پزشك و شاگرد ابو القاسم مقانعي و او شاگرد ابو بكر محمد بن زكرياي رازي (متوفي به سال 318 هجري) بود و در نيمه دوم قرن چهارم مي‌زيسته، كتاب طبّي او كه براي آشنايي پسرش به دانش پزشكي تأليف شده هداية المتّعلمين في الطّب نام دارد؛ اينك نمونه‌يي از نثر آن كتاب:
______________________________
(1). گنج و گنجينه، پيشين، ص 16 و 17. (به اختصار)
(2). همان كتاب، ص 45.
ص: 166
دانش پزشكي: «اكنون تو كي فرزند مني، اندر خواستي از من كتابي به باب پجشكي «1»، سبك و آسان، تا ترا خاصه از من يادگار بود و ديگر مردمان را فايده بود، اجابت كردم ترا، بدين و ياري خواهم از خداي عزّ و جلّ، به تمام كردن اين غرض انّه الجواد الكريم. «2»»
اينك نمونه‌يي از نظريات پزشكي او را نقل مي‌كنيم: «... آدمي از دستان و پايان و شكم مركب است، و هريكي از اين اندامها، از اندامهاي مفرده، مركب است و عدد اندامهاي مفرده، سيزده اندام است: يكي استخوان، د ديگر پوست، سديگر گوشت، چهارم رگهاي ناجهنده و پنجم رگهاي جهنده و ششم اعصاب و هفتم غضاريف اعني غژغرها و هفتم رباطات اعني آن پيها كبر (كه بر) پيوندها بود تا پيوندها را استوار دارد و نوهم (نهم) اغشيه، و اغشيه آن چيزها بود كه چن (چون) كرباس تنگ بر استخوانها و بر پهلو پوشيده بود، و دهم مغز به‌ميان استخوان، و يازدهم رطوبت زجاجي، كي اندر چشم است و دوازدهم رطوبت جليدي و سيزدهم رطوبت بيضي.»
و باز گويد كه تركيب اين سيزده اندام مفرده از چهار خلط است: اعني، صفرا و سودا و خون و بلغم. و باز گويد كي تركيب اين اخلاط از مادر و پدرست و از غذا، و باز گويد كي تركيب اغذيه از گوشتهاي حيوانات بود و از نبات، و باز گويد كي، تركيب نبات از خاك و آب‌وهوا و آتش بود، اعني، تابش آفتاب، چنانك ياد كرده، آمده است. «3»» ... و بحدّ «4» پجشكي (پزشكي) گويد: «پجشكي پيشه‌اي بود كه تندرستي آدميان را نگاه دارد و چن (چون) رفته بود، باز آرد، از روي علم و عمل، و حاجتمند بود، هر پيشه‌اي به علم و عمل آن پيشه كه مي‌خواهد به كار داشتن. پس اين پيشه بجشكي را حاجت است به علم و عمل و بخشيده شود (يعني تقسيم شود) به سه بخش: يكي دانستن كارهاي طبيعي، دديگر دانستن اسباب ايشان و سديگر دانستن علامات و دلايل ايشان ...» «5»
اين بود نمونه‌يي از نثر ثقيل و نظريات و اطلاعات پزشكي بو بكر اخويني در حدود قرن چهارم هجري.
______________________________
(1). پزشكي و طبابت
(2). او خدايي بخشنده و كريم است.
(3). همان كتاب، ص 25 تا 27. (به اختصار)
(4). حدود و خصوصيّات.
(5). همان كتاب، ص 25 تا 27. (به اختصار)
ص: 167

گرديزي‌

ابو سعيد عبد الحي گرديزي قزويني از نويسندگان و مورخان بزرگ عهد غزنوي است. كتاب او زين الاخبار شامل اطلاعاتي از ابتداي خلقت تا پايان دوره سلطنت، سلطان مودود بن مسعود غزنوي (440- 432 ه) است: اين كتاب را بعد از سلطنت او به تحرير درآورده و بر اين دوره مفصل از وقايع نامه، ابوابي در ذكر تواريخ و اعياد و معارف و انساب ملل و اقوام افزوده است؛ بر روي هم تاريخ گرديزي به جهت اشتمال بر اطلاعات دقيق تاريخي، اثري است معتبر و نثر آن ساده و روان و به شيوه نويسندگان عهد ساماني است.
در شرح حال ابو مسلم خراساني، در كتاب گرديزي، از جمله چنين آمده است: «...
و ابو مسلم، ابو عون را به حرب مروان الحمار فرستاده بود و چون قحطبه به كنار فرات رسيد، يزيد بن هبيره به جنگ او آمد و در شب ميان ايشان جنگ شد. لشكر قحطبه ظفر يافتند، اما قحطبه در آب افتاد و غرق شد، چون چند روز شد، لشكرش حسن بن قحطبه را بر خود امير كردند و به كوفه درآمدند. و عبد اللّه محمد بن علي بن عبد اله بن عباس را كه به سفاح ملقب است، و با برادران در خانه ابو سلمه خلال، پنهان بود، بيرون آوردند و به خلافت بدو بيعت كردند، پس سفاح عمويان خود ... به جنگ مروان فرستاد ... مروان به حرب ايشان بيامد و به زودي هزيمت پذيرفت.» «1»

خواجه عبد اللّه انصاري‌

شيخ الاسلام ابو اسمعيل عبد اللّه بن محمد الانصاري الهروي صوفي و نويسنده و شاعر مشهور قرن پنجم هجري (قرن يازدهم ميلادي) است. وي به سال 396 هجري (1005 ميلادي) در هرات يكي از شهرهاي افغانستان ولادت يافت. تحصيلات او در علوم ادبي و ديني بود و از اوان جواني در اين دو حديث و فقه توانا بود. در تصوف از شيخ ابو الحسن خرقاني تعليم گرفت و به مرتبه جانشيني او ارتقاء جست و علاوه‌بر او، از مشاهير ديگر متصوفه، مانند شيخ ابو سعيد بن ابي الخير ميهني، نيز فايده‌ها برگرفت.
خواجه عبد اللّه به‌علت خلق‌وخوي شخصي، گاه «در پوستين خلق مي‌افتاد» ... در مذهب و مراعات دقايق آن تعصب بسيار داشت و اغلب معاصرين خود را در اثر اين كنجكاويها و مداخلات بي‌مورد آزرده‌خاطر مي‌ساخت، غالبا به نام دين، به امر به معروف و نهي از منكر مي‌پرداخت و خمخانه مي‌شكست و علماي اشعريّه و ديگران را هم رنجيده خاطر مي‌نمود، تا اينكه چندبار وسائلي براي آزار او برانگيختند، ولي هيچيك از آنها نافع
______________________________
(1). زين الاخبار، چاپ فرهنگ ايران، به تصحيح عبد الحيّ جيبي، ص 120
ص: 168
نشده و در تحول فكري و تغيير اخلاق او موثر نيفتاد، وي نه‌تنها با علماي ظاهر طرف بود، بلكه با متصوفه عصر خود كه ظاهر شريعت را مهمل مي‌گذاشتند ... نيز مخالفت مي‌ورزيد و ايشان را از اهل بدعت مي‌پنداشت، و در همه مراتب رعايت ظواهر را لازم مي‌دانست و اعمال شرعي را از بهترين وسايل وصول به حقيقت مي‌شمرد.» «1»
غافل از اينكه كردار و عمل او با مباني مذهبي و اخلاقي مطلقا سازگار نبود، چه در قرآن كريم با صراحت تمام، سوء ظن و تجسّس و جاسوسي در احوال ديگران گناهي است بزرگ و نابخشودگي، چنانكه در سوره «حجرات» آيه 12 آمده است: يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيراً مِنَ الظَّنِّ، إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ، وَ لا تَجَسَّسُوا وَ لا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُّ أَحَدُكُمْ أَنْ يَأْكُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَكَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَّ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ.
ترجمه: اي مردم از سوء ظن و پندار در حق يكديگر اجتناب كنيد، كه برخي ظنّ و پندارها معصيت است و هرگز از احوال دروني يكديگر تجسس مكنيد و غيبت يكديگر روا مداريد، آيا شما دوست مي‌داريد گوشت برادر مرده خود را خوريد، البته كراهت و نفرت از آن داريد، از خدا بترسيد كه خدا بسيار توبه‌پذير و مهربان است.
قطع نظر از خصوصيات اخلاقي كه تا حدي از شهرت ادبي او كاسته، خواجه عبد اله انصاري نخستين كسي است كه در عالم ادبيات «سجع» را در «نثر» اختراع كرده و از اين حيث بر استاد سخن سعدي شيرازي فضل تقدم داشته است. «2»
در غالب نوشته‌هاي خواجه، آثار تكلّف و تصنّع مشهود است ولي با وجود اين نثرش دلنشين و بعضي از آثار منظوم و منثور او خواننده را منقلب و متاثر مي‌گرداند و قسمتي از آنها به واسطه لطف معني و شور حقيقي كه از آن ظاهر است، اندك‌اندك در زبان فارسي به جاي «مثل» به كار مي‌رود، مثل اين جمله: «اگر كاسني تلخ است از بوستان است، و اگر عبد اله مجرم است، از دوستان است.» با اينكه سعدي در رعايت سجع و استعمال جملات موزون به خواجه عبد اله اقتفا كرده، ولي چنانكه پوشيده نيست به مراتب در اين هنر بر مقتداي خود پيشي گرفته است، في المثل در اين جمله: «چنين گويد پير بازاري، عبد اله انصاري، كه در روزگار جواني، چنانكه افتدوداني ...» كه سعدي، قسمت اخير را كاملا در گلستان به كار برده است.» «2» منتها با عباراتي روانتر و شيوه‌يي به مراتب دلنشين‌تر.
وفات خواجه به سال 481 هجري (1088 ميلادي) اتفاق افتاده است.
آثار او: آثار ادبي خواجه متعدد و در درجه اول عبارتست از عده‌يي از رسائل، مانند:
______________________________
(1). مباحثي از تاريخ ادبيات، پيشين، ص 304 به بعد
(2). نقل و تخليص از مباحثي از تاريخ ادبيات، پيشين، ص 304 به بعد
ص: 169
مناجات‌نامه، نصايح، زاد العارفين، كنز السالكين، قلندرنامه، محبّت‌نامه، هفت حصار، رساله دل‌وجان، رساله واردات، الهي‌نامه و جز آنها كه غالبا نثر موزون و بياني آميخته با اشعار دارند. و غير از آنها كتاب طبقات صوفيه را بايد نام برد كه از آثار معتبر زبان فارسي است. اصل عربي اين كتاب از ابو عبد الرحمن محمد بن حسين سلمي نيشابوري (م. 412 هجري- 1021 ميلادي) است كه در بيان زندگاني و گفتار پنج طبقه از مشايخ فراهم آمده است. پير هرات آن كتاب را در مجالس خود به طريق املاء به زبان هروي ترجمه و بيان مي‌كرد و سخنان مشايخي را كه در اصل كتاب نيامده بود بر آن مي‌افزود و يكي از محبّان و مريدان، آن را جمع مي‌كرد. بعدها نسخ اين كتاب اندك‌اندك مورد تصرف قرار گرفت و از زبان هروي به فارسي كتابتي و ادبي نزديك شد، چنانكه امروز آثار لهجه محلي را بندرت در آن مي‌توان يافت.» «1» اينك نمونه‌يي از نثر او:
عقل و عشق: «درويشي ازين فقير پرسيد كه اگر روزي در طلب آيم و ازين بحر، به لب آيم حق را به عاقلي جويم يا به عاشقي پويم «2»؟ از عاقل و عاشق كدام بهتر و از عقل و عشق كدام مهتر؟ گفتم: روزي در اين انديشه مي‌بودم و تفكر مي‌نمودم كه ناگاه مرا عجبي «3» دريافت و به غارت نقد دل شتافت و گفت: اي به طاعت غني، عيشي داري هني «4»، زهي بسيار عبادتي و بزرگ سعادتي! چون اين بگفت نفس برآشفت، او را ديدم شادمان، تا عيّوق «5» كشيده بادبان.
گفتم دور از نظرها، كه در پيش داري خطرها، خود را به گريه دادم و زاري كردم، چون آدم، دل از طاعت برداشتم و كرده ناكرده انگاشتم، از خجالت در آب شدم، و در بيداري در خواب شدم؛ خود را ديدم بر اسبي درپي تجارت و كسبي، بتازيانه مهر مي‌تاختم تا در شهري كه نام او بود هري، باره‌يي داشت سطبر، بروج آن از صبر، كوتوال «6» آن از ذكاء «7» و خندق آن از بكاء «8» مناره آن از نور، مسجد آن چون طور، درآمدم در آن بلد «9»
______________________________
(1). درباره خواجه عبد اله انصاري رجوع شود به نفحات الانس، چاپ تهران، 1336 شمسي، ص 331- 336 و رياض العارفين، رضا قليخان هدايت، ص 50
(2). جستجو كنم
(3). عجب: غرور و خودپسندي
(4). هني: گوارا
(5). عيوق: ستاره‌يي كوچك و روشن
(6). كوتوال: نگه‌دارنده قلعه، دژبان
(7). ذكاء: هوشياري
(8). بكاء: گريه
(9). بلد جمع بلد يعني شهرها.
ص: 170
كه نامش بود خلد، خلقي ديدم در عمارت و دو شخص در طلب امارت: يكي عقل افكار انديشه، دويم عشق عيّارپيشه.
نگاه كردم تا كرا رسد تخت و كدام را ياري دهد بخت. عقل مي‌گفت: من سبب كمالاتم. عشق مي‌گفت: من نه در بند خيالاتم! عقل مي‌گفت: من مصر جامع معمورم، عشق مي‌گفت: من پروانه ديوانه مخمورم! عقل مي‌گفت: من بنشانم شعله عنارا، عشق مي‌گفت: من در كشم جرعه فنارا! عقل مي‌گفت: من يونسم بوستان سلامت را، عشق مي‌گفت من يوسفم زندان ملامت را! عقل مي‌گفت: من سكندر آگاهم، عشق مي‌گفت:
من قلندر درگاهم! عقل مي‌گفت: من در شهر وجود مهترم، عشق مي‌گفت: من از بود و وجود بهترم! عقل مي‌گفت: من صرّاف نقره خصالم، عشق مي‌گفت: من محرم حرم وصالم! عقل مي‌گفت: من تقوي به كار دارم، عشق مي‌گفت: من به دعوي، چكار دارم! عقل مي‌گفت: مرا علم بلاغتست، عشق مي‌گفت: مرا از عالم فراغتست! عقل مي‌گفت:
من دبير مكتب تعليمم، عشق مي‌گفت: من عبير نافه تسليمم! عقل مي‌گفت: من قاضي شريعتم، عشق مي‌گفت: من متقاضي وديعتم! عقل مي‌گفت: من آئينه مشورت هر بالغم، عشق مي‌گفت: من از سود و زيان فارغم! عقل مي‌گفت: مرا غرايب و لطايف ياد است، عشق مي‌گفت: هرچه از غير دوست، همه باد است! عقل مي‌گفت: من كمر عبوديت بستم، عشق مي‌گفت: من بر عتبه «1» الوهيّت مستم! عقل مي‌گفت: مرا ظريفانند پرده‌پوش، عشق مي‌گفت: مرا حريفانند دردي نوش!
اي عقل كه در چينِ جسد فغفوري‌گر جهد كني تو بنده مغفوري
فرفست ميان من و تو بسياري‌چون فخر كند پلاس بر مَحفوري «2» باز عقل گفت: من رقيب انسانم، نقيب احسانم. گشاينده در فهمم، زداينده زنگ وهمم. پابسته تكليفاتم، شايسته تشريفاتم. گلزار خردمندانم، افزار هنرمندانم. اي عشق ترا كي رسد كه دهن باز كني و زبان طعن دراز كني. تو كيستي؟ مفلسي خرمن سوخته و من مخلصي لباس تقوي دوخته. تو كيستي؟ آورنده محنتها و بلاها و من واسطه لا يتناكل نفس هديها ...» «3»
______________________________
(1). عتبه: آستانه در
(2). محفوري: نوعي مرغوب از فرش كه در شهر محفور بركنار بحر الروم مي‌بافتند.
(3). نقل از گنجينه سخن، تأليف دكتر ذبيح اله صفا، ص 108 و 109
ص: 171

كليله و دمنه‌

ابو المعالي مترجم كتاب كليله و دمنه بهرامشاهي‌

ابو المعالي نصر اللّه بن محمد بن عبد الحميد منشي، مترجم كتاب كليله و دمنه، از نويسندگان و مترسلان نامدار زبان فارسي است كه بسياري از دانشمندان و اهل قلم از روش شيوا و شيرين او در نويسندگي پيروي كرده‌اند ولي به حكايت آثاري كه از خود به يادگار گذاشته‌اند هيچيك در ميدان بلاغت به پايه و مقام او نرسيده‌اند، اين مترجم زبردست و عاليقدر از عنفوان شباب به مطالعه كتب و كسب دانش و بحث و گفتگو با فضلا رغبتي تمام داشت و همين دلبستگي به كسب علم و فضيلت، او را از قبول كارهاي ديواني منصرف مي‌نمود؛ چنانكه خود در مقدمه كتاب كليله و دمنه گويد: «و من بنده را بر مجالست و ديدار و مذاكرات و گفتار ايشان چنان الفتي تازه گشته بود و به مطالعه كتب و مواظبت بر كسب هنر ميل افتاده، كه از مباشرت اشغال «1»، و ملابست اعمال «2» اعراض «3» كلي مي‌نمودم.»
پس از چندي اين محفل علمي تعطيل مي‌شود و ابو المعالي كه از كسب فيض از محضر دانشمندان بي‌نصيب شده بود، به مطالعه و تحقيق پرداخت. در اين هنگام يكي از دانشمندان غزنين كه از مراتب فضل ابو المعالي آگاه بود، نسخه‌اي از كليله و دمنه را براي وي مي‌آورد. ابو المعالي به مطالعه اين نسخه و نسخه‌هاي ديگري كه در كتابخانه خود گردآورده بود مي‌پردازد و به ارزش ادبي و اجتماعي و آموزشهاي سياسي اين كتاب گرانقدر پي مي‌برد و بر آن مي‌شود كه آن را از زبان عربي به زبان فارسي برگرداند و با استفاده از مطالعات و اندوخته‌هاي فرهنگي خويش آن را به اشعار و امثال و آيات بيارايد.
چون به اين تصميم، جامه عمل پوشانيد، قسمتي از آن ترجمه را به‌نظر «بهرامشاه غزنوي» كه پادشاهي فرهنگ‌پرور بود مي‌رساند، شهريار غزنوي بر اين كار آفرين مي‌گويد و مترجم را مورد تأييد و تفقد قرار مي‌دهد و به ترجمه بقيّه اين كتاب مامور
______________________________
(1). شغلهاي دولتي
(2). كارهاي ديواني
(3). خودداري
ص: 172
مي‌سازد. به اين ترتيب ابو المعالي با دلگرمي و علاقه فراوان به اين كار همت مي‌گمارد و ترجمه آن را به پايان مي‌رساند و ديباچه كتاب را به نام بهرامشاه، كه مشوق او در پديد آوردن اين شاهكار فرهنگي بود مي‌آرايد و به همين جهت كتاب، به نام كليله و دمنه بهرامشاهي معروف شده است، تاليف آن، محتملا به سال 538 هجري اتفاق افتاده است.
ابو المعالي با تمام زيركي و دورانديشي پس از چندي شيفته جاه و مقام گرديد و در زمان «خسرو ملك» آخرين پادشاه غزنوي مقام وزارت را پذيرفت، ولي عاقبت در نتيجه سعايت بدانديشان «خسرو» وي را به حبس و زندان افكند و پس از مدتي به كشتنش فرمان داد.
محمد عوفي صاحب تذكره لباب الالباب مي‌نويسد: كه اين مرد دانشمند در زندان رباعي پرمغز و آموزنده زير را نزد شاه فرستاد، به اين اميد كه آن را وسيله نجات و رهايي خويش قرار دهد:
اي شاه مَكن آنچه بپرسند از توروزي كه تو داني كه نترسند از تو
خرسندنه به ملك و دولت ز خداي‌من چون باشم به بند، خرسند از تو ولي اين رباعي حكمت‌آميز در دل اين شهريار مستبد موثر نيفتاد و دستور قتل وي را صادر كرد.- رباعي زير آخرين يادگار ذوق و قريحه اوست:
از مسند عِز، اگرچه ناگه رفتيم‌حمد اللّه كه نيك آگه رفتيم
رفتند و شدند و نيز آيند و رَوَندما نير توَكلتُ علي اللّه رفتيم ابو المعالي با آنكه در جواني كشته شد، در مدت كوتاه عمر خود اثري آموزنده، گرانبها و گرانقدر از خود به يادگار گذاشت. وي چنانكه اشاره كرديم يك مترجم ساده و بي‌هنر نبود، بلكه با احاطه و تسلط كاملي كه به ادبيّات فارسي و عربي داشت، توانست ترجمه خود را با شاهكارهاي منظوم و منثور فارسي و تازي بيارايد، او اثري پديد آورد، به مراتب گرانبهاتر از اصل هندي كتاب كليله و دمنه.- براي آنكه خوانندگان با ترجمه سليس و روان، و قدرت قلم او آشنا شوند به نقل نصايح منصور خليفه عباسي به فرزند خود «مهدي» مي‌پردازيم: «اي پسر من، نعمت بر لشكر فراخ مكن كه از تو بي‌نياز شوند، و كار نيز تنگ مگير، كه از تو برمند، عطاء برسم در حدّ اعتدال و اندازه اقتصاد ميده و منعمي نيكو، بي‌تندخوئي ميفرماي، عرصه اميد برايشان «فراخ» ميدار و عنان عطا «تنگ» ميگير.»
همچنين در ترجمه سخنان پرارج اردشير بابكان، نهايت هنر و استادي را نشان داده است: لا ملك الّا بالرّجال و لا رجال الّا بالمال و لا مال الّا بالعماره و لا عمارة الّا بالعدل: ملك
ص: 173
بي‌مرد مضبوط نشود و مرد بي‌مال قائم نگردد و مال بي‌عمارت به دست نيايد و عمارت بي‌عدل و سياست ممكن نگردد.
براي آنكه بيشتر به تاثير و نفوذ اين كتاب در ادبيّات فارسي واقف گرديم يادآور مي‌شويم كه «حتي شيخ اجل، سعدي شيرازي نيز گاهي به مضامين و معاني و انشاء كليله و دمنه توجّه داشته و بعضي از آنها را در كتاب گلستان با فصاحتي بيشتر درج كرده است، مانند اين عبارت كليله و دمنه: «چه مال بي‌تجارت و علم بي‌مذاكرت و ملك بي‌سياست پايدار نباشد.»
سعدي در باب هشتم گلستان در تاييد اين معني فرموده است: «سه چيز پايدار نماند: مال بي‌تجارت و علم بي‌بحث و ملك بي‌سياست.»
بسياري ديگر از نويسندگان از منتخبات وي نيز استفاده كرده و امثال و اشعار فارسي و عربي كتاب كليله و دمنه را در تاليفات خود به مناسبت، درج نموده‌اند.» «1»
ابو المعالي در انتخاب بهترين اشعار مسعود سعد، سنائي غزنوي، و ديگر شعرا ذوق ادبي خود را نشان داده است:
از اشعار مسعود سعد:
نَشَوَم خاضِع عَدو هرگزگرچه بر آسمان كند مَسكَن
باز گنجشك را بَرَد فَرمان‌شير روباه را نِهَد گَردن
با همت باز باش و با كِبر پلنگ‌زيبا به گَهِ شكار و پيروز به جنگ
كم كُن بَرِ عندليبُ و طاوُس درنگ‌كانجا همه بانگ آمد و اينجا همه رنگ از اشعار سنايي:
از گران سَنگي، گنجورِ سپهر آمده كوه‌وز سبكباري بازيچه باد، آمد خَس
باد بيرون كن زِ سَر تا جمع گردي بهر آنك‌خاك را جز باد نتواند پريشان داشتن
كي توان از خلق متواري شدن پس برملامشعله در دست و مشك اندر گريبان داشتن
چون بپوئي راه، داني چيست علم آموختن‌چون بجوئي عدل، داني چيست كيهان داشتن
جانِ باقي بي‌دَمِ عيسّيِ مريم يافتن‌چوبدستي بي‌كفِ موسي عمران داشتن از ابو الفرج روني:
عضوي ز تو گر دوست شود با دشمن‌دشمن دو شُمَر تيغ دو كش زخم دوزن
______________________________
(1). عبد العظيم قريب: منتخب كليله و دمنه، ناشر كتابخانه مركزي، سال 1337 ص «ط»
ص: 174 از هركه بُوَد پند شنودن بايدبا هركه بود رِفق نمودن بايد
بدكاشتن و نيك درودن نايدزيراكه همه كِشته دُرودَن بايد اصل كليله و دمنه به زبان «سانسكريت» بود. و ايرانيان از زبان هندي به زبان فارسي درآورده‌اند به‌اين‌ترتيب كه برزويه طبيب به امر انوشيروان به هندوستان مي‌رود و پس از تحمل مشكلات گوناگون و صرف مال، كتاب كليله و چند اثر ديگر را به ايران مي‌آورد، اين آثار به زبان پهلوي ترجمه مي‌شود تا سرانجام ابن مقفّع فيلسوف و پژوهنده نامدار ايراني آن را به عربي ترجمه مي‌كند، بعدها اين كتاب مورد توجه جهانيان قرار گرفت و به زبان عبري، اسپانيولي و ايتاليايي ترجمه گرديد، نخستين كسي كه اين كتاب را به نظم عربي درآورد ابان ابن عبد الحميد لاحقي از ايرانيان و از پيوستگان خاندان برامكه بود. ولي نسخه منظوم لاحقي از ميان رفته است بعد از او عده‌يي از ارباب فضل به نظم و ترجمه اين كتاب همت گماشتند.
از ايرانيان نخستين كسي كه كليله و دمنه را منظوم ساخت، رودكي شاعر است كه به امر نصر بن احمد و محمد بلعمي وزير دانش‌پرورش به اين كار همت گماشت، به‌اين ترتيب كه مترجم كليله عربي، ترجمه فارسي را بر رودكي مي‌خواند و رودكي به نظم درمي‌آورد، چنانكه فردوسي به اين معني اشاره مي‌كند:
گزارنده «1» را پيش بنشاندندهمه نامه بر رودكي خواندند
به پيوست «2» گويا پراكنده رابِسُفت اينچنين دُرِّ آكنده را نسخه منظوم رودكي متاسفانه از دست رفته فقط بعضي از اشعار آن در كتابها به يادگار مانده است اكنون نخستين بيت كليله و دمنه و شعري از رودكي را كه در مقام و ارزش دانش سروده ذكر مي‌كنيم:
هركه نامُخت «3» از گذشت روزگارهيچ ناموزد ز هيچ آموزگار
تا جهان بود از سَرِ آدم فرازكس نبود از راه دانش «4» بي‌نياز
مردمانِ بِخرَد، اندر هرزمان‌راهِ دانش را بهرگونه زبان
گِرد كردند و گرامي داشتندتا به سنگ اندر همي بنگاشتند
______________________________
(1). مترجم
(2). به نظم آورد
(3). نياموخت
(4). نقل به انتخاب از كليله و دمنه بهرامشاهي، به تصحيح مرحوم عبد العظيم قريب، چاپ سوم، 1316 شمسي، ص 41- 54 و چاپ مجتبي مينوي، تهران 1343 ص 44- 58.
ص: 175 دانش اندر دل، چراغ روشن است‌وز همه «بَد» بر تَنِ تو جوشن است اينك نمونه‌يي از نثر شيواي كليله و دمنه را نقل مي‌كنيم:
باب برزويه طبيب «4»: «چنين گويد برزويه، مقدّم اطبّاي پارس، كه پدر من از لشكريان بود و مادر از خاندان علماي دين زردشت، و اوّل نعمتي كه ايزد تعالي و تقدّس، بر من تازه گردانيد دوستي پدر و مادر بود و شفقت ايشان بر حال من، چنانكه از برادران و خواهران مستثني بودم و به مزيّت تربيت و ترشيح «1» مخصوص شدم. و چون سال عمر به هفت رسيد مرا به خواندن علم طّب تحريض نمودند «2» و چندانكه اندك وقوفي «3» افتاد و فضيلت آن بشناختم به رغبت صادق و حرص غالب در تعلّم آن مي‌كوشيدم، تا بدان صنعت شهرتي يافتم و در معرض معالجت بيماران آمدم. آنگاه نفس خويش را ميان چهار كار كه تكاپوي اهل دنيا از آن نتواند گذشت مخيّر گردانيدم: وفور مال و لذّات حال و ذكر ساير «4» و ثواب باقي.
مقام والاي پزشكان: و پوشيده نماند كه علم طب نزديك همه خردمندان و در تمامي دينها ستوده است. و در كتب طبّ آورده‌اند كه فاضلتر اطبّا آنست كه بر معالجت از جهت ذخيرت آخرت مواظبت نمايد، كه به ملازمت اين سيرت نصيب دنيا هرچه كاملتر بيابد و رستگاري عقبي مدّخر «5» گردد، چنانكه غرض كشاورز در پراكندن تخم دانه باشد كه قوت اوست، امّا كاه كه علف ستورانست بتبع آن هم حاصل آيد. در جمله بر اين كار اقبال تمام كردم و هركجا بيماري نشان يافتم كه در وي اميد صحّت بود معالجت او بروجه حسبت «6» بر دست گرفتم. و چون يك چندي بگذشت و طايفه‌يي را از امثال خود در مال و جاه بر خويشتن سابق ديدم نفس بدان مايل گشت، و تمني مراتب اين جهاني بر خاطر گذشتن گرفت، و نزديك آمد كه پاي از جاي بشود.
با خود گفتم: اي نفس ميان منافع و مضار خويش فرق نمي‌كني؟ و خردمند چگونه
______________________________
(1). ترشيح: پروردن، تربيت كردن.
(2). تحريض نمودن: برانگيختن، تشويق و ترغيب كردن.
(3). وقوف: آشنايي
(4). ساير: سيركننده، مراد از ذكر ساير شهرت و نام‌آوريست.
(5). مدّخر: ذخيره شده، پس‌انداز كرده.
(6). حسبت: اميد ثواب داشتن. بروجه حسبت يعني براي رضاي خدا و باميد ثواب آخرت.
ص: 176
آرزوي چيزي در دل جاي دهد كه رنج و تبعت «1» آن بسيار باشد و انتفاع «2» و استمتاع «3» اندك؟ و اگر در عاقبت كار و هجرت سوي گور فكرت شافي واجب داري حرص و شره اين عالم فاني به‌سر آيد. و قويتر سببي ترك دنيا را مشاركت اين مشتي دون عاجز است كه بدان مغرور گشته‌اند. از اين انديشه ناصواب درگذر و همت بر اكتساب ثواب مقصور گردان، كه راه مخوفست و رفيقان ناموافق و رحلت نزديك و هنگام حركت نامعلوم ... به صواب آن لا يقتر كه بر معالجت مواظبت نمايي و بدان التفات نكني كه مردمان قدر طبيب ندانند، لكن در آن نگر كه اگر توفيق باشد و يك شخص را از چنگال مشقت، خلاص طلبيده آيد آمرزش بر اطلاق مستحكم شود، آنجا كه جهاني از تمتع آب و نان و معاشرت جفت و فرزند محروم مانده باشند، و به علتهاي مزمن و دردهاي مهلك مبتلا گشته، اگر در معالجت ايشان براي حسبت سعي پيوسته آيد و صحت و خفّت «4» ايشان تحريّ «5» افتد، اندازه خيرات و مثوبات «6» آن كي توان شناخت؟ و اگر دون همتي چنين سعيي به سبب حطام دنيا باطل گرداند همچنان باشد كه: مردي يك خانه پر عود داشت، انديشيد كه اگر بركشيده فروشم و در تعيين قيمت احتياطي كنم دراز شود. بر وجه گزاف به نيمه بها بفروخت.
چون بر اين سياقت در مخاصمت نفس مبالغت نمودم، به راه راست بازآمد و به رغبت صادق و حسبت بي‌ريا به علاج بيماران پرداختم و روزگار در آن مستغرق گردانيدم، تا به ميامن آن، درهاي روزي بر من گشاده گشت و صلات و مواهب پادشاهان به من متواتر شد. و پيش از سفر هندوستان و پس از آن انواع دوستكامي «7» و نعمت ديدم و به جاه و مال از امثال و اقران بگذشتم.
آنگاه در آثار و نتايج، تأملي كردم و ثمرات و فوايد آن را بر صحيفه دل بنگاشتم. هيچ علاجي در وهم نيامد كه موجب صحّت اصلي تواند بود، و بدان از يك علت، ايمني كلي حاصل تواند آمد، چنانكه طريق مراجعت آن منسدّ «8» ماند. و چون
______________________________
(1). تبعت: عاقبت بد، بدفرجامي.
(2). انتفاع: سود برگرفتن
(3). استمتاع بهره جستن
(4). خفت: سبكي، در اينجا مراد سبكي از بار و رنج درد است
(5). تحري: طلب كردن آنچه سزاوارتر باشد، جستن بهترين و شايسته‌ترين كار.
(6). مثوبات: جمع مثوبة، پاداش و جزا
(7). دوستكامي: بر مراد دوست بودن، مجازا: سعادت و رفاه
(8). منسد: بسته
ص: 177
مزاج اين باشد به چه تأويل خردمندان بدان واثق توانند شد و آن را سبب شفا توانند شمرد؟ و باز اعمال خير و ساختن توشه آخرت از علّت گناه از آن‌گونه شفا مي‌دهد كه معاودت صورت نبندد؛ و من به حكم اين مقدمات از علم طب تبرّي «1» مي‌نمودم و همت و نعمت به طلب دين مصروف گردانيدم و الحق راه آن دراز و بي‌پايان يافتم، سراسر مخاوف «2» و مضايق «3»، آنگاه نه راه بر، «4» معيّن و نه سالار پيدا.
و در كتب طب اشاراتي هم ديده نيامد كه بدان استدلالي دست دادي و يا به قوّت آن از بند حيرت خلاص ممكن گشتي. و خلاف ميان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر، بعضي به طريق ارث دست در شاخي ضعيف زده و طايفه‌يي از جهت متابعت پادشاهان و بيم جان پاي بر ركني لرزان نهاده، و جماعتي براي حطام دنيا و رفعت منزلت ميان مردمان دل در پشتيوان «5» پوده «6» بسته و تكيه بر استخوان‌هاي پوسيده كرده، و اختلاف ميان ايشان در معرفت خالق و ابتداي خلق و انتهاي كار بي‌نهايت، وراي هريك برين مقّرر كه من مصيبم «7» و خصم مخطي «8»
و با اين فكرت در بيابان تردّد و حيرت يك چندي بگشتم و در فرازونشيب آن لختي پوييدم. البته سوي مقصد پي بيرون نتوانستم برد، و نه بر سمت راست و راه حقّ دليلي نشان يافتم. به ضرورت، عزيمت مصمّم گشت بر آنكه علماي هر صنف را ببينم و از اصول و فروع معتقد ايشان استكشافي كنم و بكوشم تا به يقين صادق، پاي جاي «9» دل‌پذير به دست آرم. اين اجتهاد هم به‌جاي آوردم و شرايط بحث اندر آن تقديم نمودم «10». و هر طايفه‌يي را ديدم كه در ترجيح دين و تفضيل مذهب خويش سخني مي‌گفتند و گرد تقبيح ملّت خصم و نفي مخالفان مي‌گشتند. به هيچ تأويل درد خويش را درمان نيافتم و روشن شد كه پاي سخن ايشان بر هوا بود، و هيچ چيز نگشاد كه ضمير اهل خرد آن را قبول كردي.
______________________________
(1). تبرّي: بيزاري، بي‌ميلي
(2). جمع مخوف و اموري كه موجب بيم و ترس شود.
(3). تنگناها
(4). راه‌بر: رهبر، راهنما.
(5). پشتيوان: پشتيبان
(6). پوده: كهنه و پوسيده
(7). مصيب: بر صواب
(8). مخطي: برخطا، خطاكار
(9). پاي جاي: جاي پا
(10). تقديم نمودن: پيش‌داشتن
ص: 178
در جمله بدين اكتشاف صورت يقين جمال ننمود. با خود گفتم كه اگر بر دين اسلاف، بي‌ايقان «1» و تيقّن، ثبات كنم، همچون آن جادو باشم كه بر نابكاري مواظبت همي نمايد و به تبع سلف رستگاري طمع مي‌دارد، و اگر ديگربار در طلب ايستم عمر بدان وفا نكند كه اجل نزديك است، و اگر در حيرت روزگار گذارم فرصت فائت «2» گردد و ناساخته رحلت بايد كرد. و صواب من آنست كه بر ملازمت اعمال خير كه زبده همه اديانست اقتصار نمايم و بدانچه ستوده عقل و پسنديده طبع است اقبال كنم ...»
در كتاب كليله و دمنه در باب الحمامة المطوّقه ... (باب دوستي كبوتر و زاغ و موش و باخه و آهو) چنين آمده است: «حكما گويند كه دوستي ميان ابرار (نيكان) و مصلحان زود استحكام پذيرد و دير منقطع گردد، چون آوندي كه از زر پاك كنند (يعني ظرفي كه از طلاي خالص بسازند) دير شكند و زود راست شود و باز ميان مفسدان و اشرار دير موكّد گردد (يعني دير برقرار گردد) و زود فتور (سستي و ضعف) بدو راه يابد، چون آوند سفالين كه زود شكند و هرگز مرمت نپذيرد و كريم به يك ساعته ديدار و يك روزه معرفت انواع دلجويي و شفقت واجب دارد، دوستي و برادري را به غايت لطف و نهايت يگانگي رساند، و باز لئيم را اگرچه صحبت و محّبت قديم موكّد باشد ازو ملاطفت چشم نتوان داشت، مگر در پويه (اميد نيكي) اميد و هراس بيم باشد. و آثار كرم تو ظاهر اشت و من به دوستي تو محتاج، و اين در را لازم گرفته‌ام و البته بازنگردم و هيچ طعام و شراب نچشم تا مرا به صحبت خويش عزيز نگرداني. موش گفت: موالات (دوستي و پيوستگي) و مواخات (برادري) ترا به جان خريداريم و اين مدافعت (مخالفت) در ابتداي سخن بدان كردم تا اگر غدري (مكري) انديشي من باري به نزديك خويش معذور باشم، و به توهّم نگويي كه او را سهل القياد (سست عنصر) و سست عنان يافتم و الّا در مذهب من منع سائل (پرسش‌كننده) خاصه كه دوستي من بر سبيل تبّرع (داوطلبانه) اختيار كرده باشد محظور است. (يعني حرام و ممنوع)
پس بيرون آمد و بر در سوراخ بايستاد. زاغ گفت: چه مانع مي‌باشد از آنچه كه در صحرا آيي و به ديدار من مؤانست طلبي؟ مگر هنوز ريبي (شكي) باقي است؟ موش گفت:
اهل دنيا هرگاه كه محرمي جويند و نفسهاي عزيز و جانهاي خطير فداي آن صحبت كنند، تا فوايد و عوايد آن ايشان را شامل گردد و بركات و ميامن آن بر وجه روزگار باقي ماند
______________________________
(1). بي‌ايقان: بي‌گمان دانستن، يقين كردن
(2). فائت: از دست رفته، هدر
ص: 179
ايشان دوستان به حق و برادران به صدق باشند و آن طايفه كه ملاطفت براي مجازات حال و مراعات وقت واجب بينند و مصالح كارهاي دنياوي اندر آن به رعايت رسانند مانند صيادانند كه دانه براي سود خويش پراكنند نه براي سيري مرغ، هركه در دوستي كسي نفس بذل كند، درجه او عالي‌تر از آن باشد كه مال فدا كند: و الجود بالنفس اقصي غاية الجود (يعني بخشيدن جان منتهاي بخشش است) و پوشيده نماند كه قبول موالات و گشادن راه مؤاخات و ملاقات با تو مرا خطر جاني است و اگر بدگمانيئي صورت بستي هرگز اين رغبت نيفتادي. لكن به دوستي تو واثق گشته‌ام و صدق تو در تحّري (طلب كردن) مصادقت من از محل شبهت گذشته است، و از جانب من آن را با ضعاف (چند برابر) مقابله مي‌باشد. امّا ترا يارانند كه جوهر ايشان در مخالفت من چون جوهر توست، وراي ايشان در مخالصت من موافق راي تو نيست، ترسم كه كسي از ايشان مرا ببيند قصدي انديشد. زاغ گفت: علامت مودت ياران آن است كه با دوستان دوست و با دشمنان دشمن باشند. و امروز اساس محبت ميان من و تو چنان تأكيدي يافت كه يار من آن كس تواند بود كه از ايذاي (آزردن) تو بپرهيزد و طلب رضاي تو واجب شناسد. و خطري ندارد نزديك من انقطاع (گسستگي) از آنكه با تو نپيوندد و اتصال برو از دشمنانكي تو ببرّد. به عزايم (عزم كردنها) مرد آن لايق كه اگر از چشم و زبان، كه ديدبان تن و ترجمان دل‌اند، خلافي (مخالفت) شناسد به يك اشارت هردو را باطل گرداند، و اگر از آن وجه رنجي بيند عين راحت پندارد.
عضوي ز تو گر دوست شود با دشمن‌دشمن دوشُمَر تيغ دوكش زخم دوزَن ... و باغبان استاد را رسم است كه اگر در ميان رياحين گياهي ناخوش بيند برآرد.
موش قوي دل بيرون آمد و زاغ را گرم بپرسيد، و هردو به ديدار يك‌ديگر شاد گشتند ...» «1»

مرزبان‌نامه‌

مرزبان‌نامه يكي از كتب گرانقدر نثر فارسي است كه به همت اسپهبد مرزبان بن رستم بن شهريار بن شروين بن رستم بن سرخاب ابن قارن به رشته تحرير درآمده و بعدها سعد الدين و راويني آن را از لهجه طبري به فارسي دري برگردانيده است، مرزبان، يكي از ملوك طبرستان و از خاندان آل باوند است، در اينجا ذكر اين مطلب ضروري است كه آل زيار يا زياريان، سلسله‌يي از امراء پادشاهان حدود گرگان و طبرستان هستند كه از 316 ه. ق در آن منطقه حكومت و
______________________________
(1). همان كتاب، «باب دوستي كبوتر و زاغ ...»
ص: 180
فرمانروايي مي‌كردند و در بعضي مواقع حتي ري و اصفهان و همدان و دينور را در تصرف خود داشتند، مرداويج موسس اين سلسله، نسبت خود را به شاهان قديم ايران مي‌رسانيد و خيالات بلند و دعاوي غريب داشت و در صدد بود، بغداد را فتح و دولت عرب را منقرض نمايد و ايوان مداين را از نو عمارت كند و تاج قديم ايران بر سر نهد، اما خيالات او پيش نرفت و جانشينانش از خليفه و حتي از سامانيان و احيانا از آل بويه فرمانبرداري مي‌كردند، غزنويان آنها را دست نشانده خود كردند و سرانجام سلاجقه دولت آنها را يكباره منقرض نمودند.» «1»
از يادگارهاي ادبي ملوك طبرستان كتاب مرزبان‌نامه است كه مشتمل بر نظم و نثر و حاوي حكايات و تمثيلات و افسانه‌هاي حكمت‌آميز است كه به طرز و اسلوب كليله و دمنه، از زبان دد و دام براي بيداري مردم و انتباه و هوشياري سلاطين و زمامداران به رشته تحرير درآمده است اصل كتاب در اواخر قرن چهارم هجري به لهجه قديم طبرستاني در مازندران تاليف شده ولي فراهم آورنده و واضع آن به صورت امروزي، مرزبان بن رستم بن شروين «2» از ملوك طبرستان از آل باوند است كه در آن خطّه حكومت و فرمانروايي داشتند.
از ميان آثار گذشتگان، قديمترين منبعي كه از اين كتاب و گردآورنده و واضع آن سخن گفته كتاب ارزشمند قابوسنامه است كه به همت عنصر المعالي كيكاوس بن اسكندر ابن قابوس بن وشمگير در سنه 475 هجري تأليف شده است، مؤلف در ديباچه اين كتاب خطاب به فرزندش گيلانشاه مي‌گويد: «... و چنان زندگي كني كه سزاي تخمه پاك تو باشد، كه ترا اي پسر تخمه و اصل بزرگست و از هردو اصل كريم الطرفين، و پيوسته ملوك جهاني؛ جدّت ملك شمس المعالي قابوس بن وشمگير كه نبيره «ارغش فرهادوند» است و ارغش فرهادوند ملك گيلان بود به روزگار كيخسرو و ابو المؤيّد بلخي ذكر او در شاهنامه آورده و ملك گيلان به اجداد تو از او يادگار مانده، و جده مادرم دختر ملك‌زاده مرزبان بن رستم بن شروين كه مصنّف مرزبان نامه است و سيزدهمين پدرش كيكاووس بن قباد بود برادر ملك نوشيروان ... الخ.»
برگرديم به كتاب مرزبان‌نامه: استاد فقيد محمد قزويني پس از پژوهش كافي در پيرامون اين كتاب مي‌نويسد «... اصلاح مرزبان‌نامه به قلم سعد الدين وراويني مابين سنه 607- 622 صورت گرفته است. پس فاصله بين اصل تاليف و اصلاح آن دويست و اند سال خواهد بود ... مرزبان‌نامه همچنان به زبان طبري قديم تا مدت دو قرن معمول و
______________________________
(1). نگاه كنيد به تاريخ مفصل ايران، نوشته عباس اقبال و دايرة المعارف فارسي، جلد اول، ص 208 ستون يكم
(2). مرزبان بن رستم بن شروين: مرزبان‌نامه، به تصحيح و تحشيه استاد محمد قزويني، سال 1310، ص «د» و «ز»
ص: 181
منتشر بوده است، تا آنكه در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري تقريبا در يك عصر و زمان و به فاصله ده يا بيست سال كمابيش دو مرتبه مرزبان‌نامه را از زبان طبري قديم به زبان پارسي معمول عصر، محلّي (آراسته و مزيّن) به اشعار و امثال عرب درآورده‌اند بدون اينكه هيچيك ازين دو مصلح جديد اطلاعي از اصلاح ديگري داشته باشد.»
كتاب مرزبان‌نامه از جهت شيريني انشاء و تعاليم و آموزشهايي كه نصيب خواننده مي‌شود، مانند كتاب كليله و دمنه كم‌نظير و گرانبهاست، از شرح حال و سرگذشت سعد الدين وراويني اطلاع كافي نداريم، به‌طوري‌كه از مندرجات آغاز و انجام كتاب مرزبان‌نامه استنباط مي‌شود، وي از ملازمان و نزديكان خواجه ربيب الدّين وزير اتابك ازبك بن محمد بن ايلدگز از اتابكان آذربايجان بوده (كه از سنه 607 تا 622 در آذربايجان و ارّان سلطنت نمود ...» و اين كتاب به نام او موشّح شده است.
خواجه ربيب الدين معاصر نسوي بود كه سيره جلال الدين منكبرني را نوشته است.
از حوادث جالب زندگي خواجه ربيب اينكه پس از لشكركشي سلطان محمد خوارزمشاه در سنه 614 به عراق، عده‌يي از سران ازبك و اتابك سعد و خواجه ربيب وزير اسير مي‌شوند محمد خوارزمشاه در ساعاتي كه به بازي گوي و چوگان مشغول بود، آن بينوايان را با غل و زنجير در ميان ميدان مي‌آوردند، و وي هيچ توجّه و التفاتي بديشان نمي‌نمود، تا سرانجام آنان را عفو نمود.
پس از استيلاي جلال الدين منكبرني، خواجه ربيب از خدمت ديواني كناره گرفت و چون وزيري فاضل و هنرپرور بود. در تبريز كتابخانه باشكوهي تاسيس نمود مشتمل بر انواع كتب در اصناف علوم و فنون از طب و تفسير و احاديث و كلام و تاريخ و ادبيات و اسمار و حكايات و جز اينها.
از نفايس اين كتابخانه نسخه‌ايست منحصر به فرد از ترجمه تفسير كبير محمد بن جرير طبري كه به فرمان منصور بن نوح ساماني به زبان پارسي ترجمه شده است و اين نسخه براي همين كتابخانه كه ربيب الدين وزير در تبريز بنا نهاده بود استنساخ يا ابتياع شده بوده است و در ورق آخرين به خط جلي بر زمينه آب طلا به زبان عربي نوشته شده است كه كتاب متعلق به كتابخانه خواجه ربيب است.
اكنون براي آشنايي با نحوه نگارش و مطالب مرزبان‌نامه گزيده‌يي از حكايات آن را نقل مي‌كنيم:
بابّ اوّل: در اندرز پادشاهان، چنين آمده است: «بدان اي پادشاه كه پاكيزه‌ترين گوهري كه از عالم وحدت با مركبات عناصر پيوند گرفت، خرد است و بزرگتر نتيجه از نتايج خرد،
ص: 182
خلق نيكوست و اشرف موجودات را به اين خطاب، شرف اختصاص مي‌بخشد و از بزرگي آن حكايت مي‌كند: وَ إِنَّكَ لَعَلي خُلُقٍ عَظِيمٍ، خلق نيكوست، كه از فضيلت آن به فوز سعادت ابدي و سيلت توان ساخت و نيازمندترين خلايق، به خليقت پسنديده، پادشاهانند، كه پادشاه چون نيكوخوي بود، جز طريق عدل و راستي نسپرد ... و چون سيرت او، بر اين منهاج باشد زيردستان و رعايا در اطراف در كنف امن و سلامت آسوده مانند ... بدانك از عادات پادشاه آنچ نكوهيده‌تر است يكي سفلگي است كه سفله به حق‌گزاري هيچ نيكوكاري نرسد و خود را ميان خلق به سروري نرساند ... دوم: اسراف در بذل مال، كه او به حقيقت بندگان خداي را نگهبان اموال است و تصرف در مال خود به اندازه شايد كرد و خاصه در مال ديگران ... و كلام ازلي مي‌فرمايد: و لا تسرفوا انّ اللّه لا يحبّ المسرفين ... و پادشاه نشايد كه بي‌تأمل ... فرمان دهد، كه امضاء فرمان او به نازله قضا ماند، كه چون از آسمان به زمين آمد، رد آن به هيچ‌وجه نتوان انديشيد و اشارت پادشاه بي‌مقاومت تدبير چون تير تقدير بود ... و بايد فضاي عرصه همت، چنان دارد ...
تا اگر سببي فرارسد و حاجتي پيش‌آيد از بهر صلاح كلي، مالي وافر انفاق بايد كرد، دست منع پيش خاطر خويش نيارد، و من چون صحيفه اعمال تو مطالعه كردم، قاعده ملك تو مختل يافتم و قضيه عدل مهمل ديدم، گماشتگان تو در اضاعت مال رعيت، دست به اشاعت جور گشاده‌اند و پاي از حد مقدار خويش بيرون نهاده، بازار خردمندان كاردان كساد يافته و كار زيردستان به عيث «1» و فساد زبردستان زير و زبر گشته، با خود گفتم:
زشت زشتست در ولايت شاه‌گرگ بر تخت و يوسف اندر چاه
بد شود تنِ چو دل تباه شودظلم لشكر، ز جور شاه شود و اين شيوه از نسقي كه نياكان تو نهاده‌اند، دورست و از اصل پاك ... و منبت كريم تو بهيچوجه سزاوار نيست ... تا امروز خاموش مي‌بودم، كه گفته‌اند: با ملوك سخن ناپرسيده مگوي و كار ايشان نافرموده مكن، امروز كه اشارت شاه بر آن جمله يافتم، آنچه دانم، بگويم ...» «2»
و در همين باب (باب اول) در پيرامون كارگزاران و گماشتگان شاه چنين داوري مي‌كند: «كارگزاران و گماشتگان بايد كه درست‌راي و راستكار و ثواب‌اندوز و ثنادوست و پيش‌بين و آخرانديش و عدل‌پرور و رعيت‌نواز باشند و هريك بر جاده انصاف راسخ قدم و به نگاه داشت حد شغل خويش مشغول؛ و مقام هريك معلوم و اندازه محدود، تا پاي از گليم خود زيادت نكشند و نظام اسباب ملك، آسان دست دهد ...» «3»
______________________________
(1). تباهي.
(2). از ص 14 تا 16 (به اختصار).
(3). همان كتاب ص 23.
ص: 183
شاعر در اين معني مي‌گويد:
از رعيت شهي كه مايه رُبودبُنِ ديوار كَند و بام اندود *
شاه را از رعيت است اسباب‌كام دريا، ز جوي جويد آب *
مُلك ويران و گَنج آبادان‌نبود جز طريق بيدادان و چون دستور (وزير) مراسم معدلت نه بر اين‌گونه برزد، جز انهدام دولت از او حاصل نشود و الملك يبقي مع الكفر و لا يبقي مع الظّلم كه كشور با كفر باقي ماند و با بيدادگري دوام نيابد.
در پايان باب نهم نيز، بار ديگر به مسئوليت پادشاهان و امرا و زمامداران كشور اشاره شده است: اينك خصال شهرياران را از آن كتاب مي‌آوريم: «اول انك جود و امساك به اندازه كند، چنانكه ترازوي عدالت از دست ندهد، دوم، آنك رضا و خشم را هنگام و مقام نگه دارد و از نقصان «وضع الشّي في غير موضعه» عرض خود را صيانت كند. سوم، آنك صلاح خاص خويش بر صلاح عام ترجيح ندهد، چهارم، آنك لشكر را دست استعلا بر رعيّت گشاده نگرداند پنجم، آنك دانش، نزديك او از همه‌چيزي مطلوبتر باشد، و او، دانا را از همه‌كس طالبتر:
چو دارد ز هر دانشي آگهي‌بماند جهاندار با فرهي
بدانگه شود تاج خسرو بلندكه دانا بود نزد او ارجمند
ز هرچ آن بكف كردي از روزگارسخن ماند و بس، در جهان يادگار
... بدونيك بر ما همي بگذردنباشد دژم هرك دارد خرد
روان تو داننده روشن كنادخرد پيش جان تو جوشن كناد «1» نمونه‌يي ديگر از نثر مرزبان‌نامه: «داستان شگال خرسوار: ملك‌زاده گفت: شنيدم كه شگالي به كنار باغي خانه داشت، هرروز از سوراخ ديوار در باغ رفتي و بسي از انگور و هر ميوه بخوردي و تباه كردي، تا باغبان ازو بستوه آمد، يكروز شگال را در خواب غفلت
______________________________
(1). همان كتاب، باب نهم، ص 294
ص: 184
بگذاشت و سوراخ ديوار را منفذ بگرفت و استوار گردانيد و شگال را در دام بلا آورد و به زخم چوبش بيهوش گردانيد. شگال خود را مرده ساخت چنانك باغبانش «بمرودكي» «1» برداشت و از باغ بيرون انداخت ...
چون از آن كوفتگي پاره با خويشتن آمد، از انديشه جور باغبان، جوار باغ بگذاشت، پاي‌كشان و لنگان مي‌رفت، با گرگي در بيشه‌اي آشنايي داشت، به نزديكي او شد، گرگ چون او را بديد، پرسيد: كه موجب اين بيماري و ضعف بدين زاري چيست؟ ... گفت: اين پايمال حوادث را سرگذشت احوالي است كه سمع دوستان طاقت شنيدن آن ندارد، بلك اگر بر دل سنگين دشمنان خوانم. چون موم نرم گردد و بر من بسوزد، با اين‌همه سختي مرا هيچ آرزويي جز ملاقات و ديدار تو نبود، كه اوقات عمر در خيال مشاهده تو بر دل من منغّص مي‌گذشت تا داعيه «2» اشتياق بعد از تحمل داهيه «3» فراق مرا به خدمت آورد. گرگ گفت: دوست را چيست، به زديدن دوست، شاد آمدي، شاديها آوردي و كدام تحفه آسماني و وارد روحاني در مقابله اين مسّرت و موازنه اين مبرّت «4» توان شنيد كه ناگهان جمال مبارك نمودي و چين اندوه را از جبين مراد ما بگشودي ... و همچنين او را به انواع ملاطفت مي‌نواخت و تعاطفي «5» كه از تعارف ارواح در عالم اشباح خيزد از جانبين در ميان آمد، گرگ گفت: من سه روزه شكار كرده‌ام و خورده، امروز چون تو مهمان عزيز رسيدي و ما حضري «6» نيست كه حاضر كنم، ناچار به صحرا بيرون شوم، باشد كه صيدي در قيد مراد توانم آورد ... شگال گفت مرا در اين نزديكي خري آشناست و بروم و او را به دام اختداع «7» در چنگال قهر تو اندازم كه چند روز طعمه ما بشايد، گرگ گفت: اگر اين كفالت مي‌نمايي و كلفتي نيست بسم اللّه، شگال از آنجا برفت، به درديهي رسيد، خري را بر در آسيايي ايستاده ديد بارگران از او برگرفته و چهار قوايم «8» از ثقل احمال «9» كوفته و فرومانده. نزديك او شد و از رنج روزگارش بپرسيد، گفت: اي برادر، تا كي مسخّر آدميزاد بودن و جان خود
______________________________
(1). زنبه
(2). ميل و خواهش، قصد
(3). سختي و ناراحتي
(4). نيكويي
(5). مهرباني با يكديگر
(6). غذا
(7). خدعه و نيرنگ
(8). دست و پا
(9). سنگيني بارها
ص: 185
را در اين عذاب فرسودن. خر گفت: از اين محنت چاره نمي‌دانم. شگال گفت: مرا در اين نواحي به مرغزاري وطن است كه عكس خضرت «1» آن بر گنبد خضراء فلك مي‌زند، متنزّهي «2» از عيش با فرح شيرين‌تر، و صحرايي از قوس قزح رنگين‌تر چون دوحه طوبي «3» و حلّه حورا سبز و تر ... و آنگه از آفت دد و دام خالي الاطراف و از فساد و زحمت سباع «4» و سوام فارغ الاكناف، اگر راي كني آنجا رويم و ما هردو، به مصاحبت و مصادقت يكديگر به رغادت «5» عيش و لذات عمر زندگاني بسر بريم. خر را اين سخن بر مذاق وفاق افتاد و با شگال راه مشايعت و متابعت برگرفت. شگال گفت: من از راه دور آمده‌ام، اگر مرا ساعتي بر پشت گيري تا آسايشي يابم، همان زودتر به مقصد رسيم، خر منقاد شد، شگال بر پشت او جست، و مي‌رفت تا به نزديكي آن بيشه رسيد. خر از دور نگاه كرد، گرگي را ديد، با خود گفت: اي نفس حريص به پاي خود استقبال مرگ مي‌كني و به‌دست خويش در شباك «6» هلاك مي‌آويزي.
گر دل زِ تو انديشه بهبود كندجان در سر انديشه خود زود كند
آنجا كه رسيد اگر عنان بازكشدخود را و مرا هزار غم سود كند تسويل «7» و تخيل شگال «8» مرا عقال «9» و شگال «10» بر دست و پاي عقل نهاد و درين ورطه خطر و خلاب «11» اختلاب «12» افگند، چاره خود بجويم برجاي خود بايستاد و گفت: اي شگال اينك آثار و انوار آن مقامگاه از دور مي‌بينم و شموم «13» ازاهير «14» و رياحين به مشام من مي‌رسد و اگر من دانستمي كه مأمني و موطني بدين خرمي و تازگي داري يكباره به اينجا
______________________________
(1). سرسبزي
(2). جاي خوش
(3). درخت بهشتي
(4). درندگان و چرندگان
(5). فراخي زندگي
(6). دام‌وتله
(7). آرايش و فريب
(8). شغال
(9). بند پاي شتر
(10). بند دست و پاي اسب
(11). باتلاق
(12). فريب
(13). بوها
(14). گلهاي زيبا
ص: 186
آمدي، امروز بازگردم فردا ساخته و از مهمات پرداخته به اختيار سعد و اختر فرخنده عزم اينجا كنم. شگال گفت: عجب دارم كه كسي نقد وقت را به نسيه متوّهم «1» باز كند. خر گفت: راست مي‌گويي، اما من از پدر پندنامه مشحون «2» به فوائد موروث دارم كه دائما با من باشد و شب به گاه خفتن زير بالين خود نهم و بي‌آن خوابهاي پريشان و خيالهاي فاسد بينم، آن را بردارم و با خود بياورم. شگال انديشه كرد كه اگر تنها رود باز نيايد و او را برآمدن ممكن باعثي و محرصي «3» نباشد، ليكن در ينچ مي‌گويد بر مطابقت و موافقت او كار مي‌بايد كرد، من نيز بازگردم و عنان عزيمت او را از راه بازگردانم. پس گفت: نيكو مي‌گويي، كار بر پند پدر و وصايت او نشان كفايتست و اگر از آن پندها چيزي ياد داري، فايده اسماع «4» و ابلاغ از من دريغ مدار. خر گفت: چهار بند است، اول آنك، هرگز بي‌آن پندنامه مباش؛ سه ديگر بر خاطر ندارم كه بر حافظه من خللي هست، چون آنجا رسم از پندنامه بر تو خوانم. شگال گفت: اكنون بازگرديم و فردا به همين قرار رجوع كنيم، خر روي به راه آورد، به تعجيل تمام چون هيون «5» زمام گسسته و مرغ دام دريده مي‌رفت تا به در ديه رسيد. خر گفت: آن سه ديگر مرا ياد آمد، خواهي كه بشنوي؟ گفت: بفرماي. گفت:
پند دوم آنست كه چون بدي پيش آيد از بتر بترس و بينديش، سيوم آنك، دوست نادان بر دشمن دانا مگزين، چهارم آنك، از همسايگي گرگ و دوستي شگال برحذر باش. شگال چون اين بشنيد، دانست كه در مقام «6» توقف نيست، از پشت خر بجست و روي به گريز نهاد. سگان ديه در دنبال او رفتند و او را گرفتند و خون آن بيچاره هدر گشت.» «7»
داستان آهو و موش و عقاب از مرزبان‌نامه: «ملك‌زاده گفت: شنيدم كه وقتي صيادي به طلب صيد بيرون رفت، دام نهاد، آهويي در دام افتاد، بيچاره در دام مي‌طپيد و بر خود مي‌پيچيد و از هر جانب نگاه مي‌كرد، تا چشمش بر موشي افتاد كه از سوراخ بيرون آمده بود، حال او را مشاهده مي‌كرد، موش را آوازه داد و گفت: اگرچه ميان ما سابقه صحبتي و
______________________________
(1). خيالي
(2). پر
(3). انگيزه
(4). شنواندن
(5). جانور كلان
(6). موقع و هنگام
(7). همان كتاب (مرزبان‌نامه)، ص 29 به بعد
ص: 187
رابطه الفتي نرفتست و هيچ حقي از حقوق بر تو متوجه ندارم كه بدان‌وجه ترا لازم آيد به تدارك حال من ايستادگي نمودن، لكن آثار حسن سيرت باطن از نكوخوئي و تازه‌رويي بر ظاهر تو مي‌بينم ... توقع مي‌كنم كه اين افتاده صدمه نوايب «1» را دست گيري و عقده «2» اين محنت از پاي من به دندان برگشايي، تا چون خلاصي باشد، از بن دندان «3» خدمت تو همه عمر لازم شمرم و طوق اطاعت تو در گردن نهم و رقم رقيّت «4» ابد بر ناصيه حال خود كشم و ترا ذخيره بزرگ از بلندنامي و والامنشي مقتني «5» شود و بر صحيفه حسنات ثبت گردد ...
موش از آنجا كه دنائت «6» وخيم و خلق لئيم او بود، گفت، سر ناشكسته را به داور بردن نه از دانايي باشد، من حقارت خويش مي‌دانم و جسارت صياد مي‌شناسم، اگر از عمل من آگاهي يابد، خانه من ويران كند و من از زمره آن جهّال «7» باشم كه گفت: يخربون بيوتهم بايديهم (خانه‌هاي خود را به دست خويش خراب مي‌كنند) و من هميشه از پدر خويش اين وصيت دارم ...
كاري كه نه كار تست مَسپارراهي كه نه راه تست مَسپر «8» پس روي از آهو بگردانيد و او را همچنان مقيد و مسلسل در بند بلا بگذاشت. گامي دو سه برگرفت، خواست كه در سوراخ خزد. عقابي از عقبه «9» پرواز درآمد و موش را در مخلب «10» گرفت و از روي زمين در ربود. صياد فراز آمد، غزالي را كه به هزار غزل و نسيب «11» تشبيب «12» عشق جمال لحظات و دلال «13» خطرات او نتوان كرد، بسته دام خويش يافت. گاه در چشمش خيال غمزه خوبان ديدي، گاه بر گردنش، زيور حسن دلبران بستي:
با خود انديشيد كه خاك جنس اين حيوان از خون هزار سفله «14» از نوع انسان بهتر؛ من
______________________________
(1). مصائب، غمها
(2). گره
(3). صميم قلب
(4). بندگي
(5). بدست‌آمده. كسب‌شده
(6). ناكسي و پستي
(7). بي‌خبران نادان
(8). طي نكن
(9). گردنه
(10). چنگال
(11). مناسب‌گويي
(12). بيان و سرودن
(13). غمزه و ناز
(14). فرومايه و پست
ص: 188
خاك در شكم آز كنم و خون او نريزم، آهو را بر دوش نهاد و آهنگ بازار كرد، در راه نيك مردي پيش‌آمد چشمش بر آن آهوي خوش‌چشم كشيده گردن افتاد، انديشيد كه چنين گردني را در چنبر بلا گذاشتن و چنين چشمي را از چشم‌زخم آفت نگه نداشتن از مذهب مروّت دور مي‌نمايد، اگرچ رخصت شريعتست، كدام طبيعت سليم و سجيّت «1» كريم خون جانوري ريختن فرمايد. فخاصه كه در معرض تعدّي هيچ‌شري و ضرري نتواند. آهو را از صياد به دينار بخريد و رها كرد و از آن مضيق «2» هلاك آزاد شد و گفت: آنك بيگناهي را از كشتن برهاند، هرگز بيگناه كشته نشود.»

حاصل طمع و آزمندي‌

داستان سه انباز راهزن با يكديگر: «داناي مهران بد گفت: شنيدم كه وقتي سه مرد صعلوك «3» راهزن با يكديگر شريك شدند و سالها بر مدارج راههاي مسلمانان كمين بي‌رحمتي گشودندي، و چون نوايب «4» روزگار دمار از كاروان جان خلايق برمي‌آوردند در پيرامون شهري باطلال «5» خرابه رسيدند كه قرابه پيروزه رنكش بدور جور روزگار خراب كرده بود و در و ديوارش چون مستان طافح «6» سر بر پاي يكديگر نهاده و افتاده؛ نيك بگرديدند، زير سنگي صندوقچه زر يافتند به غايت خرم و خوشدل شدند، يكي را به اتفاق تعيين كردند كه درين شهر بايد رفتن و طعامي آوردن تا بكار بريم، بيچاره در رفتن مبادرت نمود و برفت و طعام خريد و حرص مردارخوار مردم‌كش او را بر آن داشت كه چيزي از سموم قاتل در آن طعام آميخت، بر انديشه آنكه هردو بخورند و هلاك شوند و مال‌يافته برو بماند و داعيه رغبت مال آن هردو را باعث آمد بر آنك چون باز آيد زحمت وجود او از ميان بردارند و آنچ يافتند هردو قست كنند، مرد باز آمد و طعام آورد ايشان هردو برجستند و اول حلق او بفشردند و هلاكش كردند، پس بر سر طعام نشستند، خوردند و برجاي مردند ... «7»
______________________________
(1). صفت
(2). تنگنا
(3). مفلس، دزد
(4). مصائب، رنجها
(5). توده‌هاي خاك، آجر
(6). سست و از خود بيخبر
(7). همان كتاب، پيشين، (مرزبان‌نامه) ص 73.
ص: 189

زندگي ادبي در عصر غزنويان‌

اشاره

انقراض حكومت سامانيان و فتح خراسان، چغانيان، ختالتان، افغانستان و قسمتي از ايران كنوني توسط غزنويان و ساير تغييرات سياسي كه در اواخر قرن چهارم هجري (دهم ميلادي) روي داد ممكن نبود كه در زندگي علمي و ادبي آن دوران بي‌تاثير باشد، از بين رفتن جنگهاي مداوم فئودالي، و ايجاد امنيت نسبي در اين منطقه، شرايط بالنسبه مساعدي براي رشد و توسعه علوم و ادبيات فراهم كرد.
بايد در نظر داشت كه فئودالهاي بزرگ و حكام نواحي، غالبا شعرا و ارباب علم و ادب را براي خدمت به عالم فرهنگ بشري دور خود جمع نمي‌كردند، بلكه بيشتر، هدف آنان شهرت‌طلبي و بالابردن مقام و منزلت دربار خود بود، چنانكه اشاره شد، اين راه و رسم نيكو، از عهد سامانيان آغاز شد و سلاطين اين سلسله براي رقابت باقدرت خلفا، بر شكوه و حشمت دربار خود افزودند. محمود غزنوي با پيروي از سياست آنها دانشمندان و شعراي معروف را به دربار خود فراخواند، در دوره غزنويان روابط بين بغداد و آسياي ميانه به‌عللي كه قبلا متذكر شديم توسعه مي‌يابد و محمود، با اعزام سفرا و فرستادن هدايا مي‌كوشيد تا لطف خليفه را به خود جلب كند، در دوره محمود، زبان عربي رايج گرديد، پس از آنكه حسن ميمندي به وزارت رسيد، برخلاف اسفرايني كه به احياي ادب فارسي همّت گماشته بود، دستور داد مكاتبات به زبان عربي انجام گيرد.
محمود به زبان عربي آشنايي نداشت، ولي چنانكه از تاريخ بيهقي برمي‌آيد. پسران او محمد و مسعود به زبان عربي دلبستگي داشتند، دربار غزنويان مركز شعرا بود، در بعضي منابع ذكر شده است كه در اين دربار بيش از 400 شاعر جمع شده بودند. كه كار آنها مدح محمود و توصيف لشگركشيهاي او بود، محمود برخلاف توده ايراني به
ص: 190
منظومه‌هاي قهرماني و احياء افتخارات ديرين ايران علاقه‌يي نداشت و به جرات مي‌توان گفت كه اگر در عصر سامانيان مقدمات و شرايط بوجود آمدن شاهنامه فراهم نشده بود، اين اثر بزرگ تاريخي به‌وجود نمي‌آمد و زبان فارسي و ادبيات جهاني، از اين شاهكار بزرگ ادبي و تاريخي بي‌نصيب مي‌ماند.
ادوارد براون مي‌نويسد: «سلطان محمود را غالبا از بزرگترين حاميان ادب مي‌دانند ليكن در حقيقت، وي مردان علم و ادب را به زور يا فريب مي‌ربود و سرانجام رفتاري دنائت‌آميز با آنان در پيش مي‌گرفته است». (چنانكه با فردوسي كرد) پس از آنكه محمود جمعي از دانشمندان را كه به راحتي در دربار مامون بن مامون خوارزمشاه مي‌زيستند نزد خود فراخواند، سه تن از آنان، يعني ابوريحان و بوالحسن خمّاريا ابن الخمار و ابو نصر عراق، اين دعوت را اجابت كردند ولي ابو علي سينا و ابو سهل مسيحي كه مرداني آزاده و روشن‌بين بودند امتناع ورزيدند و پنهاني گريختند، اتفاقا در بيابان طوفاني سخت روي داد و بو سهل جان سپرد، ليكن ابو علي سينا، پس از تحمل مشقات فراوان خود را به دربار شمس المعالي قابوس بن وشمگير رساند، و از اين مهلكه رهايي يافت. به‌طور كلي در عهد غزنويان تعصّب و جمود مذهبي سخت رايج بود «تركان غزنوي در مذهب تسنن سختگير بودند، عدم توجه و اقبال سلطان محمود به فردوسي نيز ظاهرا ناشي از اين بود كه اين شاعر گرانمايه را، مردي رافضي و معتزلي مذهب، به وي معرفي كردند، كار سختگيري تركان غزنوي نسبت به كساني كه مذهبي جز مذهب ايشان داشتند به‌جايي رسيد كه زماني انتساب به مذهب «باطني» وسيله‌يي براي شكنجه و قتل و مصادره اموال مردم شد و چنانكه در تاريخ بيهقي آمده است، حسنك را سلطان مسعود غزنوي به جرم «قرمطي بودن» بر دار كرد و كليه اموالش را مصادره نمود. اين نوع تعصّبات به كار تحقيقات و مطالعات علمي نيز صدمه زد چنانكه اشارت رفت دانشمندان بزرگي مانند ابو علي سينا و ابو سهل مسيحي كه در دربار مأمونيان خوارزم بودند از ترس تعصب محمود به قسمتهاي غربي ايران كه تحت حكومت سلسله‌هاي كوچك ايراني عاري از تعصب و طرفدار دانش بود، فرار كردند، از آثار اين تعصب يكي هم نشر اسلام در قسمتهايي از شبه قاره هند از طريق لشگركشيهاي مكرّر بود» (البته هدف محمود از اين لشگركشيها تنها اشاعه و تبليغ اسلام نبود، بلكه نيّت باطني او چپاول آن سرزمين ثروتمند و آوردن غنائم هنگفت و ثروتهاي بيكراني بود كه قسمتي از آن در خزائن انباشته گرديد و بخشي ديگر به مصرف بناهاي عظيمي در غزنين و «بست» و ديگر نقاط رسيد.) سلاطين غزنوي با ثروت هنگفتي كه از راه تجاوز به هندوستان و ديگر مناطق به‌دست آورده بودند،
ص: 191
در راه عمران و آباداني كشور و سعادت اكثريت مردم قدمي برنداشتند، بلكه با اعطاي صله‌هايي گران به شعرايي چون عنصري، فرخي و منوچهري، بازار تملق و مديحه‌سرايي را رونق بخشيدند، و شعرا و ارباب ذوق، به‌جاي هدايت فكري و اخلاقي زمامداران و توده مردم با مداهنه و چاپلوسي به فساد و انحراف آنان و ثروت و دارايي خود مي‌افزودند.
چنانكه در مورد عنصري، شاعري گفته است:
شنيدم كه از نقره زد ديگدان‌ز زر ساخت آلات خوان عنصري از بركت صله‌هاي بيحساب محمودي، بنا به مشهور، 400 شاعر درباري براي تحصيل مال و ثروت در بارگاه او گرد آمدند، هدف محمود از دادن اين صله‌ها، ارضاي تمايلات خود و جاودانه كردن نام خويش بود. «در قرن چهارم و نيمه اول قرن پنجم قمري، فرمانروايان خاندانهاي كوچك ايراني به علوم عقلي مخصوصا فلسفه توجه داشتند ولي برعكس دربار غزنوي از بركت وجود مردان علم و فرهنگ چندان بهره‌يي نداشت.
سلطان مسعود غزنوي مانند پدرش محمود، از حمايت اهل ادب دريغ نداشت. به قول ابو الفضل بيهقي، كاتب فاضل و مورّخ دقيق عهد مسعود «اين خداوند شعر مي‌خواست و بر آن صلتهاي شگرف مي‌فرمود. «1»
بعد از محمود و مسعود نيز پادشاهاني از اين سلسله حامي علم و ادب بودند و از اين ميان بهرامشاه غزنوي را بايد نام برد، كه نصر اله منشي، كليله و دمنه بهرامشاهي را در عهد او ترجمه و به نام وي كرد. «2»

امرا و شهريان باقريحه و ادب‌دوست:

در اواخر عهد غزنويان يعني در دوران حكومت سلطان مسعود، در ميان خانان و بزرگان قرا خانيان، تني چند شعردوست و شاعرپرور بودند حتي بعضي از امراي اين سلسله چون امير علي بوري تكين اشعاري لطيف مي‌سرودند كه در ترجمان البلاغه و حدائق السحر آمده است، از جمله:
به پنج حال به عاشق همي بماند شمع‌كه برشمردم هر پنج را بگير شمار
به گونه و به سرشك و گداز و سوزش دل‌بسان عاشق تا روز هرشبي بيدار
«ميرك سينا» لطيف و چابك و برناهرچه بگويم از او خوش آيد و زيبا
______________________________
(1). دايره المعارف فارسي: بخش اول، پيشين، ص 1809. (به اختصار)
(2 و 3). همان كتاب. ص 1809
ص: 192 هست «انيس» و «كريم» گر نشناسي‌زود بخوان «باشگونه» ميرك سينا در ميان خوارزمشاهيان «آتسز» به شعر و ادب شائق بود و با رشيد الدين و طواط صاحب ديوان رسائل خود به حكايت لباب الالباب «مشاعرتها و محاورتها» داشت اين اشعار ازوست:
زان بد نكنم كه خَير مَحضَم‌زان بذل كنم كه بحر و كانم
شكر ايزد را كه خصم امروزپيرست و ضعيف و من جوانم
بر ران جهان نشان فرمان مَنست‌در گوش فلك حلقه پيمان مَنست
با اينهمه سلطنت كه امروز مراست‌تحصيل رضاي دوست ايمان مَنَست «1» سلطانشاه بن ايل ارسلان برادر تكش چون اختلاف ميان خود و برادر را رفع‌ناشدني ديد، اين رباعي را براي او فرستاد:
هرگه كه سَمَندِ عزم من پويه كنددشمن ز نهيب تيغ من مويه كند
اينجا به رسول و نامه برنايد كارشمشير دورويه كار يك رويه كند «2»

شعراي عصر غزنويان‌

اشاره
در دوره محمود غزنوي مقام تازه‌يي كه همان رتبه ملك الشعرائي است به‌وجود آمد و ابو القاسم عنصري كه يكي از غزلسرايان متملق درباري است باين لقب ارتقا يافت، عنصري در غالب لشگركشيهاي محمود شركت مي‌كرد و بسياري از قصايد و غزليات خود را به شرح فتوحات محمود و غارتگريهاي او اختصاص مي‌داد، هنرمندي عنصري در شعر و ادبيات به پايه‌يي است كه منوچهري، كه خود شاعري بنام و استاد بود در وصف او خطاب به شمع مي‌گويد:
تو همي تابي و من بر تو همي خوانم به مهرهرشبي تا روز ديوان ابو القاسم حَسَن
______________________________
(1). لباب الالباب، 190، ص 35- 38
(2). نقل از: تاريخ جهانگشاي جويني، ج 2، ص 17.
ص: 193 اوستادِ اوستادانِ زمانه عنصري‌عنصرش بي‌عيب و دل بي‌غش و دينش بي‌فتن
شعر او چون طبع او هم بي‌تكلف هم بديع‌طبع او چون شعر او هم باملاحت هم حَسَن در منابع ادبي سه كتاب را كه بشكل مثنوي تنظيم شده از جمله مثنوي وامق و عذرا را باو نسبت مي‌دهند، ولي از اين آثار اكنون حدود دو هزار بيت در دست است كه به چاپ رسيده است.
عنصري پس از يك عمر طولاني و تربيت عده‌يي شاعر درباري در سال 1039 ميلادي درگذشت، در آثار او به‌ندرت تعليمات اخلاقي و اجتماعي نيز ديده مي‌شود:
دلي كه رامش جويد نيابد آن دانش‌سري كه بالش جويد نيابد او افسر
ز زود خفتن و از دير خاستن هرگزنه ملك يابد مرد و نه بر ملوك ظفر
كسيكه بر تو مُزوّر كند حديث كسان‌دهان آنكس پرخاك باد و خاكسترِ
كسيكه مايه ندارد سخن چه خواهد گفت‌چگونه پَرّد مرغي كه بسته دارد پر عنصري شاعري توانا و هنرمند بود و چون به زبان و ادبيات عرب نيز احاطه داشت، گاه مضامين خود را از شاعران بزرگ تازي‌گوي اقتباس مي‌كرد.
عنصري به سبب ثروت كلان و موقعيّت ممتازي كه در دربار محمود داشت مورد حب و بغض بعضي از معاصران قرار گرفته است. چنانكه «لبيبي» از سر دشمني و عناد مي‌گويد: «1»
گر فرّخي بمرد، چرا عُنصري نَمُردپيري بماند دير و جواني برفت زود ولي منوچهري چنانكه قبلا گفتيم از استادي و توانايي او در شعر و شاعري سخن مي‌گويد، ساير شعرا نيز گه گاه در آثار خود از توانايي او در شعر و ادب فارسي ياد كرده‌اند، چنانكه ناصر خسرو گويد!
بخوان هردو ديوان من تا ببيني‌يكي گشته با عنصري «بحتري» را
بَر طرز عنصري رَوَد و خَصيمِ عنصري است‌كاندر قصيده‌هاش زند طعنهاي چست
بر رقعه نظم دري قايم منم در شاعري‌با من بقايم عنصري آب مجارا «1» ريخته خاقاني
و نيز استاد سخن در وصف او مي‌گويد:
مرا خود چه باشد زبان‌آوري‌چنين گفت شاه سخن عنصري.
سعدي
______________________________
(1). برابري
ص: 194
عنصري گاه ضمن مدح ملوك و ممدوحان خود، به آنان راه و رسم رادي و مردانگي مي‌آموزد:
چهار وقتش پيشه چهار كار بودكسي نديد و نبيند از اين چهار جدا
به وقت قدرت عفو و به وقت زلّت «1» رحم‌به وقت تنگي رادي به وقت عهد وفا
به باز گفت همي زاع، همچو يارانيم‌كه هردو مرغيم از جنس و اصل يكديگر
جواب داد كه مرغيم جز به جاي هنرميان طبع من و تو ميانه «2» هست نگر عنصري، وصفي روان و شيوا از «شمشير» نموده كه عينا نقل مي‌كنيم:
چيست آن آبي چو آتش و اهني چو پرنيان‌بي‌روان تن پيكري پاكيزه چون در تن روان
ار بجنبانيش آبست، ار بلرزاني درخش‌ار بيندازيش تير است ار بِخَمّاني «3» كمان
آيينه ديدي برو گسترده مرواريد خوردريزه الماس ديدي بافته با پرنيان
بوستان ديدار، آتشكار نشناسَد خردكاتش افروخته است آن يا شكفته بوستان
تا به دست شاه باشد، مار باشد بي‌فسون‌كشتن بدخواه او را تيز باشد بي‌فسان به‌نظر علي دشتي، حسن بيان و موزوني شعر، هدف و مقصود با لذّات نيست. آيا عنصري شاعر است يا صائب؟
اگر خللي در ذوق نباشد، و اگر انحطاط فكر، ديد و بينش ما را مختل نكرده باشد بيگمان صائب را بر عنصري ترجيح مي‌دهيم عنوان «شاعر» بر صائب برازنده‌تر است. تا بر عنصري، ولو آنكه آن بستگي و استحكام زبان عنصري را فاقد باشد، زيرا در صائب انديشه است، مضمون هست، شعله هست، آن گوهر رخشنده‌يي هست كه يك فرد را از ساير افراد عادي، متمايز كرده و مي‌توان به او شاعر گفت، اگر انديشه و جهش روح را از شعر برداريم چه مي‌ماند گردوي بي‌مغز، ساز بي‌كوك انسان عاري از مكارم و فضايل، ...
افتادن ذوق در اين سراشيبي باعث مستور و مهجور شدن حقيقت شعر گرديد. عامل موثر ديگري نيز وجود داشت كه به اين سقوط ذوق كمك كرد و آن بذل و بخشش كريمانه امرا و سلاطين بود به كساني كه قريحه خود را در ستايش آنها به كار انداختند. به‌جاي آنكه گوهر شعر مشتري داشته باشد بازار مديحه‌سرايان رواج گرفت، شاعر حقيقي، در زاويه بي‌اعتنائي و گمنامي افتاد و ساحت شعر عرصه جولان ناظمين زبردست متملق قرار گرفت، اينكه بزرگ خودخواه يا امير مستبدي؛ مدّاح خود را بنوازد و بر ستايش‌كننده
______________________________
(1). لغزش و اشتباه
(2). اختلاف و جدايي
(3). خم كني
ص: 195
خود زر بريزد قابل توجيه و تعليل است؛ امير مستبد، به سنائي و حافظ چه اعتنايي دارد، فكر و هنر و مناعت طبع آنان برايش ارزشي ندارد، گويندگاني چون انوري و عنصري و معزي روح خودخواهي و خودپسندي او را نوازش مي‌كنند، اما آنچه غير قابل توجيه و موجب تأسف مي‌باشد، اشتباه عامه است كه اشخاصي را شاعر دانسته‌اند كه قوه بيان آنها صرف دروغ و چاپلوسي و ستايش ستمگران و زورگويان شده، يعني قريحه و قوه طبع و قدرت ادبي خود را به كار انداخته‌اند كه زشتي و پليدي را زيبا و منيع جلوه دهند و اين خود برخلاف هدف و حقيقت شعر است، چه شاعر حقيقي كسي است كه روح او در مقابل خوبي و زشتي و زيبايي سريع التأثير باشد، اين حساسيت شديد، شاعر را از مردم عادي متمايز مي‌سازد، خيلي سالها پيش ورق زدن مجمع الفصحاي مرحوم رضا قليخان هدايت مرا به اين حقيقت تأسف‌انگيز آشنا ساخت. اين مرد فاضل كه تذكره نوشته، طبعا ملزم بوده است كه تمام گويندگان را نام ببرد و از آثار آنها چيزي ضبط كند، بسياري از گويندگان، قصيده‌سرايانند كه قهرا بايد از قصايد آنها نمونه‌يي به دست بدهد ولي من هميشه از خود پرسيده‌ام مرحوم هدايت چه التزامي داشته است، تمام اين مدايح اغراق‌آميز و خلاف واقع را نقل كند ... شايد يكي از علل غفلت ما از ديوان شمس تبريزي اين باشد، زيرا بايد انصاف داد كه آن تعادل ميان لفظ و معني، تناسب ميان قالب و روح كه كمابيش، در لفظ خيّام، سعدي، فردوسي، نظامي، ناصر خسرو، سنايي و عطار وجود دارد، در ديوان شمس تبريزي نيست، ديوان شمس تبريزي از حيث معني توانگر است و از حيث لفظ حقير نيست، ولي انبوهي معني و تراكم مفاهيم به گوينده بزرگ، مجالي براي پرداختن به لفظ و صيقل‌زدن آن نداده است. «1»

منوچهري‌
ابو النّجم احمد منوچهري دامغاني از شعراي دربار غزنويان است، در اشعار او نفوذ زبان عرب و آشنايي با مختصات زندگي آن قوم ديده مي‌شود، چنانكه خود گويد: «من بسي ديوان شعر تازيان دارم زبر» در بعضي از اشعار منوچهري به‌طور رئاليستي مناظر گوناگون طبيعت و احساسات زنده بشري نمايان شده، غالب اشعار او موزون و از نظر هنري جالب است:
روزي بس خرم است مِي گير از بامدادهيچ بهانه نماند، ايزد كام تو داد
خواسته داري و ساز، بي‌غميَت هست بازايمني و عزّ و ناز، فرخّي و دين و داد
نيز چه خواهي دگر، خوش بخور و خوش بزي‌اندُوه فردا مَبَر گيتي خواب است و باد
______________________________
(1). نقل از سيري در ديوان شمس، نوشته علي دشتي.
ص: 196 بَرِجه تا برجهيم جام به كف برنهيم‌تن به مي اندرد دهيم، كار صَعب اوفتاد
بارَد، دُرّ خوشاب باز ز آستين سحاب «1»وز دم حوت آفتاب روي به بالا نهاد
مرغ، دل‌انگيز گَشت، باد سَمن بيزگشت‌بلبل شب‌خيز گشت كبك گلو برگشاد منوچهري نوعي جديد از شعر يعني «مسمّطات» «2» را به‌وجود آورد، او مردي دانشمند بود و با علم طب نيز كمابيش آشنايي داشت؛ وي در يكي از اشعار خود ضمن رازونياز با شمع، حال كسي را نشان مي‌دهد كه براي راحت ديگران، سر و جان خود را نثار مي‌كند:
تو مرا ماني به عينه، من تو را مانم درست‌دشمن خويشيم هردو، دوستدار انجمن
خويشتن سوزيم هردو، بر مراد دوستان‌دوستان در راحتند از ما و ما اندر حَزَن
هردو گريانيم و هردو زرد و هردو در گُدازهردو سوزانيم و هردو فرد و هردو مُمتَحن
آنچه من بر دل نهادم، بر سرت بينم همي‌آنچه تو بر سر نهادي در دلم دارد وطن
رازدار من تويي همواره يار من تويي‌غمگسار من تويي من آن تو، تو آن من منوچهري، در توصيف مناظر گوناگون طبيعت: تصوير ستاره‌ها، توصيف تاريكي شب، طلوع و غروب آفتاب و شروع طوفان و باران استادي بسيار نشان داده؛ و مي‌توان گفت در «طبيعت‌گرايي «3»» سرآمد شاعران ايران است. وي طلوع آفتاب را چنين تصوير مي‌كند:
سر از البرز بر زد قُرص خورشيدچو خون‌آلوده دزدي سر ز مَكمَن «4»
به كردارِ چراغِ نيم‌مرده‌كه هر ساعت فزون گردَدش روغن و در توصيف قهر طبيعت و شروع طوفان، سيل و زلزله داد سخن داده است:
برآمد بادي از اقصايِ بابِل‌هُبوتش «5» خاره «6» دَرّ و باره «7» افكَن
______________________________
(1). ابر
(2). مسمّط، برشته كشيدن مرواريد و جز آن را گويند و از نظر ادبي بيتي را گويند كه به چهارپاره تقسيم شود مانند شعر مسجّع زير:
اي ساربان، منزل مكن، جز در دريارِ يارِ من‌تا يك زمان زاري كنم بر ربع و اطلال و دمن
ربع از دلم پرخون كنم، اطلال را جيحون كنم‌خاك دمن گلگون كنم از آب چشم خويشتن
(3).Naturalismc
(4). كمينگاه
(5). وزيدن
(6). سنگ
(7). حصار
ص: 197 تو گفتي كز ستيغ كوه سيلي‌فرود آرد همي احجار صد من
ز روي باديه برخاست گردي‌كه گيتي كرد همچون خزّ ادكن «1»
چنان كز روي دريا بامدادان‌بخار آب خيزد ماه بهمن
برآمد زاغ رنگ و ماغ «2» پيكريكي ميغ «3» از ستيغ كوه قارن
چنان چون صد هزاران خرمن تركه عمدا برزني آتش به خرمن
بِجَستي هرزمان از ميغ برقي‌كه كردي گيتي تاريك روشن
چنان آهنگري كز كوره تنگ‌به شب بيرون كشد رخشنده آهن
خروشي بركشيدي تند تُندُر «4»كه موي مردمان كردي چو سوزن
تو گفتي ناي روئين «5» هر زماني‌به گوش اندر دميدي يك دميدن
بلرزيدي زمين از زلزله سخت‌كه كوه اندر فتادي زو بگردن
فرو باريد باراني ز گردون‌چنان چون برگ گل بارد به گلشن
و يا اندر تموزي «6» مه بباردجرادِ «7» منتشر بر بام و برزن
ز صحرا سيلها برخاست هرسودراز آهنگ و پيچان و زمين كن منوچهري، علاوه‌بر احاطه بر احوال و آثار شاعران پارسي و تازي، به علوم ادبي و ديني و طب تا حدّي نيز آشنا بوده است.
چنانكه گويد:
من بدانم علم طب و علم دين و علم نحوتو نداني دال و ذال و راء و زاء و سين و شين در بعضي از اشعار منوچهري، مناظري از زندگي مردم تصوير شده است. از جمله در اشعار زير راه‌ورسم مسافرت با كاروان در حدود هزار سال پيش توصيف شده است:
الا يا خيمگي خيمه فروهل‌كه پيشاهنگ بيرون شد ز منزل
تبيره‌زن بزد طبل نخستين‌شتربانان فروبندند محمل
نماز شام نزديك است و امشب‌مه و خورشيد را بينم مقابل
و ليكن ماه دارد قصد بالافروشد آفتاب، از كوه بابل
______________________________
(1). خاكستري
(2). نوعي مرغ
(3). ابر
(4). غرش ابر
(5). كوس، نقاره
(6). گرماي تابستان
(7). ملخ
ص: 198 چنان دو كفه سيمين ترازوكه اين كفه شود زان كفه مايل
ندانستم من اين، سيمين صنوبركه گردد روز چونين زود زايل
من و تو غافليم و ماه و خورشيدبرين گردون گردان نيست غافل
نگارين مَنا، برگرد و مَگري‌كه كار عاشقان را نيست حاصل نمونه‌يي ديگر از اشعار موزون و دلنشين منوچهري در وصف خزان:
خيزيد و خز آريد كه هنگام خزانست‌باد خنگ از جانب خوارزم و زانست
ان برگ رزان بين كه بر آن شاخ رَزانست‌گويي كه يكي پيرهن رنگ رَزانست
دهقان به تعجب سرانگشت گزانست‌كاندر چمن و باغ نه گل ماند و نه گلزار

فرخي سيستاني‌
فرخي سيستاني از شعراي بزرگ اواخر قرن چهارم و اوايل قرن پنجم است، موطن و منشاء او از سيستان بود و خود با افتخار و سربلندي به شجاعت و دلاوري همشهريان خود اشاره مي‌كند:
من قياس از سيستان دارم كه او شهر من است‌وز پي خويشتن ز شهر خويشتن دارم خبر
شهر من شهر بزرگست و زمينش نامدارمردمان شهر من در شير مردي، نامور از آغاز زندگي شاعر، اطلاع دقيقي در دست نيست، آنچه مسلّم است در عنفوان شباب «شعر خوش گفتي و چنگ تر زدي، و خدمت دهقاني «1» كردي از دهاقين سيستان، و آن دهقان هرسال او را دويست كيل پنج مني غله دادي و صد درم سيم نوحي ...» «2» ناگفته نماند كه «دهقان» در آن روزگار به مالك و رئيس ده و به كساني اطلاق مي‌شد كه حافظ سنن و روايات ايراني بودند و از مرداني چون فردوسي توسي و فرخي حمايت مي‌كردند، پس از آنكه فرخي زني اختيار كرد، خرجش فزوني گرفت «قصه به دهقان برداشت كه مرا خرج بيشتر شده است چه شود دهقان، از آنجا كه كرم اوست، غله من سيصد كيل كند و سيم، صد و پنجاه درم ... دهقان بر پشت قصّه توقيع كرد كه اينقدر از تو دريغ نيست و افزون از اين را روي نيست «3» پس از اين واقعه فرخي در جستجوي ممدوح جديدي برآمد تا سرانجام به درگاه ابو المظفّر چغاني روي آورد «... چون به حضرت چغانيان رسيد بهارگاه بود و امير به داغگاه ... و عميد اسعد كه كدخداي امير بود به حضرت بود ...
فرخي به نزديك او رفت و او را قصيده خواند و شعر امير، بر او عرضه كرد، خواجه
______________________________
(1). رئيس ده
(2). نظامي عروضي: چهار مقاله، مقاله دوم.
(3). مقدور نيست
ص: 199
عميد اسعد، مردي فاضل بود و شاعر دوست، شعر فرّخي را شعري ديد تر و عذب خوش و استادانه، فرخي را سگزيي «1» ديد بي‌اندام، جبّه پيش‌وپس، چاك پوشيده، دستاري بزرگ سگزي‌وار در سر، و پاي و كفش بس ناخوش و شعري در آسمان هفتم، هيچ باور نكرد كه اين شعر آن سگزي را شايد بود. بر سبيل امتحان گفت:
امير به داغگاه است كه داغگاه عظيم خوش جايي است، قصيده‌يي گويي لايق وقت، وصف داغگاه كن تا ترا پيش امير برم. فرخي آن شب برفت و قصيده‌يي پرداخت سخت نيكو و بامداد در پيش خواجه عميد اسعد آورد بيت اوّل آن قصيده اين است:
چون پَرنَد نيلگون بر روي پوشد مرغزارپرنيان هفت‌رنگ اندر سر آرد كوهسار چون خواجه عميد اين قصيده بشنيد حيران فروماند ... جمله كارها فروگذاشت و فرّخي برنشاند و روي به امير نهاد و آفتاب زرد پيش امير آمد و گفت: اي خداوند، ترا شاعري آورده‌ام كه تا دقيقي روي در نقاب خاك كشيده است، كس مثل او نديده است.» امير فرخي را بنواخت چون شراب دوري درگذشت، فرخي برخاست و به آوازي خوش اين قصيده برخواند و حركت خود را از خاك سيستان به سوي بارگاه چغانيان چنين توصيف كرد:
با كاروان حُلّه برفتم ز سيستان‌با حله تنيده ز دل بافته ز جان
با حلّه بريشم تركيب او سخن‌با حله نكارگر نقش او زفان
هر تارِ او، به رنج برآورده از ضميرهر پود او به جهد جدا كرده از روان
از هر صناعتي كه بخواهي در او اثرو زهر بدايعي كه بخواهي بر او نشان
نه حلّه كز آب مر، او را رسد گزندنه حلّه كز آتش او را بود زيان تا سرانجام به مدح مخدوم خود ابو المظفّر، شاه چغانيان مي‌پردازد:
تا نقش كرد بر سر هر نقش برنوشت‌مَدح ابو المُظفر شاه چغانيان فرخي چون شاعري مال‌دوست، عياش و شهرت‌طلب بود، پس از چندي از بارگاه امير چغانيان به دربار محمود غزنوي روي آورد با اينكه در اين هنگام محمود چندان جوان و شاداب نبود، وي از بركت اشعار روان و مهارتي كه در موسيقي داشت، در بارگاه او به ثروت و حشمت فراوان رسيد و در مجلس و موكب او اجازه حضور يافت و گاه در
______________________________
(1). منسوب به سيستان
ص: 200
سفرهاي جنگي محمود براي كسب غنيمت شركت مي‌كرد.
در اين قصيده شاعر، وضع مالي خود و در واقع امكانات اقتصادي طبقات مرفّه و متنعّم را در آن دوره چنين توصيف مي‌كند:
با ضيعت آبادم و با خانه آبادبا نعمت بسيارم و با آلت بسيار
هم با رمه اسبم و هم با گله ميش‌هم با صنم چينم و هم با بُتِ فرخار
ساز سفرم هست و نواي حَضَرَم هست‌اسبان سبكبار و ستوران گرانبار
از ساز مرا خيمه چو كاشانه ماني‌وز فرش مرا خانه چو بُتخانه فرخار فرخي به تمام معني شاعري درباري بود، حيات و ممات و غم و شادي او در گرو عتاب يا عنايت «شاه» بود.
اگر در اثر سعايت دشمنان يا به جهات ديگر مورد بيمهري امير قرار مي‌گرفت، سخت اندوهگين و بي‌قرار مي‌شد و دست توسل به سوي نديمان و نزديكان شاه دراز مي‌كرد و از آنان براي جلب محبت مخدوم، استمداد مي‌جست، چنانكه يكبار در قصيده‌اي به اين مطلع:
اي نديمان شهريارِ جهان‌اي بزرگان درگهِ سلطان عجز و انكسار و ضعف اخلاقي خود را آشكار كرد. و آنان را به پايمردي و وساطت برانگيخت.
فرخي برخلاف ناصر خسرو و عطّار به تقرب و نزديكي با سلطان افتخار مي‌كند و در وصف موقعيت ممتاز خود مي‌گويد:
شاه گيتي مرا گرامي داشت‌نام من داشت روز و شب، به زبان
باز خواندي مرا ز وقت به وقت‌باز جستي مرا زمان به زمان
گاه گفتي بيا و «رود» بزن‌گاه گفتي بيا و «شعر» بخوان فرخي، برخلاف فردوسي طوسي و شاعراني چون ناصر خسرو قبادياني سنائي، عطار، مولوي، و سعدي هيچگونه تعهد اخلاقي و هدف اجتماعي براي خود نمي‌شناخت و به وضع مردم روزگار خود كمترين توجهي نداشت، چنانكه مي‌دانيم در عصر فرخي اكثريت مردم ايران، يعني كشاورزان و پيشه‌وران در زير فشار مالياتهاي كمرشكن رنج مي‌بردند؛ و محمود ضمن تجاوز به كشورهاي همجوار به وسيله عمّال ستم‌پيشه خود از مردم فعال و ثمربخش ايران نيز خراجي سنگين مي‌گرفت و اين پولها را يا در گنجينه‌ها جمع مي‌كرد و يا در راه جنگهاي تجاوزكارانه خود به هندوستان و ديگر بلاد خرج مي‌نمود و يا به شاعران متملّق و مديحه‌سرا صله و انعام مي‌داد؛ فرخي با اينكه ناظر اين
ص: 201
مظالم و بيدادگريها بود، كمترين اشاره‌يي در اشعار و آثار او به وضع اجتماعي مردم نمي‌بينم، بلكه او برعكس، روزگار خود را با ساده‌رويان، در ميگساري و عيش و عشرت سپري كرده است، اشعار زير معرّف روحيّه و طرز فكر اوست:
مرا دليست گروگان عشق چندين جاي‌عجبتر از دل من، دل نيافريده خداي
دلم يكي و در او عاشقي گروه‌گروه‌تو در جهان چو دل من دلي دگر بنماي و در ابيات زير شاعر از درد هجران و رنج جدائي شكايت مي‌كند:
دل من همي داد گفتي، گواهي‌كه باشد مرا روزي از تو جدايي
بلي هرچه خواهد رسيدن به مردم‌بر آن دل دهد هرزماني گواهي
من اين روز را داشتم چشم، زين غم‌نبودست با روز من روشنايي اين شاعر با قريحه در توصيف مناظر گوناگون طبيعت استادي و مهارت فراوان نشان داده است:
بدين خرمي جهان بدين تازگي بهاربدين روشني شراب بدين نيكويي نگار
يكي چون بهشت عدن يك چون هواي دوست‌يكي چون گلاب بلخ يكي چون بت بهار
همچو لوح زمردين گشته است‌دشت همچون صحيفه زر خام
باغ پر خيمه‌هاي ديبا گشت‌زند وافان درون شده به خيام
گل سوري به دست باد بهارسوي باده همي دهد پيغام
كه ترا با من ار مناظره‌ايست‌من به باغ آمدم به باغ خرام ظاهرا فرخي در اثر افراط در ميگساري و عياشي به مرحله پيري نرسيد «لبيبي» پس مرگ او گويد:
گر فرخي بِمُرد چرا عنصري نمردپيري بماند دير و جواني برفت زود
فرزانه‌يي برفت و ز رفتنش هر زيان‌ديوانه‌يي بماند و ز ماندنش هيچ سود در دوران حيات، گاه روابط فرّخي با مخدومان در اثر هرزگي و عياشي، به تيرگي مي‌گرائيد، چنانكه يكبار فرخي بي‌اجازه سلطان با يكي از غلامان خاص، به شرابخواري نشسته بود، چون محمود آگاه شد شاعر را از درگاه خود بيرون كرد. ولي او با استمداد از طبع و قريحه شاعرانه خويش و به كمك دوستان درباري، بار ديگر مورد لطف سلطان قرار گرفت، فرخي يكي از بهترين قصيده‌سرايان ايران و ديوانش داراي ده هزار بيت است وفاتش در سال 429 ه (1039 ميلادي) رخ داده است.
ص: 202

دانشمندان عصر غزنوي‌

اشاره
غير از شعراي نامدار، عده‌يي از علما و نويسندگان در اين عهد ظهور كرده‌اند كه بطور اختصار به آثار و افكار آنان اشاره مي‌كنيم:

بديع الزمان همداني‌
از ادبا و نويسندگان اين دوره يكي بديع الزمان است كه با فضلاي معاصر خود نظير ابو بكر خوارزمي و ابو علي مسكويه، مفاوضات، مراسلات و گفتگوهايي داشته، از شاهكارهاي او مقامات بديع الزمان است كه مركب از پنجاه و يك مقاله به زبان عربي است، كه به خلف بن احمد امير سيستان اهدا شده است. وفات او به سال 398 روي داده است.

ابو علي مسكويه‌
از مورخان و دانشمندان اواخر قرن چهارم و آغاز قرن پنجم است كه به اقتضاي زمان، آثار خود را به زبان عربي نوشته، وي منشي و كتابدار مهلبي وزير بود و بعدها در زمان عضد الدوله و صمصام الدوله ديلمي، در دستگاه ابو الفصل ابن عميد و پسرش ابن عميد تقرب يافت و در «ري» مقام مهمي داشت، در تاريخ و طب و سير و اخلاق تاليفات دارد، از آثار مشهور او تجارب الامم در تاريخ است كه در آن وقايع عمومي عالم را از بعد از طوفان نوح تا سال 369 ه. ق شرح داده است. در اين اثر گرانقدر، نويسنده تنها به ذكر حوادث قناعت نكرده، بلكه كمابيش به مسائل اجتماعي دوران خود نيز توجه كرده است «آنچه را كه متضمّن عبرت و حكمت اخلاقي بوده است ذكر كرده و آنچه را كه رنگ افسانه داشته يا مبتني بر معجزه و خرق عادت و خلاف طبع سليم مي‌نموده است ناديده گرفته. مولف رشته وقايع را تا سنه 369 ه. ق آورده است ... تجارب الامم، به سبب اشتمال بر فوايد تجربي و اخلاقي، براي فهم طرز سياست امرا و عقلاي وقت خالي از اهميت نيست مخصوصا از جهت تاريخ ديالمه و آل بويه فوايد عمده دارد، بعضي از اجزا و فصول تجارب الامم به‌وسيله محققان خارجي و ايراني مورد مطالعه قرار گرفته و منتشر شده است.
تاليف ديگر ابن مسكويه در اخلاق است و تهذيب الاخلاق و تطهير الاعراق نام دارد
ص: 203
و خواجه نصير الدين طوسي آن را به فارسي برگردانيده است، مولف كتاب خود را در شش مقاله ترتيب داد. و در آن راجع به مبادي اخلاق و تربيت نفس سخن رانده است، ولي خواجه، با ترجمه و تلخيص كتاب او و افزودن بعضي مطالب، اخلاق ناصري خود را براساس آن تدوين كرده است. «1»»

ثعالبي‌
ابو منصور عبد الملك بن محمد ابن اسمعيل (350- 429) با اينكه ايراني و متولد نيشابور بود، كليه آثار منظوم و منثور او به زبان عربي است. «يكي از مولفات او يتيمة الدهر في محاسن اهل العصر است كه بزرگترين اثر اوست، ابو الفتوح نصر الله بن قلافس شاعر اسكندري مشهور، در وصف كتاب يتيمه گويد:
ابيات اشعار اليتيمةابكار افكار القديمة
ما تو او دعا شت بعدهم‌فلذلك سمّيت اليتيمه ابيات اشعار يتيمه (يعني كتاب يتيمة الدهر) گزيده انديشه‌هاي كهن است كه گويندگان آنها مردند ولي افكار آنان به حيات خود ادامه داد و به اين جهت يتيم خوانده مي‌شوند.
نسبت او به ثعلب (به معني روباه) از اين جهت است كه شغلش پوستين‌دوزي (از پوست روباه) بود مهمترين و مشهورترين اثرش كتاب يتيمة الدهر است كه بعدا ذيلي به نام تتمة اليتيمه بر آن نوشت كتاب لغوي مشهور وي فقه اللغه است. از آثار ديگرش اينهاست: كتاب لطائف المعارف، ثمار القلوب في المصاف و المنسوب، كتاب الفرائد و القلائد، كتاب التمثّل و المحاضره.
مولف حبيب السّير گويد: از افاضل جهان ابو منصور ثعالبي معاصر قابوس (شمس المعالي) بود ... و همو گويد از ثعالبي مرويست كه گفت اگر بگويم كه «سيد رضي» اشعر قريش است دور از كار نيست «2».
ديگر از دانشمندان به نام ايران و جهان در اين عصر، شيخ الرئيس ابو علي سينا، و ابو ريحان بيروني شايان توجه و قابل ذكرند. كه از آثار و افكار آنان در مجلّدات بعدي تاريخ اجتماعي ايران ضمن بحث در پيرامون سير علوم و افكار در دوران بعد از اسلام به تفضيل سخن خواهيم گفت و در اين كتاب به ارزش ادبي آثار او اجمالا اشاره خواهيم كرد.
______________________________
(1). نگاه كنيد به دايرة المعارف فارسي، ج 1، ص 34 و 695.
(2). براي كسب اطلاعات بيشتر رجوع كنيد به: لغت‌نامه دهخدا، ص 25، حرف «ث» و دايرة المعارف مصاحب، ص 713.
ص: 204

ديگر نويسندگان و مورخان قرن پنجم و ششم:

ابو نصر مشكان‌

اشاره

ابو نصر مشكان، يكي از بهترين سياستمداران و نويسندگان رسائل ديواني در عهد غزنويان است و سالها در دستگاه سلطان محمود و پسرش سلطان مسعود، صاحب ديوان رسائل، يعني رئيس دبيرخانه اين دو شهريار بوده است؛ او ظاهرا بعد از انتخاب احمد بن حسن ميمندي به وزارت سلطان محمود، به مقام صاحب ديوان رسائل دولت غزنوي برگزيده شده و تا پايان حيات، در اين سمت باقي بوده، وي در پارسي و عربي تبحّر داشت و ابو الفضل بيهقي، مورخ معروف شاگرد او بود و چند نامه پارسي وي را در تاريخ گرانقدر خود نقل كرده است؛ اينك نمونه‌يي از نامه‌هاي او:

نامه مسعود به خوارزمشاه التونتاش:

«بسم الله الرحمن الرحيم». بعد الصدر و الدعاء، ما با دل خويش حاجب فاضل عم خوارزمشاه التونتاش را بدان جايگاه يابيم كه پدر ما امير ماضي «1» بود، كه از روزگار كودكي تا امروز او را بر ما شفقت و مهرباني بوده است كه پدران را باشد بر فرزندان، اگر بدان وقت بود كه پدر ما خواست كه وي را وليعهدي باشد و اندر آن راي خواست از وي و ديگر اعيان، از بهر ما، جان بر ميان بست تا آن كار بزرگ با نام ما راست «2» شد، و پس از آن چون حاسدان و دشمنان، دل او (يعني محمود) بر ما تباه كردند و درشت، تا ما را به مولتان فرستاد و خواست كه آن راي نيكو را كه در باب ما ديده بود بگرداند و خلعت ولايتعهد را به ديگر كس ارزاني دارد، چنان رفق «3» نمود و لطايف «4» حيل به كار آورد، تا كار ما از قاعده برنگشت، و فرصت نگاه مي‌داشت و حيلت مي‌ساخت و ياران گرفت تا رضاي آن خداوند را در باب ما دريافت و بجاي بازآورد و ما را از مولتان بازخواند و به هرات باز فرستاد ...» «5»
______________________________
(1). (مراد از امير ماضي سلطان محمود است.)
(2). عملي گرديد
(3). مدارا
(4). تدبير
(5). مأخوذ از تاريخ بيهقي، چاپ دكتر غتي و دكتر فيّاض، ص 88
ص: 205

ابو الفضل بيهقي‌

ابو الفضل محمد بن حسين بيهقي در ده حارث‌آباد بيهق به سال 385 هجري متولد شد، پس از فراگرفتن مقدمات علوم در نيشابور و كسب فضايل، به ديوان رسايل سلطان محمود غزنوي راه يافت و زيردست ابو نصر مشكان كه از مترسلان به نام آن دوران بود به كار پرداخت و پس از فوت استاد، زيردست «ابو سهل زوزني» صاحب ديوان رسايل سلطان مسعود به كار دبيري مشغول بود و همچنان به خدمت خود در خاندان غزنويان ادامه داد تا سرانجام از بركت كفايت و كارداني به مقام صاحب ديواني رسائل رسيد. چندي نگذشت كه در نتيجه دسايس درباريان مغضوب و معزول شد و به زندان افتاد، سالها در زندان بود و ظاهرا پس از رهايي، گرد كارهاي ديواني نگشت و در سال 470 هجري در غزنين درگذشت.
شاهكار اين دبير و مورخ بزرگ، تاريخ بيهقي يا تاريخ مسعودي است كه در آن جزئيات اوضاع سياسي و اجتماعي ايران را در دوران حكومت مسعود بن محمود غزنوي به رشته تحرير كشيده و اطلاعات بسيار مفيدي راجع به اوضاع عمومي آن ايام، يعني سازمانهاي لشكري و كشوري و ديوانها و تشكيلات اداري و دسته‌بنديهاي سياسي، و طرز پذيرايي از نمايندگان كشورهاي همجوار و تنظيم اسناد سياسي بين زمامداران، و طرز محاكمه و دادرسي رجال سياسي، و راه‌ورسم عروسي و ازدواج بين امرا و شخصيتهاي كشوري در آن دوران، و خصوصيات شكار و نخجيربازي شاه و اطرافيان او و طرز تاجگذاري شهرياران و خلعت پوشيدن وزرا و اميران و بسياري ديگر از مسايل و مختصّات اجتماعي و سياسي آن دوران، از مطالعه اين كتاب به‌دست مي‌آيد. مي‌گويند بيهقي تاريخ جامعي درسي مجلد نگاشته يا در دست تصنيف داشته كه اكنون فقط قسمتي از آن درباره سلطنت مسعود بن محمود و تاريخ خوارزم موجود است.
در ميان محققان خارجي «بارتولد» در تركستان‌نامه به ارزش اين كتاب اشاره كرده و برآنست كه شرق‌شناسان، چنانكه بايد از اين كتاب جامع استفاده نكرده و از نكات و دقايق آن بهره كافي نبرده‌اند.

نمونه‌يي از نثر تاريخ بيهقي‌

سبكتكين نام پدر سلطان محمود غزنوي است، او به سبب كفايت و كارداني از غلامي به فرمانروايي رسيد و سرانجام به امارت و حكمراني غزنين ارتقاء يافت، در تاريخ بيهقي در وصف حسن تدبير او چنين آمده است: «... از خواجه بو نصر شنيدم رحمة الله، گفت:
يك روز خوارزمشاه «التونتاش» حكايت كرد و احوال پادشاهان و سيرت ايشان مي‌رفت؛ و
ص: 206
سياست «1» كه بوقت كنند كه اگر نكنند راست نيايد ... گفت: هرگز مرد چون امير عادل سبكتكين نديدم در سياست و بخشش و كدخدايي و دانش و همه رسوم ملك.
گفت: بدان وقت كه به «بست» رفت و «بايتوزيان» را بدان مكر و حيلت برانداخت و آن ولايت، او را صافي شد، يك روز گرمگاه در سراي پرده به خرگاه بود به صحراي بست و من و نه يار من از آن غلامان بوديم كه شب و روز يكساعت از پيش چشم وي غايب نبوديم و به نوبت مي‌ايستاديم، دوگان‌دوگان. متظلمّي به در سراي پرده آمد و بخروشيد و نوبت مرا بود و من بيرون خرگاه بودم، با يارم و با سپر و شمشير و كمان، امير مرا آواز داد، پيش رفتم، گفت: آن متظلّم كه خروش مي‌كند بيار، بياوردم، او را گفت: از چه مي‌نالي؟ گفت: مردي درويشم و بني خرما دارم، يك پيل «2» را نزديك «خرمابنان» من مي‌دارند، پيلبان همه خرماي من، رايگان مي‌برد، اللّه اللّه، خداوند فرياد رسد مرا، امير رضي اله عنه در ساعت برنشست و ما دو غلام‌سوار با وي بوديم، برفتيم و متظلم در پيش، از اتفاق عجب، چون به خرمابنان رسيديم، پيلبان را يافتيم، پيل زير اين خرما بن بسته و خرما مي‌بريد و آگاه نه كه امير از دور ايستاده است و ملك الموت آمده است به جان ستدن، امير به تركي مرا گفت: زه كمان جدا كن و بر پيل رو و از آنجا بر درخت و پيلبان را به زه كمان بياويز، من رفتم و مردك به خرما بربودن (بريدن) مشغول، چون حركت من بشنيد باز نگريست، تا بر خويشتن بجنبد، بدو رسيده بودم و او را گرفته و آهنگ زه در گردن كردن و خفه كردن كردم، وي جان را آويختن گرفت (يعني مقاومت و جنگ پيش گرفت) و بيم بود كه مرا بيانداختي، امير بديد و براند و بانگ به مردك برزد، وي چون آواز امير بشنيد از هوش بشد و سست گشت، من كار او تمام كردم، امير فرمود تا رسني آوردند و پيلبان را بر رسن «3» استوار ببستند و متظلم را هزار درم ديگر بداد و درخت خرما از وي بخريد و حشمتي «4» بزرگ افتاد، چنانكه در همه روزگار امارت او نديدم و نشنيدم كه هيچكس را زهره «5» بود كه هيچ‌جاي، سيبي به غصب از كس بستدي و چندبار به «بست» رفتيم و پيلبان بر آن درخت بود، آخر رسن ببريدند و مرد از آنجا بيفتاد، و از چنين سياست باشد كه جهان را ضبط توان كرد ... «6»»
______________________________
(1). كيفر و مجازات
(2). فيل
(3). ريسمان
(4). يعني عمل سلطان انعكاسي بزرگ يافت
(5). جرأت
(6). تاريخ ابو الفضل بيهقي: به تصحيح دكتر علي اكبر فياض و دكتر غني، ص 450 به بعد.
ص: 207
اين حكايت براي نشان دادن نظام و قضائي و اجتماعي ايران در حدود هزار سال پيش و ناهماهنگي «جرائم» با «مجازاتها» بسيار جالب و آموزنده است.
فقدان امنّيت قضائي بيهقي در تاريخ گرانقدر خود، ضمن توصيف و بيان حوادث تاريخي، براي بيداري و انتباه مردم و سياستمداران، و عبرت‌اندوزي هوشمندان از حوادث روزگار، و نشان‌دادن مظالم و بيدادگريهاي پادشاهان مستبد، و فقدان حقوق و آزاديهاي فردي و اجتماعي در آن عصر، از هر فرصتي استفاده مي‌كند، و حقايق را بي‌پروا بيان مي‌كند، از جمله هنگامي‌كه از غروب آفتاب اقبال «علي قريب» و فروگرفتن و زجر دادن او ياد مي‌كند مي‌نويسد: «سي غلام اندر آمدند و او را بگرفتند، و قبا و كلاه و موزه از وي جدا كردند، چنانكه از آن برادرش كرده بودند و در خانه بردند كه در پهلوي آن صفه بود.
فرّاشان، ايشان را به پشت برداشتند. كه با بند گران بودند ... اين است علي و روزگارش و قومش كه به پايان آمد و احمق كسي باشد كه دل درين گيتي غدار فريبكار بندد، و نعمت و جاه و ولايت او را، به هيچ‌چيز نشمرد. و خردمندان بدو فريفته نشوند ... و بزرگا مردا، كه او دامن قناعت تواند گرفت و حرص را گردن فرو تواند شكست ... و استاد رودكي نيكو گفته و زمانه را نيك شناخته است و مردمان را بدو «شناسا» كرده:
اين جهان پاك خواب كردار است‌آن شناسد كه دِلش بيدار است
نيكي او به جايگاه بد است‌شادي او به‌جايِ تيمار است
چه نشيني بدين جهان همواركه همه كار او نه هموار است
دانش او نه خوب و چهرش خوب‌زشت كردار و خوب ديدار است «1»» و علي را كه فرو گرفتند، ظاهر آن است كه به روزگار فرو گرفتند چون بومسلم و ديگران را (يعني در روزگار بسا اشخاص را مانند ابو مسلم خراساني و ديگران فرو گرفته‌اند) چنانكه در كتب پيداست و اگر گويند كه در دل «2» چيزي ديگر «3» داشت، خداي عزّ و جلّ تواند دانست، ضمير بندگان را، مرا با آن كاري نيست و سخن راندن كار من است و همگان رفتند و جايي گرد خواهند آمد (يعني در جهان ديگر) كه رازها آشكارا شود، و بهانه خردمندان كه زبان فرا اين محتشم بزرگ توانستند كرد، آن بود كه گفتند وي را به امير نشاندن، «3» و امير فروگرفتن چه‌كار.
و چون روزگار او بدين‌سبب به پايان خواست آمد، با قضا چون برآمدي نعوذ باللّه
______________________________
(1). همان كتاب، ص 450 به بعد.
(2). در نهادن و در باطن
(3). يعني چرا او به فعاليّتها و زدوبندهاي سياسي دست زده بود
ص: 208
من القضاء بالسوء.» «1» يكي از مزايا و خصوصيات تاريخ مسعودي يا تاريخ بيهقي، توجهي است كه اين مورخ دقيق و نامدار به زوايا و جزئيات مسائل سياسي و اجتماعي عصر خود كرده و خواننده را پس از گذشت قريب هزار سال در جريان اوضاع عمومي كشور قرار داده است، چنانكه خود گويد: «... من چون اين كار پيش گرفتم مي‌خواهم كه داد اين كار به تمامي بدهم و گرد زوايا و خبايا برگردم تا هيچ از احوال پوشيده نماند و اگر اين كتاب دراز شود و خوانندگان را از خواندن ملالت افزايد، طمع دارم به فضل ايشان كه مرا از مبرمان «2» نشمرند كه هيچ‌چيز نيست كه بخواندن نيرزد كه آخر هيچ حكايت از نكته كه بكار آيد خالي نباشد. «3»»

نمونه‌يي از فعاليتها و دسته‌بنديهاي سياسي در عهد غزنويان‌

چون امير محمد پس از مرگ سلطان محمود بر تخت سلطنت نشست، فعاليتهاي سياسي براي بركناري او و روي كار آمدن امير مسعود آغاز گرديد و در اين جريان «حرّه ختلي» كه زني مدبّر و كاردان بود نقشي اساسي برعهده گرفت و سلطان مسعود را به وظايف خطيري كه برعهده داشت آگاه ساخت. وي بوسيله نامه‌هاي خصوصي كه به ياري چابك‌سواران و نامه‌رسانهاي تندرو براي مسعود مي‌فرستاد، همواره او را در جريان وقايع قرار مي‌داد. اينك عبارت بيهقي: «... از خواجه طاهر دبير شنودم، پس از آنكه امير مسعود از هراة به بلخ آمد و كارها يكرويه گشت، گفت چون اين خبرها به سپاهيان برسيد، امير مسعود چاشتگاه اين روز مرا بخواند و خالي كرد «4» و گفت پدرم گذشته شد و برادرم را به تخت ملك خواندند، گفتم خداوند را بقا باد، پس ملطفه «5» خود به من انداخت گفت بخوان، بازكردم خط عمّش بود، «حره ختلي» نبشته بود كه خداوند ما، سلطان محمود نماز ديگر روز پنجشنبه هفت روز مانده بود از ربيع الاخر گذشته شد «6» رحمة الله و روز بندگان پايان آمد، و من با همه حرم به جملگي بر قلعت غزنين مي‌باشيم و پس‌فردا مرگ او را آشكار كنيم و نماز خفتن آن پادشاه را به باغ پيروزي دفن كردند و ما همه در حسرت ديدار او مانديم كه هفته بود تا كه نديده بوديم، و كارها همه بر حاجب علي
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين (فروگرفتن علي) ص 60 و 61 (به اختصار).
(2). گويندگان ملالت‌آور
(3). همان كتاب، ص 11
(4). خلوت كرد
(5). نامه كوچك
(6). فوت كرد
ص: 209
مي‌رود. و پس از دفن، سواران مسرع رفتند هم در شب به كوز كانان، تا برادر محمد به زودي اينجا آيد و بر تخت ملك نشيند و عمّت به حكم شفقت كه دارد بر امير فرمود هم در اين شب به خط خويش ملطفه نبشت و فرمود تا سبك‌تر دو ركابدار را كه آمده‌اند پيش از اين به چند مهم نزديك امير نامزد كنند، تا پوشيده «1» با اين ملطفه از غزنين بروند و به زودي به جايگاه رسند، و امير داند كه از برادر، اين كار بزرگ برنيايد و اين خاندان را دشمنان بسيارند و ما عورات و خزاين به صحرا افتاديم، بايد كه اينكار به‌زودي گيرد «2» كه ولي عهد پدر است و مشغول نشود بدان ولايت كه گرفته است ... كه كارها كه تاكنون مي‌رفت بيشتر به حشمت پدر «3» بود و چون خبر مرگ وي آشكار گردد، كارها از لوني «4» ديگر گردد، و اصل غزنين است و آنگاه خراسان و ديگر، همه فرع است، تا آنچه نبشتم نيكو انديشه كند و سخت به تعجيل بسيج آمدن كند، تا اين تخت ملك و ما ضايع نمانيم، و به زودي قاصدان را بازگرداند كه عمّت چشم به راه دارد و هرچه اينجا رود سوي وي نبشته مي‌آيد.
چون برهمه احوالها واقف گشتم، گفتم: زندگي خداوند دراز باد، به هيچ مشاورت حاجت نيايد، برآنچه نبشته است كار مي‌بايد كرد، كه هرچه گفته است نصيحت محض است.
گفت: هم‌چنين است و رأي درست اين است ... اما از مشورت كردن چاره نيست، خيز كسان فرست و سپاه سالار تاش را و آلتون تاش حاجب بزرگ را و ديگر اعيان و مقدمان را بخوانيد تا با ايشان نيز بگوئيم و سخن ايشان بشنويم، آنگاه آنچه قرار گيرد بر آن كار كنيم ... چون فارغ شديم، گفتند: اين ملكه نصيحتي كرده است و سخت به‌وقت آگاهي داده ... گفت: شما چه مي‌گوئيد كه صواب چيست؟ گفتند: ما صواب جز به تعجيل رفتن نبينيم. گفت: ما هم برينيم، اما فردا مرگ پدر را بفرمائيم تا آشكارا كنند، چون ماتم داشته شد، رسولي فرستيم نزديگ پسر كاكو و او را استمالتي كنيم ... همگان گفتند: سخت صواب و نيكو ديده آمده است و جز اين صواب نيست ...
امير ديگر روز بار داد، با قبا و ردا و دستاري سپيد (در آنزمان برخلاف امروز جامه سپيد را در روزهاي عزا به تن مي‌كردند) و همه اعيان و مقدمان و اصناف لشكر به خدمت آمدند، سپيدها پوشيده و بسيار جزع بود و سه روز تعزيتي ملكانه به رسم داشته آمد،
______________________________
(1). محرمانه
(2). پيش گيرد
(3). يعني در پناه شخصيّت سلطان محمود صورت مي‌گرفت.
(4). رنگ و وضع
ص: 210
چنانكه همگان بپسنديدند و چون روزگار مصيبت سرآمد، امير رسولي نامزد كرد سوي بو جعفر كاكو علاء الدوله ... رسول برفت و پيغامها بگزارد و پسر «كاكو» نيكو بشنيد و جوابي نيكو بداد و سه روز در مناظره بودند تا قرار گرفت، بدانكه وي خليفه امير باشد در سپاهان ... و هرسالي دويست هزار دينار هريوه (زر خالص) و ده هزار طاق (طاقه) جامه از مستعملات (يعني محصولات) آن نواحي بدهد، بيرون هديه نوروز و مهرگان از هر چيزي و اسبان تازي و استران با زين و آلت سفر از هر دستي و امير رضي الله عنه عذر او بپذيرفت و رسول را نيكو بنواخت ... پس از گسيل كردن رسول، امير از سپاهان ... به طرف ري حركت كرد، مردم تكلّفي كرده و شهر را آذين بسته بودند، آذيني از حد و اندازه گذشته ... مردم ري، خاص‌وعام بيرون آمدند و بسيار خدمت كردند، و وي معتمدان خويش را در شهر فرستاد تا آن تكلّفي كه كرده بودند، بديدند و با وي گفتند، و وي مردم ري را بدان بندگي كه كرده بودند احماد (ستودن) كرد. «1»» از اين گزارش تاريخي، غير از فوائد ادبي به دو نكته جالب پي مي‌بريم؛ يكي اينكه از حدود هزار سال پيش به اينطرف زنان باشخصيت و بصير در بسياري موارد در سياست عمومي كشور نقش اساسي و مهمي ايفا كرده‌اند، چنانكه «حره ختلي» در سقوط محمد و روي كار آمدن مسعود، نقشي اساسي و زيركانه ايفا كرده است.
مساله دوم نقش افكار عمومي در سياست كلي كشور است. با آنكه در آن دوران در ايران از دموكراسي و حقوق و آزاديهاي اساسي مردم سخني در ميان نبود، در عمل و در جريان تحولات و دگرگونيهاي سياسي گهگاه نقش مردم و تاثير موافقت يا مخالفت آنها با رويدادهاي سياسي آشكار مي‌شود.
بيهقي مي‌نويسد، كه مردم ري از آمدن مسعود اظهار رضايت كردند «... شهر را آذين بستند آذيني از حدواندازه گذشته» و چون مسعود از توجه و دلبستگي مردم به خود آگاه شد، اظهار مسرّت نمود و به‌وسيله نمايندگان خود از مردم سپاسگزاري كرد. اما افسوس كه مسعود به‌علت بي‌كفايتي از استقبال مردم استفاده نكرد، وي نه‌تنها از لياقت و نبوغ نظامي پدرش محمود ارثي نبرده بود، بلكه برخلاف او مردي عياش و تن‌آسان بود و به‌علت افراط در ميگساري ديري نگذشت كه تعادل جسمي و روحي خود را از كف داد و سرانجام در نتيجه بي‌تدبيري و سوء سياست او، حكومت غزنويان سقوط كرد.
______________________________
(1). تاريخ بيهقي، پيشين از صفحه 13 تا 17. (به اختصار)
ص: 211

دربار محمود

سلطان محمود به پيروي از روش سامانيان مايل بود كه دربارش مركز اهل علم باشد: ولي چون مردي سني و متعصب بود، بعضي از دانشمندان به اين معني راغب نبودند. با اينحال محمود از موقعيت سياسي خود استفاده كرد و عده‌يي از فضلا و اهل علم را كه با آسايش و به راحتي در دربار مامون خوارزمشاه مي‌زيستند، نزد خود فراخواند. سه تن از آنان يعني ابوريحان و بو الحسن خمّار و ابو نصر عراق اين دعوت را اجابت كردند؛ ولي ابو علي سينا و ابو سهل مسيحي امتناع ورزيدند و پنهاني گريختند. اتفاقا، در بيابان، طوفاني سخت روي داد و بو سهل مسيحي جان سپرد؛ ليكن، ابو علي سينا پس از تحمل مشقات فراوان خود را به دربار شمس المعالي قابوس بن وشمگير رسانيد.

ابن سينا

شيخ الرئيس حجة الحق امام الحكما ابو علي سينا، متفكر و فيلسوف و پزشك نامدار و نويسنده بزرگ ايران، در قرن چهارم هجري است. بعضي او را معروفترين دانشمند عالم اسلام و يكي از بزرگترين فضلايي مي‌دانند كه تاكنون پا به عرضه وجود گذاشته است.
ولادتش در خورميشن به سال 370 هجري، نزديك بخارا اتفاق افتاد «نام مادر ابن سينا «ستاره» كه صورت فارسي «استارك» پهلوي مي‌باشد، قرينه‌يي بر فارسي زبان بودن خانواده او محسوب مي‌شود «1» وي به تشويق پدر اسماعيلي مذهب خود، پس از كسب مقدمات علوم، نزد ابو عبد الله ناتلي به فراگرفتن منطق و آثار اقليدس و المجسطي همت گماشت، سپس شخصا در حكمت و فلسفه مطالعه كرد، تا جائي كه در 18 سالگي از فراگرفتن علوم آن دوران فارغ گرديد، نخستين اثر او كتاب حكمت العروضيه است كه در 21 سالگي نوشت.
ابن سينا پس از مدتي اقامت در بخارا در اثر انقلابي كه در اوضاع سياسي سامانيان پديد آمد، از بخارا به خوارزم رفت و در سال 403 هجري از ترس سلطان محمود غزنوي كه تصميم به تسخير آن ديار گرفته بود از خوارزم به گرگان و از آنجا به ري و قزوين و همدان رفت و مدتي وزارت شمس الدوله فرمانرواي همدان و جبال را به‌عهده داشت.
بعد از وفات شمس الدوله چندي در زندان بسر برد و پس از رهايي به اصفهان نزد علاء الدوله كاكويه رفت و همچنان در سفر و حضر با او بود تا در سال 428 هجري
______________________________
(1). نظريه محيط طباطبايي: مجله آينده، سال هفتم، شماره 9 و 10، ص 658.
ص: 212
(1036 ميلادي) بين راه اصفهان و همدان درگذشت و در همدان مدفون گرديد.
ابن سينا در زمينه حكمت و پزشكي و داروشناسي و روانشناسي مطالعاتي انجام داده و آثاري از خود به يادگار گذاشته است، كه از آنجمله: كتاب الشفاء، الاشارات و التنبيهات، النّجات، الانصاف، الحكمت المشرقيه، القانون، دانشنامه علايي از ديگر آثار او مشهورترند.
علاوه‌بر آنچه گفتيم به وي آثار متعددي به نثر پارسي و عربي نسبت داده‌اند كه از آن ميان در انتساب مستقيم كتاب دانشنامه علايي و رساله نبضيه و شايد رساله معراجيه يا معراج‌نامه به ابن سينا ترديد نباشد.
كتاب دانشنامه علايي يا حكمت علايي را شيخ به خواهش علاء الدوله كاكويه، حكمران اصفهان نوشته و بنابر آنچه در آغاز كتاب آورده، آن را به قصد تحقيق در منطق و طبيعيّات و هيئت و موسيقي و ما بعد الطبيعه تصنيف كرده است، ولي جز به تحرير قسمتي از آنچه كه آرزو داشت، توفيق نيافت، ولي بعدها دوست وفادارش ابو عبيد جوزجاني با استفاده از كتب شيخ تاليف باقي كتاب را به‌عهده گرفت.
بزرگترين سعادت: ابن سينا، قبل از طرح بزرگترين سعادت و بدترين شقاوت براي آدميان، مسئله مهم «ادراك و تشخيص و يا به اصطلاح خودش «اندر يافت» را مطرح مي‌كند، به‌نظر او: اگر درك و تشخيص در كار نباشد، خوشي و ناخوشي معنايي ندارد و ادراك آدمي يا حسي است و از خارج مي‌رسد و يا و همي و عقلي است كه از اندرون انسان سرچشمه مي‌گيرد، به‌نظر ابن سينا: خردمندان از قوتّها و نيروهاي باطني لذت مي‌برند درحالي‌كه خرد همّتان و بدنفسان، طالب خوشيهاي ظاهر هستند، اكنون براي آنكه خوانندگان با نمونه‌اي از نثر فارسي در قرن چهارم هجري آشنا شوند، سطري چند از دانشنامه علايي را در پيرامون اين موضوع نقل مي‌كنيم: تاريخ اجتماعي ايران بخش‌1ج‌8 212 ابن سينا ..... ص : 211
... نخست بايد كه دانسته آيد، كه خوشي و درد چيست. گو اين‌كه هركجا كه، «اندر يافت» نبود خوشي و درد نبود، پس نخست اندر يافت بايد و اندر يافت ما را دوگونه بود: يكي حسي، كه از بيرون بود و يكي و همي و عقلي كه از اندرون بود ... و اندر خردمندان لذّت قوتهاي باطن غلبه دارد و بر خرد نفسان و فرودهمتان و خسيسان خوشيهاي ظاهر غلبه دارد، اگر بر كسي عرضه كرده آيد كه چيزي خوردني خوش خواهي، يا محل وحشت و بزرگ داشت و غلبه بر دشمن، اگر سقط و خرد همّت بود و به محل كودكان و چارپايان، شيرين خواهد، و اگر او را نفسي شريف و نفيس بود، هرگز به شيريني ننگرد و آن مر او را به‌جاي آن ديگر چيز، خوش نايستد؛ و سقط و دون‌همت آن
ص: 213
كس بود كه قوتهاي باطن وي مرده بود و خود خبر همي ندارد، از فعلهاي قوتهاي باطن، چنانكه كودكان كه ايشان را هنوز قوتهاي باطن به فعل تمام نيامده باشد ... «1»»
ديگر از آثار ابن سينا، قصه حيّ بن يقظان است كه از كتابهاي تمثيلي عرفاني اوست كه ايامي كه در قلعه «فرد جان» محبوس بوده، به رشته تحرير درآورده است؛ در آن كتاب شرح حال پيري است از اهل «بيت المقدس» به نام «حيّ» فرزند «يقظان»، مراد از اين «حي» روح انساني و از يقظان «عقل فعال يعني مدبّر كره مادون قمر است كه صوفي زاهد را در وصول به حق، ياوري مي‌كند.

زبان ملي ابن سينا

«بايد به‌خاطر داشت وقتي ابن سينا مراحل مختلف تعليم را در قلمرو حكومت سامانيان مي‌گذراند بيش از صد سال بود كه زبان فارسي مراحل تحول و تكامل سريع و استوار خود را در خراسان و ماوراء النهر از يك زبان محلي كه در ناحيه محصوري ميان بلخ و باميان و بخارا و ترمذ و مرو مورد استعمال محدودي داشت گذرانده و به مقام يك زبان ادبي و متين درآمده بود كه شعر رودكي و دقيقي و فردوسي و نثر شاهنامه ابو منصوري و ترجمه‌هاي تفسير طبري و هدايه اخويني و حدود العالم و سواد اعظم سمرقندي و رساله حساب طبري بدين زبان، ارزش زبان كامل قابل افاده و استفاده را در مجالهاي ادبي و ديني و طبي و جغرافيايي و تاريخي و كلامي و طبيعي و رياضي داده بودند. باوجود اين، زبان دري هنوز براي تفسير و تعبير مفاهيم فلسفي و عرفاني مورد آزمايش قرار نگرفته بود، كاري را كه فارابي و ابو العباس سرخسي در خارج و شهيد بلخي و ابو زيد در داخل ايران توفيق انجامش را نيافته بودند، ابن سينا به انجام آن مبادرت ورزيد و براي اولين‌بار، فلسفه را به زبان فارسي كتابي ساخت كه بايد آن را نخستين اثر جامع فلسفي به اين زبان در عالم شناخت.
زبان عربي از سده دوم كه قالب لفظي نقل افكار و آثار فلسفي شده بود تا سده چهارم مراحل توفيق خود را براي تبيين و تفسير و تعبير مسائل فلسفي به كمال رسانيد، چنانكه در سده چهارم زبان تصنيف و تأليف و شرح كتب اوائل شده بود. به كار بردن پياپي زبان عربي در موارد و جوامع مختلف، توجه اهل علم و حكمت را از دانشمند و دانشجو و تلميذ و استاد بدان زبان چنان جلب كرده بود كه ابن سيناي فارسي نژاد فارسيگوي فارسي پرورده، كه عمري را در سرزمينهاي فارسي‌زبان و پهلوي زبان به سر برده بود، غالب آثار معتبر و مبسوط خود را به همان زباني نوشت كه مفهوم همه اهل علم و حكمت
______________________________
(1). نقل از دانشنامه علايي، به تصحيح احمد خراساني، ص 128 به بعد.
ص: 214
از سمرقند تا اندلس بود. بديهي است زمينه گسترش اين آثار طوري فراهم آمده بود كه انتقال كتابي از بخارا يا گرگان و اصفهان به قاهره و قيروان و قرطبه بدان مقدار از زمان نياز داشت كه دانشمند مسافري مي‌توانست اين مسافت را در آن اثنا بپيمايد و كتاب را همراه ببرد.
هنگاميكه ابن سينا از همدان به اصفهان آمد و مورد توجه مخصوص ابو جعفر كاكويه ملقب به علاء الدوله قرار گرفت، به شرحي كه در ديباچه دانشنامه مي‌گويد: فرمان بزرگ از خداوند، امير جليل، سيد مظفر، علاء الدوله و عضد الملك و ولي النعم ابو جعفر محمد بن دشمنزيار مولي امير المؤمنين (كه زندگانيش دراز باد و بخت پيروز و پادشاهي‌اش برافزون) آمد به من بنده خادم درگاه وي كه يافته‌ام اندر خدمت وي همه كامهاي خويش از ايمني و بزرگي و شكوه و كفايت در پرداختن به علم و نزديك داشتن، كه بايد من خادم، آن مجلس بزرگ را كتابي تصنيف كنم به پارسي دري كه اندر وي اصلها و نكته‌هاي پنج علم از علمهاي حكمت پيشينگان كرد آوردم به غايت مختصري ... پس من خادم هرچند كه خويشتن را پايگاه اين كار ندانستم و اين كار افزون از قدر خويش ديدم كه چون طاعت اين و فرمان ولي‌نعمت خويش ببرم به خجستگي طاعت توفيق بار آورد و توكل كردم بر آفريدگار و به فرمانبرداري مشغول شدم ...»
ابن سينا قسمت‌هاي منطق و الهيات و دانشنامه را قدري مبسوطتر از متن نجات عربي تصنيف و به علاء الدوله تقديم كرد. از آنچه در مقدمه گفته، مي‌توان دريافت كه چون عمل بي‌سابقه و ابتكاري بود احساس دشواري و ناتواني پيش از آغاز عمل مي‌كرد. ولي تسلط او بر دانش و زبان تأليف، او را در انجام اين دستور موفق ساخت و توانست نخستين متن فلسفي را به زبان مادري خود بنويسد و به امير ديلمي حامي و ولينعمت خود تقديم كند.
چنانكه مي‌دانيم قسمت چهارم كتاب را كه رياضي و موسيقي باشد توفيق تأليف نيافت يا چنانكه ابو عبيده عبد الواحد جوزجاني قديمترين شاگرد او در مقدمه بخش رياضيات از دانشنامه مي‌گويد، «از ميان رفت و بدست او نرسيد». بدين‌سبب ابو عبيده از چند رساله عربي رياضي كه از شيخ در دست داشت علم رياضي را ترجمه كرده و بر سر علم ترازو و زيرين و زبرين افزود و موسيقي را از متن شفا خود برگزيد و بدان پيوست.
اما اين كتاب چنانكه در نزهت‌نامه علائي نوشته شده پسند خاطر علاء الدوله نيفتاد و از آن نتوانست منظور خود را در آموختن فلسفه تأمين كند.
بديهي است باعث بر اين پيش آمد آن بود كه علاء الدوله كاكويه مردي مازندراني
ص: 215
بود مانند مسته مرد شاعر، عضد الدوله كه به زبان طبري منشعب از پهلوي سخن مي‌گفت، ولي به زبان فارسي دري كه ره آورد شيخ و ابو عبيده از ماوراء النهر خراسان بود آشنائي كامل نداشت و بدين‌نظر متن فارسي كتاب براي او زباني نامفهوم بود، در صورتي‌كه زبان كتاب با وجودي كه نخستين آزمايش زبان فارسي در بيان فلسفه بوده براي فارسي زبان خراساني يا ماوراء النهري در آن روز هم مانند امروز كه براي ما مفهوم مي‌باشد قابل فهم بوده است.
از آنچه به نام ابن سينا در زبان فارسي منسوب است تنها انتساب دانشنامه و رساله نبض بدو مسلم است كه آن را هم به نام علاء الدوله نوشته است ولي در ساير آثار فارسي منسوب بدو اعم از نثر و نظم جاي ترديد و تحقيق باقي است.
يونسكو انتساب اين متن فارسي را بدو مغتنم شمرد و چند سال قبل دستور ترجمه آن را به زبان فرانسه به هانري ماسه استاد زبان فارسي «سوربن» داد و اين كار گويا انجام گرفت. اقدام ابو عبيده به ترجمه چند رساله ديگر براي تكميل بخش مفقود و غير موجود از دانشنامه، خود نشان مي‌دهد كه اقدام بي‌سابقه شيخ الرئيس در استفاده از زبان فارسي براي بيان حكمت الهي، راهگشاي مزيد استفاده ديگران بعد از او، از اين زبان گرديد.
حال اگر برخي در اين اثر اسلوب پخته و جاافتاده و از كار درآمده شيخ شهاب مقتول و بابا افضل و خواجه نصير و ملاقطب را نمي‌توانند احساس كنند. نبايد از تذكر اين نكته غفلت ورزيد كه سه قرن متوالي تجربه و تمرين و ممارست عمل تأليف و تصنيف، به تدريج قابليت زبان فارسي كه جاي زبان پهلوي و عربي را گرفته بود بدان پايه رسانيد كه خواجه نصير اخلاق ناصري را كه براساس متون عربي تطهير الاعراق مسكويه و رساله سياست مدنيه فارابي و رساله سياست ابن سينا را ترجمه و تأليف كرد و يكي از آثار برگزيده زبان فارسي ادب و حكمت از كار درآورد. به هرصورت اين خير و بركت، مانند تأسيس مكتب فلسفي ايران در دار الحكمه اصفهان از پرتو وجود آن مهاجر آواره بلخي صورت پذيرفت كه ناگزير شد در اصفهان رخت اقامت افكند و زبان فارسي دري را براي ضبط و نقل افكار فلسفي، همتاي زبان عربي ساخت و پيش از آنكه در خراسان و ماوراء النهر ديگر امكان چنين خدمتي را پيدا كند، نخستين كتاب فلسفه الهي و منطق را در دار الهجره اصفهان نوشت و نام امير ديلمي فرمانرواي شهر را همطراز اسامي بزرگان آل سامان و آل فريقون ساخت. تأسّي به ابن سينا در استعمال زبان فارسي براي تفسير آثار مكتب سينوي اصفهان انحصار به ابو عبيده نداشت و كسان ديگري هم بدين كار پرداختند.
چنانكه ابن زيله رساله حي بن يقظان را به همين زبان درآورد. كيا بهمنيار آذربايجاني كه
ص: 216
زبان مادري او آذري از شعبه‌هاي زبان پهلوي بود به عربي تأليف ميكرد، اما لوكري شاگرد او توانست از فارسي و پهلوي به‌جاي عربي استفاده كند ... «1»»

رابطه بو علي با دانشمندان معاصر خود

ابو علي در خوارزم، با ابو ريحان بيروني، ابو سهل مسيحي و ابو نصر عراق ارتباط داشت و نيز ابن الخمار و ابو الفرج ابن الطيب، از معاصرينش بودند. از شاگردان معروفش:
علاوه‌بر ابو عبيد، ابو الحسن بهمنيار ابن مرزبان، ابن زيله و معصومي را مي‌توان نام برد.
از حدت ذهن و تيزهوشي ابو علي، سخنها گفته‌اند، و نيز گفته‌اند كه از گفتار زشت و سخنان تند نسبت به فضلاي معاصر و گاهي نسبت به قدما پروا نداشت، تا جائي كه در سئوال و جوابهاي علمي با ابو ريحان بيروني سخنان درشت باو فرستاد. ابو علي در شرق به عنوان فيلسوف و در غرب به‌عنوان طبيب شهرت داشته است.
فلسفه او فلسفه مشائي و متأثر از فلسفه نو افلاطوني و دين اسلام است، وي كوشيده است كه فلسفه را با دين اسلام توفيق دهد. (معذلك جمعي او را كافر خوانده‌اند)
و اگرچه او و ابن رشد هردو از پيروان ارسطو بودند، شيخ الرئيس كمتر از ابن رشد تابع حكيم يوناني بوده است. (مثلا حكمت المشرقين).
«ابو علي اول كسي است در اسلام كه كتب جامع و منظم در فلسفه نوشته و كتاب شفاي او در حكم يك دايرة المعارف فلسفي است. از ساير آثار فلسفي او مي‌توان: نجات، اشارات، دانشنامه علائي، قراضه طبيعيات، مبدأ و معاد، و داستان حي ابن يقظان را نام برد. طب ابن سينا محدود به نظريات علمي است و كتاب قانون او از جنبه عملي ناقص است، و اگرچه در اروپا چنان شهرتي يافت كه اطباي بزرگ اسلام را تحت الشعاع قرار داد، در اين رشته (يعني در مطالعات و تحقيقات علمي و تجربي، به پاي محمد ابن زكرياي رازي نمي‌رسد، علاوه‌بر قانون، تأليفات طبي ديگري از قبيل ادويه‌ي قلبيه، رساله در قولنج، رساله‌ي نبضيه و ارجوزه از اوست.
به رياضيات از جنبه فلسفي توجه داشته و در اواخر عمر (ظاهرا در همدان) رصد كرده و آلتي شبيه ورنيه‌ي كنوني را براي به دست آوردن نتايج دقيق‌تر از آلات رصد اختراع كرده است. مفاهيم عمده فيزيكي (حرارت، نيرو، خلاء، نور، حرارت و غيره) را به دقت مورد بحث قرار داده است.
______________________________
(1). سيد محمد طباطبائي، زبان ملي ابن سينا به نقل از مجله آينده، سال هفتم، شماره 9 و 10، آذر و دي 1360 ص 658 به بعد.
ص: 217
آثار موسيقي او از كارهاي فارابي كاملتر و جامعتر است. متجاوز از 125 كتاب و رساله به ابو علي سينا نسبت مي‌دهند، كه اكثر آنها به زبان عربي است.
تعدادي اشعار فارسي و عربي به او منسوب است.
ابو علي سينا اولين دانشمندي است كه در ايران بعد از اسلام راجع به تعليم و تربيت اظهار نظر كرده است، نظريات تربيتي او در سه كتاب از تأليفات عربي او: رساله‌ي تدابير المنازل، فن سوم از كتاب اول قانون (چهار فصل در خصوص بهداشت كودك و تربيت بدني و ورزش.- و كتاب شفا (مقاله اول از فصل پنجم) آمده است.
وي پنج اصل را به‌خصوص در توفيق معلم، در تعليم و تربيت نوآموز مهم مي‌داند:
ايمان، اخلاق خوب، تندرستي، سواد، هنر و پيشه: طفل را بايد از شش سالگي به مكتب فرستاد، در ضمن تحصيل از ورزش كه براي سلامت بدن لازم است و پيشه و هنر كه براي امرار معاش لازم است، نبايد غفلت كرد معلم بايد به روش تربيت طفل آشنا باشد و استعداد و قريحه طفل را درك كند و ذوق او را در آموختن و انتخاب هنر و پيشه رعايت نمايد.» «1»
______________________________
(1). دايرة المعارف فارسي، جلد اول، پيشين، ص 33 و 34
ص: 219

نظري به وضع اجتماعي و اقتصادي ايران در قرن پنجم و ششم هجري‌

اشاره

پس از سپري شدن دولت سامانيان و غزنويان كه بطور نسبي، عصر رفاه و آسايش بود، در قرن پنجم و ششم با آنكه حكومت‌هاي نسبتا قوي زمام امور را در دست گرفتند، مردم ايران از نعمت امنيت و آرامش، كه شرط اساسي پيشرفتهاي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي، است چنانكه بايد برخوردار نبودند. چه در اين دوره، سلاطين و امراي دولت، تنها در فكر سودجويي و تامين منافع شخصي خود بودند و به مصالح و منافع اكثريت مردم توجه نمي‌كردند، راوندي در كتاب راحة الصدور در توصيف اوضاع اجتماعي ايران در نيمه اول قرن ششم مي‌نويسد: چون جمله جهان سنجر را مسلم شد «امراي دولت و حشم او در مهلت ايّام دولت، طاغي و باغي شدند (يعني طغيان و شورش كردند) و چون دستي بالاي دست خود نديدند، دست تطاول از آستين بيرون كشيدند و بر رعايا ستم آغاز نهادند ... و بي‌رسمي‌ها در ماوراء النهر آغاز كردند ...» «1»
همين بيدادگري‌هاي دولت سلجوقي بين مردم و دولت جدايي افكند و سبب ظهور بلاي سهمناكتري كه حمله غزان است گرديد و زيانهاي بزرگ اقتصادي و اجتماعي و فرهنگي ببار آورد، بسياري از شهرها با خاك يكسان گرديد و بسياري از علما و فضلا كشته شدند و كتابخانه‌ها و ذخاير فرهنگي دستخوش فنا و نيستي شد، در اين دوران آشفته و تاريك، قتل و غارت و آزار خلق و هتك ناموس مردم بي‌پناه و قتل رجال و
______________________________
(1). راوندي: راحة الصدور و آية السرور، ص 171 به بعد
ص: 220
شخصيت‌هاي محلّي، امري عادي بود، علي بن زيد بيهقي مي‌نويسد: پس از آمدن خوارزمشاه ينالتكين بن محمّد، در نتيجه دوام قتل و غارتهاي پياپي، جمعيّت بسياري از دهات بيهق از هزار به هفده مرد رسيد و در نتيجه قحطي و وبا، جمعيت رو به نقصان نهاد و مواد غذايي كمياب گرديد «روز بود كه زيادت از پنجاه جنازه به مقابر نقل مي‌كردند و آثار خرابي و قلت مردم بر شهر و نواحي ظاهر بود.» «1» همين مؤلف مي‌گويد كه خوارزمشاه سابق الذكر (به قريه فريومد بيهق تاختن برد و آنجا را غارت كرد و آن درخت كه زرتشت كشته بود بسوخت، در سال (539)- ... و از آنجا به ديه ديوره آمد و سه روز آنجا بود و از غارت و سبي «2» ذراري «3» امتناع نفرمود» در ساير نواحي خراسان حال بدين منوال بود، محمد بن منور مي‌گويد در جريان حادثه تركان غز صد و پانزده نفر از فرزندان و بستگان شيخ ابو سعيد ابو الخير، عارف معروف، از شكنجه و زخم تيغ كشته شدند.» «4» وضع عراق و ديگر نواحي بهتر از اين نبود. «باوجود اين بيدادگريها، و با همه اسرافها و تبذيرهايي كه داشتند، غالبا خزانه‌هاي آنان در نتيجه اخذ مالياتهاي سنگين و تجاوز به حقوق عمومي، معمور و مغمور باصناف اموال بوده است. مثلا سلطان محمد بن ملكشاه با همه جنگها و جدالها، خود غير از انواع جواهر و اموال و ظرائف هيجده مليون دينار نقد در خزانه داشت.» «5»
در نتيجه اين جورها و مظالمي كه غلامان و قبايل ترك بر ايرانيان روا داشتند نام «ترك» براي جور و ستمگري و قتل و غارت «علم» شد و اين اصطلاح در ادبيات فارسي راه يافت.
مي‌نبينيد آن سفيهاني «6» كه «تركي» كرده‌اندهمچو چشم تنگ تركان گور ايشان تنگ‌وتار
تركي صفتي وفاي من نيست‌تركانه سخن سزاي من نيست نظامي
همچو تركان تنگ‌چشم آمد فلك‌زان بُوَد بر جان من يغماي او جمال الدين اصفهاني
______________________________
(1). نقل از تاريخ بيهق: ص 271
(2). دشنام دادن
(3). فرزندان، دختران
(4). اسرار التوحيد، چاپ دكتر صفا، ص 386
(5). اخبار الدولة السلجوقيه، ص 98
(6). نادان و جاهل را «سفيه» گويند
ص: 221 تركتازي كنيم و در شكنيم‌نفس زنگي مزاج را بازار سنائي
ملك عجم چو طعمه «تركان» اعجمي است‌عاقل كجا بساطِ تمنّا برافكند خاقاني
تا ولايت به‌دست تركانست‌مرد آزاده بي‌زر و نانست (لباب الباب، ج 2، ص 297)

انتقاد از مظالم اجتماعي‌

انعكاس اوضاع آشفته مردم آن دوران در آثار ادبي‌

«حاصل و نتيجه اين اوضاع در شعر و ادب قرن ششم كاملا آشكار است، كمتر شاعريست كه در اين عهد از انتقادات سخت اجتماعي خودداري كرده و از زمانه شكايتهاي جانگداز نكرده و يا از آنان به زشتي نام نبرده باشد، اين شكايتها، همه انعكاسي از افكار عمومي است و در آنها همه خلق از امرا و وزراء، و رجال سياست و دين گرفته تا مردم عادي به باد انتقاد گرفته شده‌اند و ما براي آنكه صحت بحث خود و نتايج آنرا بهتر آشكار كرده باشيم به نقل پاره‌يي از آنها مي‌پردازيم:
گفتم چو رشوه بود و ريا مال و زهدشان‌اي كِردگار باز به چه مبتلا شدم
از شاه زي فقيه چنان بود رفتنم‌كز بيم مار در دَهنِ اژدها شدم «ناصر خسرو»
گردون ز براي هر خردمندصد شربت جان گزا درآميخت
بر اهل هنر جفا كند چرخ‌نتوان ز جفاي چرخ بگريخت
چونست زمانه سِفله پروركي دست زمانه بر توان پيخت
چون كون خزان همه سراننددست از دُم خر ببايد آويخت ابو الفرج روني
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفازين هردو نام ماند چو سيمرغ و كيميا
شد راستي خيانت و شد زيركي سَفَهَ‌شد دوستي عداوت و شد مردمي جفا
گَشته است باژگونه همه رسمهاي خلق‌زين عالم نبهره و گردون بي‌وفا
ص: 222 هر عاقلي به زاويه‌يي مانده ممتحن‌هر فاضلي به داهيه‌يي گشته مبتلا عبد الواسع جبلي
... رئيسان و سران دين و دنيا را يكي بنگركه تا بيني يكي لنگي و ديگر بادپيمايي
كجا باشد محل، آزادگان را در چنين وقتي‌كه بر هر گاهي و تختي نشسته مير و مولايي
مدارا كن مده گردن خسان را همچو آزادان‌كه از ننگي كشيدن، به بسيِ كَردن مدارايي
نَبيني برگه شاهي مگر غدّار و بي‌باكي‌نيابي بر سر منبر مگر زرّاق «1» كانايي
يجوز و لا يجوزستش همه فقه از جهان ليكن‌سرا، يكسر زمان وقف گَشتَستَش چو جوزايي
تهي‌تر دانَش از دانِش از آن كز مغز تُرب ارچه‌به منبر بر، همي بينيش قسطائي ولو قائي
حصاري به ز خرسندي «2» نديدم خويشتن را من‌حصاري جز همين نگرفت ازين پيش ايچ گندائي «3» ناصر خسرو
بِسَر بخاكِ كريمانِ رَفتِه، رفتن به‌كه سوي درگه اين مهترانِ عصر، بپاي
از آنكه هيچ از اين مهتران ز بيش و ز كم‌روا نگردد در هيچ حال حاجت وراي
اگر تو جمع كني خاك آن كريمان راروا كند به همه حال حاجت تو خداي
وگر بمانند اين مهتران بر اين سيرت‌چگونه عمر گذاريم واي بر ما! واي دهقان علي شطرنجي
و انوري در توصيف وضع آشفته دوران خود مي‌گويد:
روبهي ميدويد اندَر غم‌روبهي ديگرش بديد چنان
گفت خير است، بازگوي خبرگفت خر گير مي‌كند سلطان
گفت تو خَرنه‌اي چه مي‌ترسي‌گفت آري وليك آدميان
مي‌ندانند فرق و مي نكنندخر و روباهشان بود يكسان
زان همي ترسم اي برادر من‌كه چو خر بَرنِهنَدِمان پالان
خر و روباه مي بنشناسنداينت كونِ خران بي‌خبران انتقادات شديد ديگر گويندگان از وضع اجتماعي و اقتصادي اين عصر، شايان توجه و قابل ذكر است:
نشايد بهر آداب نديمي‌دگر بر جان‌ودل زحمت نهادن
زبان كردن به نظم و نثر ياري‌ز خاطر نكتهاي بكر زادن
______________________________
(1). رياكاري (از ماد «زرق»)
(2). قناعت
(3). عفونت، گنداب
ص: 223 كه باز آمد همه كار نديمان‌به سيلي خوردن و دشنام دادن
كهتر و مهتر و شريف و وضيع‌همه سرگشته‌اند و رنجورند
دوستان گر بدوستان نرسنداندرين روزگار، معذورند انوري
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه‌تركيب عافيت ز مزاج جهان مخواه
در داغ دل بسوز و ز مرهم اثر مجوي‌با خويشتن بساز و ز همدم نشان مخواه
گر دردم نهنگ درآيي نفس مَزَن‌ور درگو «1» محيط درافتي كران مخواه از قصيده خاقاني
كيست ز اهل زمانه خاقاني‌كه تو اهلِ و فاش پنداري
خواجه گويد كه دوستدار توام‌پاسخش ده كه دوست چون داري
تا عزيزم مرا عزيز كني‌چون شدم خوار، خوار انگاري ...
خاقاني
صبح كرم و وفا فروشدخاقاني از اين دو جنس كم گوي
پاي از طلب كرم فرومانددست از صفت وفا فروشوي
شو تعزيتِ كَرَم همي‌داررو مرثيه «وفا» همي گوي خاقاني
آن غلامي كه از پي امرش‌آسمان زحمت دواج «2» كشيد
يكزمان از ميان كمر بگشادلاجرم چون نگين به تاج رسيد ظهير فاريابي
عهد بزرگان مُلك بين كه زايشان‌تشنه بجز وعده سراب نيابد
نام كرم خود مبر كه بيغرض از دورهركه سلامي كند جواب نيابد
شكر همي كن كه نيك و بد به سرآيدمُلك خدايست كانقلاب نيابد ظهير فاريابي
خواجگان را نگر براي خداكاندرين شهر مقتدا باشند
همه عامي و آنگه از پي فضل‌لاف پيماو ژاژخا باشند
______________________________
(1). گوي، عرصه
(2). بالاپوش- لحاف (اين لغت امروز نيز در سمنان و دهات اطراف آن مستعمل است)
ص: 224 هريكي در ولايت و ده خويش‌كفش دزد و كُلَه ربا باشند جمال الدين اصفهاني
بنگريد اين چرخ و استيلاي اوبنگريد اين دهر و اين ابناي او
مي‌دهد ملكي به كمتر جاهلي‌هست با من جمله استقصاي «1» او
همچو تركان تنك‌چشم آمد فلك‌زان بود بر جان من يغماي او
... هركه او را هست معني كمترك‌بيش بينم لاف ما و ماي او
رو بخر طبلي و بشكن اين قلم‌نه عطارد رست و نه جوزاي او جمال الدين اصفهاني
جمال الدين اصفهاني در اشعار زير مظالم و بيدادگريهاي حكام، خواجگان و ديوانيان ستم‌پيشه را نسبت به توده مظلوم، و ستمكش با استادي تمام تصوير مي‌كند:
دست دستِ تُست انا الحق ميزن اي خواجه و ليك‌چون بپاي دارت آرد مرگ آنگه پاي‌دار
از تو مي‌گويند هرروزي دريغا ظلم دِي‌وز تو مي‌گويند هر سالي عَفَي اللّه جورپار
ظلم صورت مي‌نبندد در قيامت، ورنه من‌گفتمي اينك قيامت نقد و دوزخ آشكار
آخر اندر عهد تو اين قاعدت شد مستمردر مساجد زخم چوب و در مدارس گيرودار
دين چو راي تو ضعيف و ظلم چون دستت قوي‌امن چون نانت عزيز و عدل چون عِرض تو خوار
جمله آن كن تا درين دَه روزه مُلك از بهر نام‌صد هزاران لعنت از تو بازماند يادگار
گه زمال طفل ميزن لوت «1» هاي معتبرگه ز سيم بيوه ميخر جامه‌هاي نامدار
هم شود زاهِ كسي خيل سپاهت ترت و مَرت‌هم كند دود دلي اسب و سلاحت تارومار
______________________________
(1). جهد و كوشش بسيار
ص: 225 تو همي سوزي ضعيفان را كه هين جامه بكن‌تو همي سوزي يتيمان را كه هان آقچه «1» بيار
وجه مخموري «2» تو، از بورياي مسجدست‌وز مسلماني خويش آنگه نگردي شرمسار
اطلس «3» معلم خَري از ريسمان بيوه‌زن‌وانگهي نايد ترا از خواجگي خويش عار
خويشتن در صورت سگ بازيابي آن زمان‌گز سر تو بركشد مرگ اين لباس مستعار جمال الدين اصفهاني
اكنون كه تا حدي با اوضاع اجتماعي و اقتصادي اين دوران آشنا شديم نظري به آثار ادبي و تاريخي مي‌افكنيم:

قابوسنامه يكي از شاهكارهاي نثر روان پارسي است‌

قابوسنامه‌

اشاره
كتابي است پندآموز، مشتمل بر چهل و چهار باب كه نويسنده آن عنصر المعالي كيكاووس ابن اسكندر بن، قابوس بن وشمگير بن زيار، و تأليف آن به سال 475 ق صورت گرفته است، مؤلف سعي كرده است، در هر باب مطلبي مفيد و سودمند، به فرزند خود بياموزد. تا در دوران حيات «خودكام نباشد» و از «ناشايست پرهيز كند و چنان زندگي نمايد كه شايسته اصل پاك اوست.» براساس اين آرزو و انديشه به تأليف اين اثر سودمند همت گماشته و عموم هموطنان و فارسي‌زبانان را از ثمرات و نتايج آن بهره‌مند كرده است.
در اين كتاب يا اندرزنامه در پيرامون مسائل گوناگون اجتماعي و اقتصادي چون:
آداب معاشرت، راه‌ورسم زندگي، حق پدر و مادر، جمع مال و رعايت صرفه‌جويي، در خفتن و آسودن، در جوانمردي و طريق اهل تصوف، در آيين پادشاهي و سپهسالاري، در
______________________________
(1). زروسيم مسكوك
(2). ميگساري
(3). پارچه ابريشمي، پرنيان
ص: 226
راه‌ورسم كتابت و ترسّل، در آداب نديمي و خنياگري، در علم طب و علم نجوم و هندسه، در تجارت و كسب، در علم دين و قضا، در سياست كردن، در دوست گزيدن، در تعليم و تربيت فرزند، در خانه و ضياع خريدن، در دهقاني و صناعت كردن، در امانت نهادن، در عشق ورزيدن، در آيين گرمابه رفتن، در مهماني كردن و آداب ميزباني، در پيري و جواني و در بسياري ديگر از مسائل مربوط به زندگي روزمرّه بحث و گفتگو شده است.
اگر چهل و چهار باب قابوسنامه را مورد مطالعه قرار دهيم، مي‌بينيم مؤلف تواناي آن در هر باب يكي از آداب و اصول زندگي را به نسل جوان آموخته است.
14 باب به علم زندگي و فن معاشرت، هفت باب به اخلاق و تربيت، پنج باب به طلب علم و تحصيل هنر، دو باب به ورزش، سه باب در پيرامون پيشه‌ها و هفت باب مربوط به سياست و راه‌ورسم مملكتداري است.
مؤلف در تأليف و تنظيم كتاب خود به قول ملك الشعراي بهار: «داد سخن داده و از آوردن مطالب بسيار سودمند اخلاقي و حكمتهاي عملي دقيقه‌يي فرونگذارده است، علاوه‌بر فوايد عظيمي كه از حيث شناسايي تمدن قديم و معيشت ملي و علم زندگي و دستور حيات در كتاب مندرج است، بايد او را نمودار مجموعه تمدن ايراني پيش از مغول ناميد.» «1»
اكنون نمونه‌يي چند از نثر شيوا و تعاليم آموزنده اين كتاب را مي‌آوريم:

باب بيست و يكم- در جمع كردن مال‌
«اي پسر! از فراز آوردن چيز «2» غافل مباش، ليكن از جهت چيز، خويشتن را در خطر مينداز. و جهد كن تا هرچه فراز آري، از نيكوترين وجهي باشد تا بر تو گوارنده باشد. و چون فراز آوردي، نگاه دار و به هر باطلي از دست مده كه نگاه داشتن سخت‌تر از فراز آوردن است؛ و هنگام در بايست كه خرج كني، جهد كن تا عوض آن زود به‌جاي نهي، كه اگر برداري و عوض به‌جاي بازننهي، اگر گنج قارون بود، سپري شود، و نيز در آن چندان دل مبند كه آنرا ابدي شناسي، تا اگر وقتي سپري شود، اندوه‌مند نباشي و اگر چيز بسيار باشد تو به قدر و اندازه به كار ميبر كه اندك به تدبير بهتر از بسيار بي‌توفير و اگر بسياري از تو بازماند، دوست‌تر از آن دارم كه نيازمند باشي كه گفته‌اند: چيزي به دشمنان
______________________________
(1). سبك‌شناسي، ج 2 پيشين، ص 113
(2). مال
ص: 227
ماندن بهتر، كه از دوستان حاجت خواستن، و سخت داشتن به كه سخت جستن؛ و اگر چند كم‌مايه چيزي بود، نگاهداشتن واجب دان كه هركه اندك مايه نگاه دارد، بسيار هم بتواند نگاهداشتن و كار خويش كردن، به از كار كسان دان و از كاهلي ننگ دار، كه كاهلي شاگرد بدبختي است. و رنج بردار باش كه چيز از رنج گرد شود و چنانكه از رنج زايد شود «1» از كاهلي از دست بشود، كه حكيمان گفته‌اند: در كوشيدن باش تا آبادان باشي و خرسند باش تا توانگر باشي و فروتن باش تا بسيار دوست باشي. پس آنچه از رنج و جهد بدست آيد، از كاهلي و غفلت از دست دادن، كار خردمندان نبود كه در وقت حاجت پشيمان شوي و سود ندارد. و ليكن چون رنج، خود بري، جهد كن تا هم خود خوري؛ و مال هرچند عزيز باشد، از سزاواران دريغ مدار، كه به همه حال كس چيز را به گور نبرد، اما خرج بايد كه به‌اندازه دخل باشد تا نيازمند نباشي، كه نياز نه همه در خانه درويشان بود، بلكه در همه خانها بود، في المثل، درمي دخل باشد و درمي و حبه خرج كني هميشه نيازمند باشي، بايد كه چون درمي دخل باشد، درمي حبه كم‌خرج كني تا هرگز در آن خانه نياز نباشد. و بدانچه داري قانع باش كه قناعت دوم بي‌نيازيست. و هر آن روزي كه قسمت تست بتو رسد. و هر آن كاري كه از سخن و شفاعت مردمان نيك شود، مال در آن كار بذل مكن، تا درم تو بخيره ضايع نشود، كه كار مردم بي‌چيز را هيچ قدر نباشد، و بدانكه مردم عامه، همه توانگران را دوست دارند، بي‌نفعي و همه درويشان را دشمن دارند، بي‌ضرري، كه بدترين حال مردم نياز است و هر خصلتي كه آن مدح توانگرانست، همان خصلت نكوهش درويشانست. و آرايش مردم در چيزي دادن بين، و قدر هركس به مقدار آرايش شناس. اما اسراف را دشمن خدادان و هرچه خداي تعالي آن را دشمن دارد بر بندگان شوم بود. چنانكه خداي تعالي در كلام مجيد فرموده است: (وَ لا تُسْرِفُوا. إِنَّهُ لا يُحِبُّ الْمُسْرِفِينَ) ...»* «2»
تعاليم اقتصادي: نمونه‌يي ديگر از تعاليم و اندرزهاي گرانبهاي قتصادي و اجتماعي او: «... در خوردن و گفتن و كردن و در هر شغلي كه بود، اسراف نبايد كردن، از بهر آنكه اسراف تن را بكاهد و نفس را برنجاند و عقل زنده را بميراند ... اما زندگي خويش را تلخ مدار و در روزي بر خود مبند و خويشتن را نيكودار ... كه هركه ز كار خويشتن تقصير كند از سعادت توفير نيابد و از غرضها بي‌بهره ماند، و بر خويشتن آنچه داري نفقه
______________________________
(1). زايد، اسم فاعل عربي است: «يعني زياد شود»
(2). عنصر المعالي: قابوس‌نامه، به اهتمام دكتر امين عبد المجيد بدوي، ص 87
ص: 228
كن ... كه اگر چندچيز عزيز است، از جان عزيزتر نيست، في الجمله جهد كن كه آنچه به‌دست آوري به صلاح به كاربري ... جهد كن تا از درمي دو دانگ خرج خانه خويش كني و از آن عيال خويش ... دو دانگ ذخيره نه از بهر ضرورت و پشت بروي كن و بهر خللي از او ياد ميار و از بهر وارثان بگذار تا در ايام ضعيفي و پيري، فريادرس تو بود ... از بهر هر خللي، تجمل خانه نشايد فروحتن به اميد عوض باز خريدن كه خريده نشود ... و بهر ضرورتي كه ترا پيش آيد وام مكن و چيز خويش گرو منه، و البته زر به سود «1» مده و مستان. و وام خواستن ذليلي بزرگ دان و تا بتواني هيچكس را، يك درم سيم وام مده، خاصه دوستان را كه اندر وام بازخواستن از دوست، بزرگترين آزاري بود. پس چون وام دادي، آن درم را از خواسته (يعني مال) خويشن مشمر و در دل چنين دان كه اين درم بدين دوست بخشيدم و تاوي باز ندهد ازو مطلب ... و چيز خويش را از آن خويش دان و چيز مردمان را از آن مردمان، تا به امانت معروف باش ... «2»

باب دوازدهم- در مهماني كردن و مهمان شدن‌
«اي پسر! مردمان بيگانه را هر روز مهماني مكن، كه هرروز مهماني بسزا نتواني داشت، نگر كه در يكماه چندبار ميزباني كني، آنچه پنج‌بار كني به يكبار كن، و آنچه اندر آن پنج‌بار خرج خواهي كرد، در يك‌بار بكن، تا خوان تو از همه عيبها بري «3» بود و زبان عيب‌جويان بر تو بسته شود. و چون مهمانان در خانه تو آيند، هر يكي را پيش باز مي‌رو و عزتي ميكن، و درخور ايشان تيمار «4» به سزا همي‌دار، چنانكه بوشكور بلخي گويد:
بيت
كرا دوست مهمان شود يا نه دوست‌شب و روز تيمار مهمان بر اوست و اگر وقت ميوه باشد، پيش از نان خوردن ميوه‌ها پيش‌آر تا بخورند و يك ساعت توقف كن، آنگه مردم را طعام آر و تو منشين تا آنگاه كه مهمانان بگويند، بنشين، اما مسامحه كن و بگوي: بگذاريد تا خدمت كنم، چون تكرار كنند، بنشين، با ايشان
______________________________
(1). رباخواري مكن
(2). همان كتاب، ص 91.
(3). بركنار
(4). خدمت و غمخواري
ص: 229
نان خور، اما فروتر از همه بنشين و اگر مهمان نيك بزرگ باشد، نبايد نشست و از مهمان عذر مخواه، كه عذر خواستن كار بازاريان باشد و هر ساعت مگو كه نان نيك بخور و هيچ نمي‌خوري «1» ... از چنين گفتارها، آن مردم شرمزده گردند و چيزي نتوانند خورد و نيم سير از خوان تو برخيزند ... پس از دست شستن، گلاب و عطرفرماي و چاگران و بندگان مهمان را نيك تعهد كن، كه نام نيك، ايشان بيرون برند ... و سماع و شراب بايد كه خوش باشد، تا اگر در خوان تقصيري افتد آن عيب بدان پوشيده گردد ... چون اين‌همه گفتم كرده باشي، خويشتن را به مهمان هيچ حق مدان و ايشان را بر خود، حق بسيار دان.» «2»

باب ششم- در افزوني گهر از افزوني هنر
«بدان اي پسر! كه مردم بي‌هنر، مادام كه بود، بي‌سود بود، چون درخت مغيلان كه تنه دارد و سايه ندارد، نه خود را سود دارد و نه غير را. و مردم بانسب بااصل اگرچه بي‌هنر باشد از حرمت داشت مردمان بي‌بهره نباشد، بتر «3» آن بود كه نه گهر دارد و نه هنر، اما جهد بايد كرد تا اگرچه اصيل و گوهري باشي، به تن خود گوهر باشد، كه گوهر تن از گوهر اصل بهتر، چنانكه گفته‌اند: (الشرف بالعقل و الادب لا بالاصل و النّسب) كه بزرگي خردودانش راست نه گوهر و نه تخمه را، و به نامي كه مادر و پدر نهند همداستان مباش، كه آن نام نشان بود، نام آن بود كه تو از هنر بر خود نهي، تا نام احمد و محمد و موسي و جعفر را به استاد فاضل يا حكيمي كامل افگني، اگر مردم بااصل را گوهر هنر نباشد، صحبت هيچ‌كس را نشايد، و هركه در وي اين دو گوهر بيابي، چنگ در وي زن و از دست مگذار كه همه‌كس را به كار آيد.
بدانكه از همه هنرها بهترين هنر، سخن گفتن است، كه آفريدگار جل جلاله از همه آفريده‌هاي خود، آدمي را بهتر آفريد و آدمي كه فزوني يافت بر ديگر جانوران، بده چيز يافت كه در تن اوست، پنج از درون و پنج از بيرون، پنج نهان چون انديشه و ياد گرفتن و نگاه داشتن و تخيل كردن و گفتار، و آن پنج ظاهر چون سمع و بصر و شم و لمس و ذوق، و ازين جمله، آنچه ديگر جانوران راست نه برين جمله است، كه آدمي بدين‌سبب بر ديگر جانوران پادشاه كامگار شد، چون اين بدانستي، هنر آموز و هنر زباني عادت كن، كه
______________________________
(1). بيماري و سنت عذر خواستن و تعارف كردن هنوز بين ما ايرانيان رايج و معمول است.
(2). همان كتاب، ص 59 به بعد (به اختصار).
(3). بدتر و زشت‌تر
ص: 230
زبان تو دايم همان گويد كه بر آن راني. كه گفته‌اند: هركه را زبان خوشتر هنر بيشتر، و با همه هنر، جهد كن تا سخن برجا گويي، اگرچه سخن خوب گويي و نه برجا بود، زشت نمايد. و از سخن كارافزاي خاموشي گزين، كه سخن بي‌سود همه زيان باشد، سخن كه ازو بوي هنر نيايد ناگفته به، كه حكما سخن را تمثيل به نبيذ «1» كرده‌اند، كه از وي مستي و كيفيت، و هم از آن خمار، و زنهار سخن ناپرسيده نگويي و از گفتار خيره پرهيز كني و چون پرسند جز راست مگوي و تا نخواهند، كس را نصيحت مكن و پند مده، خاصه آنكس را كه پند نشنود، برملا پند مده، كه گفته‌اند: (النّصيحة بين الملا تقريع) «2» اگر كسي به كژي برآمده باشد، گرد راست كردن او مگرد، كه نتواني، كه درختي به كژي برآمده و شاخ زده و بالا گرفته، جز به بريدن و تراشيدن راست نگردد، و چنانكه به سخن نيكو بخل نكني، اگر طاقت باشد، به عطاي مال بخل مكن، كه مردم فريفته مال بيشتر شوند كه فريفته سخن، و از جاي تهمت‌زده به پرهيز و از يار بدآموز بدانديش بگريز و به خويشتن در غلط مشو و خود را به‌جايي نه كه اگر بجويند همانجا بيابند، تا شرمسار نگردي، و خود را از آنجا طلب كه نهاده باشي تا بازيابي و به غم مردمان شادي مكن تا مردمان به غم تو شادي نكنند. و داد بده تا داد بيابي، و خوب گوي تا خوب شنوي و اندر شورستان تخم مكار كه بر ندهد. و بر مردم ناسپاس نيكي كردن، تخم به شورستان درافكندن باشد، و نيكي از سزاوار نيك دريغ مدار و نيكي آموز باشد كه گفته‌اند: (الدّال علي الخير كفاعله «3») و بدان‌كه، نيكي‌كننده و فرماينده، دو برادرند كه پيوند ايشان را زمانه نگسلد، بر نيكي كردن پشيمان مباش، كه جزاي نيكي و بدي هم درين جهان به تو رسد، و چون با كسي نيكويي كني، بنگر، كه در وقت نيكويي كردن، هم چندان راحت كه بدان كس رسد، در دل تو راحت و خوشي پديد آيد، و اگر با كسي بدي كني، هم‌چندان رنج كه بدو رسد در دل تو ضجرت «4» و گراني رسيده باشد، چون به حقيقت بنگري، بي‌ضجرت تو، رنج از تو به كس نرسد، و بي‌خوشي تو، از تو راحت به كس نرسد، پس درست شد كه مكافات نيكي و بدي هم در اين جهان يابي پيش از آنكه بدان جهان رسي.
و اين سخن را كس منكر نتواند شد، كه هركه در عمر خود با كسي نيكي و بدي كرده است، داند كه من بدين سخن برحقّم، پس تا تواني نيكي از كس دريغ مدار، كه آن نيكي
______________________________
(1). شراب
(2). آشكارا نصيحت كردن نوعي ملامت و سرزنش كردن است.
(3). هركس به كار خير رهنما باشد چون كسي است كه عمل نيكي انجام داده است.
(4). ناراحتي و اندوه
ص: 231
يك روز بر «1» دهد.» «2»

امام فخر رازي‌

اشاره

ابو عبد الله محمد بن عمر بن حسين رازي، معروف به ابن الخطيب در علوم شرعي و عقلي سرآمد دانشمندان عصر خود بود چون اهل استدلال و پيرو عقل و منطق بود و بر گفته‌هاي پيشينيان خرده مي‌گرفت و صحّت بسياري از مسائل را مورد شك و ترديد قرار مي‌داد وي را امام المشككين لقب داده‌اند.
فخر رازي مردي پژوهنده و متحرك بود، وي براي كسب علم و تقرير خطابه‌هاي علمي و حكمي و تدريس مباحث فقهي و كلامي به شهرهاي بزرگ و مراكز فرهنگي آن دوران مسافرت مي‌كرد و چون صاحبنظر بود در سفرها، مخصوصا در سفر خوارزم با معتزله كه اهل استدلال و فلسفه بودند درافتاد. و از آنجا اخراج گرديد. پس از آن‌جا به ماوراء النهر رفته و در شهرهاي بخارا، سمرقند، حجند و بناكت با فقها و علما مباحثه و گفتگو كرده است، از جمله با رضي الدين نيشابوري نور الدين صابوني و ركن الدين قزويني و عده‌يي ديگر از علما مناظره و بحث كرده و بر جمله آنها غالب شده است و شرح اين مناظرات را در رساله‌يي آورده است. با تمام اين خصوصيّات، امام فخر رازي مرد زندگي بود و براي بهتر شدن شرايط حيات مادي خود سعي و تلاش مي‌كرد خانه مسكوني فخر رازي در هرات خانه‌يي سلطنتي بود كه خوارزمشاه بر او بخشيده بود وي از شهري به شهر ديگر مي‌رفت و با متنفذين و زورمندان زمان معاشرت مي‌نمود، در هرات، غياث الدين محمد كه از رجال مهّم آن دوران بود مدرسه‌يي در نزديكي مسجد جامع براي امام فخر ساخت و او در آنجا به تدريس و وعظ پرداخت، در فيروزكوه با پيشوايان كراميّه در حضور فقهاي شافعي و حنفي به بحث و مشاجره پرداخت و اين امر بر كراميّه گران آمد، و عوام را بر ضد امام فخر رازي شورانيدند، تا آنجا كه غياث الدين براي فرونشاندن غوغاي عوام، از فخر رازي خواست كه فيروزكوه را ترك گويد.
امام فخر، مدتي در خراسان بود، سلطان محمد خوارزمشاه فرزند تكش در احترام و بزرگداشت اين مرد مي‌كوشيد پس از چندي بار ديگر امام فخر به هرات بازمي‌گردد و در توطئه‌هاي سياسي و اجتماعي دوران خود شركت مي‌جويد تا سرانجام در عيد فطر سال 606 ه. ق در هرات بدرود حيات مي‌گويد.
در فتنه مغول، هنگام محاصره هرات مردم گمان مي‌كردند به سبب تقرب علاء الملك
______________________________
(1). ميوه و نتيجه
(2). همان كتاب، از ص 19 تا ص 22.
ص: 232
به مغول، خانه سلطنتي امام از هرگونه تعرضي مصون خواهد بود، به اين اميد خلقي عظيم به آن خانه بزرگ روي آوردند ولي مغولان فقط دو پسر و يك دختر فخر رازي را امان دادند و بقيه را از دم تيغ گذرانيدند.

شخصيت و مقام علمي او

رازي واعظي زبردست و مورد احترام عموم بود، در علوم زمان خود يعني فقه، تفسير، كلام، فلسفه، طب و رياضيات استادي و تبحر داشت و از بركت احاطه به اين دانشها در جدل و مناظره دستي قوي داشت و گاه در مباحثه، عنان اختيار را از دست مي‌داد، كار به مجادله و بدگويي مي‌رسيد، آثار و تأليفاتش فراوان بود، و چون فكري آزاد و مستقل داشت مي‌كوشيد تحت تأثير هيچ جريان فكري خاصي قرار نگيرد. با اين حال در كلام به مذهب اشعري و در فقه به مذهب شافعي تمايل داشت و در مباحثات كلامي به كمك استدلالات فلسفي سعي در اثبات نظريه خود مي‌كرد، با اينكه خود بر عقايد و گفته‌هاي پيشينيان خرده مي‌گرفت، براي اثبات نظريات خود دليل قانع‌كننده‌يي اظهار نمي‌كرد، به همين جهت مردم روشن ضمير مي‌گفتند، اعتراضات رازي نقد و پاسخهاي او نسيه است. با اينحال، به حكم مقتضيات محيط و رواج تعصب، شكوك و اعتراضات او بيشتر در مسائل فلسفي و علمي بود. و بر عقايد اهل سنت و جماعت اعتراضي نمي‌كرد ولي با اقليتهاي مذهبي مخصوصا با اسماعيليان روشي خصمانه داشت. فدائيان اسمعيلي چون ديدند مرد دانشمندي چون امام فخر رازي، نيروي منطق و استدلال خود را به زيان اين جماعت به كار مي‌برد، يكي از ياران خود را، به‌صورت يكي از طلاب علوم، به محضر امام مي‌فرستند، او پس از ماهها كسب فضل از تعاليم امام، يك روز كه محضر امام را خلوت مي‌بيند، با كيسه زر و يك خنجر پيش استاد مي‌رود و به او مي‌گويد، يا اين زر را بگير و زبان از ذمّ ملاحده فروبند يا آماده زخم كارد باش، استاد كه مردي منطقي و مال‌انديش بود، كيسه زر را بر زخم كارد ترجيح مي‌دهد و از آن پس از حمله علني بر آن جماعت خودداري مي‌نمايد، شرح اين جريان در جامع التواريخ رشيدي به تفصيل آمده است، در اين كتاب نوشته شده كه امام فخر رازي را، به طرفداري آن جماعت متهم كردند، وي براي برائت خويش «...
بر منبر رفت، و بر ملاحده لعنت كرد و نفرين گفت، چون اين خبر به قلعه محمد بن الحسن «داعي پنجمين» رسيد، يك تن فدايي را از بهر كار او نصب كرد و بفرستاد تا او را به قلعه آورد تا ما همه محكوم حكم و مأمور امر او باشيم، يا بترساند و توبت دهد، اين شخص بري به خدمت امام آمد و گفت شخصي فقيه‌ام و آهنگ آن دارم كه
ص: 233
«وجيز» بر تو بخوانم، مولانا اجابت نمود، تا مدت هفت ماه، هرروز از وجيز درسي بر او مي‌خواند ... روزي مولانا ... خادم را براي وظيفه تغذّي و مأكول چاشت به خانه فرستاد، چون از خانقاه بيرون آمد، فدائي فقيه، كه منتهز فرصت بود، از خادم خانقاه پرسيد كه در خدمت مولانا كيست از اصحاب و احباب؟ خادم گفت تنهاست فريد و وحيد. فدايي گفت ساعتي درآمدن درنگ نماي كه من دو سه مسأله مشكل دارم تا به خدمتش حل كنم و در خانقاه رفت و در، از پشت محكم بربست و چون پيش مولانا رسيد كارد مرده ريك «1» بكشيد و قصد مولانا فخر الدين كرد، امام برجست و گفت اي مرد چه مي‌خواهي؟ فدايي گفت: آنكه شكم مولانا از سينه تا ناف خواهم دريد، تا چرا بر منبر ما را لعنت كرد و امام از يمين و يسار مي‌جست و فدايي با كارد كشيده از عقب او مي‌دويد. امام را از غايت وحشت و حيرت پاي بر چيزي برآمد و از آن ... بيافتاد فدائي او را بگرفت و بينداخت و برجست و بر سينه او نشست ... مولانا از او زينهار «2» خواست و گفت توبت كردم، ملحد گفت توبت شما درست نيست، هر آينه چون از چنگ من رهايي يابي كفارت سوگند را رخصتي بجويي. امام توبت كرد و ناليد ... كه آن را هيچ كفارتي و رخصتي نطلبد، فدايي زود برخاست و بر امام سلام كرد و گفت مترس و ايمن باش. از حضرت اجازت كشتن تو نبود وگرنه دردم تو را مي‌كشتم- ديگر مولانا تو را درود مي‌فرستد و به حضور شما اشتياق تمام مي‌نمايد و به وصول قلعه دعوت مي‌نمايد و اگر به قلعه مبادرت جويي هر آينه حاكم مطلق قلعه تو باشي و ما بندگان مطيع و منقاد، و مي‌فرمايد كه اگر عزيمت آمدن نداري باري ما را مذّمت و ملامت منماي كه كلام تو بر دلهاي خواص و عوام تا به قيامت كالنّقش علي الحجر باشد.- و مبلغ سيصد و شصت و پنج دينار زر سرخ با ياي از ميان خود بگشاد و ببوسيد و به خدمت مولانا نهاد و گفت از آن روز باز كه مرا اينجا فرستاد، هر سال اين مقدار وظيفه معين كرد، و دو خلعت و تشريف در خانه من ... تعبيه است، بفرستد و جامه بردارد ... اين بگفت و برفت و مولانا بفرستاد و خلعت‌ها برداشت.
برهان و قاطع: و پيوسته عادت امام آن بودي كه در اثناي مباحثه فرمودي «خلافا للملاحده لعنهم اللّه، دمرهم الله، و خذلهم الله.» و من بعد هربار فرمودي كه «خلاما للاسمعيليه» از جمله تلامذه شخصي بپرسيد كه مولانا هربار ايشان را لعنهم الله مي‌گفتي، اكنون نمي‌فرمايد موجب آن چيست؟ گفت: اي يار ايشان «برهان قاطع» گرفته دارند،
______________________________
(1). ميراث
(2). امان
ص: 234
مصلحت نيست با ايشان به لعنت خطاب و عتاب كردن.» ناگفته نماند كه در اين دوران قتلهاي مرموزي در سراسر جهان اسلامي به‌دست فدائيان صورت مي‌گرفته است.» «1»
از ميان آثار فارسي او مهمتر از همه دائرة المعارفي است از علوم متداول زمان به نام جامع العلوم يا حدائق الانوار في حقايق الاسرار كه بعضي از نسخ آن شامل توضيحات درباره چهل علم و برخي بيشتر تا شصت علم است. ديگر از آثار فارسي او رساله‌يي است در كلام به نام «اصول عقايد» ديگر رساله روحيه و ديگر كتابيست در نجوم به نام الاحكام العلانيه في الاعلام السماويّه.
رازي «كتاب اشارات ابن سينا را شرح كرده و در آن‌چنان به عقايد ابن سينا اشكال و ايراد وارد كرد. كه به قول خواجه نصير الدين طوسي بعضي از ظريفان «شرح» او را «جرح» ناميدند فلاسفه بعدي مخصوصا خواجه نصير الدين طوسي و ملاصدرا هرچند مخالف او بودند، و وقت زيادي در رد تسكيكات او صرف كرده‌اند، ولي در اين كار توفيق زيادي به‌دست نياورده‌اند.
آزادانديشي فخر رازي موجب بروز شايعاتي پيرامون معتقدات ديني او گرديد، به همين مناسبت در وصيت‌نامه او مي‌خوانيم: «هر دليلي كه بر اثبات وحدانيت و تنزيه خداوند موجود است، او آن را مي‌پذيرد و در مسائل غامض و دقيق ديني پيرو قرآن و احاديث صحيح و اجماع مسلمين است، و ايراداتي كه بر كتب پيشينيان كرده است، براي بحث و برانگيختن ذهن و خاطر خوانندگان كرده است.» «2»
براي آشنايي با طرز نگارش او صفحه‌يي از جامع العلوم او نقل مي‌كنيم:
كمال در اخلاق: «ببايد دانستن كه هرچه ملايم چيزي بود در يافتن ملايم اقتضاي لذت كند، مر آن در يابنده را، و چون در علم حكمت به برهان درست شده است كه ملايم جواهر انساني ادراك حقايق موجود است، و اطلاع بر احوال مجّردات و اتصال بديشان لاجرم ادراك آن چيزها سبب لذت بود، نفس انساني را يا خود نفس لذت بود و چون نفس انساني باقيست اكتساب اين علوم سبب لذّت باقي بود و تعلق به لذّات جسد چون ملايم جوهر او نيست او را در آن سعادت و بهجت نبود، و ايضا چون آن لذّت منقطع است الفت گرفتن با وي سبب نهايت الم باشد بعد المفارقة؛ پس چون باشد بايد كه نفس انساني بر آن ديگر قوّتها مستولي بود و ايشان مقهور او باشند.
______________________________
(1). محمود فرّخ: مجله يغما، شماره 119، ص 113. (به اختصار)
(2). مصاحب، دائرة المعارف جلد دوم بخش اول «ش. ل» ص 1847 به بعد همچنين نگاه كنيد به جلد دوم تاريخ ادبيات، دكتر صفا مخصوصا صفحه 255 و 256
ص: 235
در كيفيت اكتساب اين استيلا طريق آنست كه اين قوتها را از نقصان و استيلا نگاه دارند. امّا قوّت شهوت را دو طرف است يكي در نقصان و آن را خمود گويند، و دوم طرف زيادت و آن را فجور مي‌گويند؛ و امّا قوّت غضب را طرف نقصانست و آن را جبن گويند يعني بددلي، و طرف زيادت را تهوّر گويند؛ و امّا قوّت تخيّل را طرف نقصانست و آن را بله گويند و طرف زيادت را گربزي گويند.
و اين هردو طرف كه در زيادت و نقصان مي‌افتد ناپسنديده است. اما در طرف زيادت، از براي آن ناپسنديده است كه چون در جانب زيادت بود مستولي بود بر نفس و نفس را از مطلوب‌هاي روحاني خود بازدارد و به تحصيل مطالب بدني مشغول گرداند، و اما در طرف نقصان از براي آن ناپسنديده است كه هريك ازين قوّتها را منفعتهاست كه سبب كمال نفس حامل باشد و اگر چنين نبودي آفريدن او عبث بودي، و چون در وجود ايشان منافع است نقصان ايشان متضادّ كمال باشد. پس معلوم شد كه كمال در اخلاق رعايت وسط كردنست و ازينست كه مصطفي صلي اللّه عليه و آله مي‌فرمايد «خير الامور اوسطها.» «1»

كمال الدين اصفهاني‌

خلاق المعاني كمال الدين اصفهاني، فرزند جمال الدين محمد عبد الرزاق اصفهاني، از شاعران و قصيده‌سرايان معروف عراق در قرن هفتم؛ و مانند پدر، مداح دو خانواده معروف اصفهاني يعني آل صاعد و آل خجند بوده است، او بعضي از سران خوارزمشاهي و اتابكان فارس را مدح و ثنا گفته است، ظاهرا آشفتگي اوضاع زمانه كه محصول حمله خانمانسوز مغول بوده، در قلب شاعر، اثري عميق داشته و قصايدي شكايت‌آميز از رفتار ناجوانمردانه مردم روزگار خود به يادگار گذاشته است، از آنجمله گويد:
جهان بگشتم و آفاق سر بسر ديدم‌به مردمي، اگر از مردمي اثر ديدم
در اين زمانه كه دلبستگي است حاصل اوهمه گشايش، از چشمه جگر ديدم
بنالم از كسي از بَد بناله از آنك‌ز روزگار من از بَد بسي بَتَر ديدم
اي آنكه لاف مي‌زني از «دل» كه عاشق است‌طوبا لَك، ارزبان تو با دل موافق است
بگذار ساز و آلت حِسّ و خيال و وهم‌تنها جريده‌رو كه گذر، پرمضايق است
از عقل پرس راه كه پيري مُوحّد است‌مَسپر پي خيال كه دزدي منافق است
______________________________
(1). نقل از گنجينه سخن، پيشين، ص 275
ص: 236 ز افلاك برگذر، اگرت ميل نزهت است‌كين گرد خيمه نيز محل طوارق است
خورشيد حق ز سايه تو در حجاب شدورنه همه سراسر عالم مشارق است يكي از اشعار جالب و دلنشين كمال الدين اصفهاني، توصيفي است كه از آمدن برف و جنبه‌هاي مثبت و منفي اين مائده آسماني به‌دست داده و حال‌وروز بينوايان و منعمان را در سرماي سخت با استادي توصيف كرده است كه بيتي چند از آن را نقل مي‌كنيم:
هرگز كسي نداد بدينسان نشان برف‌گويي كه لقمه‌ايست زمين در دهان برف
مانند پنبه‌دانه كه در پنبه تعبيه است‌اجرام كوههاست نهان در ميان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگاراز چه؟ ز بيم تاختنِ ناگهانِ برف
گشتند نااميد همي جانور ز جان‌با جانِ كوهسار چه پيوست جان برف
چاه مُقنّعست «1» همه چاه خانه‌هاانباشته به گوهر سيماب «2» سان برف
از روي خاك سر به‌ميان سماءِ كشيدآن خِنگ بادپاي گسسته عنان برف
سيلاب ظلم او در و ديوار مي‌كَنَدخود رسم عدل نيست مگر در جهان برف
از نان و جامه، خلق غني گشتي اربُدي‌از آرد يا زِ پنبه تن ناتوان برف
از بس كه سر به خانه هركس فروبردسرد و گران و بي‌مزه شد ميهمان برف
گرچه سپيد كرد همه خانه‌مان مايا رب سياه باد همه خانه‌مان برف
وقتي چنين نشاط كسي را مسلم است‌كاسباب عيش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد هم هيزم و شراب‌هم مطربي كه برزندش داستان برف
نه همچو من كه هرنفس از باد ز مهريرپيغام‌هاي سرد دهد بر زبان برف
دستي تهي به زير زنخدان كند ستون‌و اندر هوا همي شمرد پودوتان «3» برف
دلتنگ و بي‌نوا چو بطان «4» بركنار آب‌خلقي نشسته‌ايم كران تا كران برف
گر قُوّتَم بُدي ز پي قُرصِ آفتاب‌بر بام چرخ رفتمي از نردبان برف «5»
______________________________
(1). مقصود چاهيست كه مقنع نزديك نخشب ساخته.
(2). جيوه
(3). تاروپود
(4). مرغابي
(5). دكتر ذبيح الله صفا گنج و گنجينه، ص 626 به بعد. (به اختصار)
ص: 237

حيات ادبي در عهد خوارزمشاهيان‌

اشاره

در اواخر دوره سلجوقي، چون پادشاهان اين سلسله ضعيف شده و در اثر جنگ و رقابت با يكديگر، سران دولت، نيروي ديرين را از دست داده بودند، اتابكان يعني همان غلاماني كه با ابراز لياقت به حكومت ولايات فرستاده شده بودند، از ضعف حكومت مركزي استفاده كردند و، هركدام در ناحيه‌يي از ممالك سلاجوقي براي خود تشكيل دولتي دادند كه از آن ميان، اتابكان دمشق (497- 549) و اتابكان موصل (521- 468) و اتابكان آذربايجان (541- 626) و امراي ديگر و مخصوصا سلسله خوارزمشاهيان از (490- 628) بعد از ضعف حكومت سلجوقي، اهميت و اعتبار فراواني كسب كرده‌اند.
قطب الدين محمد در تمام مدت خوارزمشاهي، يعني در ظرف سي سال و اندي فرمانروايي بر خوارزم، همواره مطيع و تابع سنجر بود و هيچگاه از فرمان او سر نپيچيد، محمد خوارزمشاه كه مردي عادل و نيكوسيرت و ادب‌پرور بود در سال 522 وفات يافت و پسرش آتسز به مقام او منصوب شد، آتسز در دوره اول خوارزمشاهي، مطيع سنجر بود، ولي بعدها ميانه او و سلطان رقابت و خصومت برقرار شد.
«آتسز مردي شجاع و بي‌باك و اميري عادل و شعرپرور و كريم و جوانمرد بود نام نيك و ذكر خير او را، رئيس ديوان انشاء و مداح مخصوص او رشيد الّدين محمد وطواط بلخي كه در سال 573 وفات يافته در اشعار فارسي و عربي خود جاويد ساخته است، اين شاعر و نويسنده زبردست در نظم و نثر هردو زبان فارسي و عربي در زمان خود كمتر نظير داشته و به فرمان آتسز به تأليف كتاب بسيار مشهور خود يعني حدائق السّحر في دقايق الشّعر دست زده است.
ص: 238
غير از رشيد بعضي از شعراي عهد سنجري مثل اديب صابر و گويندگان اران مانند خاقاني شرواني نيز او را مدح گفته‌اند.
جرجانيه چنانكه قبلا گفتيم، در عهد آتسز خوارزمشاه از مراكز عمده علم و ادب و محل اجتماع عده كثيري از فضلاي نامي بود و آتسز مخصوصا در جلب اهل فرهنگ و دانش اين شهر، جدّي بليغ داشت، چنانكه در سال 536، موقعي كه پس از شكست سنجر از قراختائيان بر خراسان استيلا يافت، جمعي از دانشمندان آن ديار را به همراه خود به خوارزم برد و از مفاخر عهد او يكي امام علامه كبير، جار الله ابو القاسم محمود بن عمر زمخشري خوارزمشاهي (467- 538) صاحب مؤلفات عديده در تفسير و نحو و لغت و ادب كه مشهورترين آنها كشّاف است در تفسير قرآن و انموذج در نحو عربي و مقدمة الادب در لغت عربي به فارسي.- ديگر زين الدين جرجاني كه در سال 531 فوت كرده و از اطباي بزرگ عهد آتسز و پدرش قطب الدين محمد بود. و سيد اسماعيل جرجاني مؤلف كتاب معروف ذخيره خوارزمشاهي است در طب كه آن را اين دانشمند، به نام قطب الدين محمد تأليف كرده و بعدها به دستور آتسز آن را مختصر كرده و از آن خفّي علائي را به نام علاء الدوله آتسز ساخته است.» «1»

آميختگي ادبيات با تصوف‌

چنانكه ديديم از قرن دوم تا اواخر قرن ششم هجري، يعني طي 5 قرن، دولتهاي مستقل ملي و مراجع مذهبي، با اينكه اصولا با هر فكر و انديشه جديدي كه با منافع آنان تعارض داشت مخالف بودند، در سركوبي و مبارزه با افكار و انديشه‌هاي مخالف، راه افراط نمي‌رفتند، و نمي‌توانستند با وسايل و امكانات قرون وسطايي از ظهور افكار و عقايد گوناگون و ايجاد فرقه‌هاي مختلف، در كشور پهناور ايران به سرعت جلوگيري نمايند.
ديوانها و سازمانهاي انتظامي و جاسوسي كه مأمور حفظ و پاسداري از دين و دولت بودند، نظير ديوان محتسب، ديوان اشراف، ديوان بريد، ديوان قضا و سازمانهاي لشكري
______________________________
(1). نقل و تلخيص از تاريخ مفصل ايران، تأليف عباس اقبال، ص 388 به بعد
ص: 239
چنانكه بايد، شعب و شاخه‌هاي خود را در سراسر كشور گسترش نداده بودند و به‌علت آشفتگيها و ديگر مختصات عصر فئوداليسم، و نبودن تمركز كامل و فقدان وسائل حمل‌و نقل سريع، قادر نبودند، افكار و انديشه‌هاي مخالف و سران نهضت‌هاي فكري و اجتماعي جديد را در نطفه خفه نمايند.
ظهور متفّكرين و صاحبنظراني چون ابن مقفّع و زكرياي رازي، ابن سينا، بيروني و قيام استقلال‌طلبان و رادمرداني چون مقنّع، ابو مسلم، سنباد، استادسيس، بابك خرم‌دين و يعقوب ليث، و ظهور پيشوايان اجتماعي و مذهبي چون حسن صباح و غزالي (در عهد سلجوقيان) به‌خوبي نشان مي‌دهد كه تحديد عقايد و افكار و مبارزه با انديشه‌هاي نو و ابداعي، چنانكه از عهد صفويه به بعد معمول گرديد، در قرون پيش معمول نبود و متفكرين و صاحبنظران مي‌توانستند كمابيش آزادانه يا در زير پرچم تصوف و عرفان مكنونات دروني خود را بيان كنند.
به عقيده نويسندگان دايرة المعارف فارسي: «تصوف، طريقه‌يي در معرفت و در تربيت است كه پيروان آن پشمينه‌پوشي را به‌عنوان نشانه ترك «ما سوي اللّه» يعني (آنچه غير از خداست) شعار خويش كرده بودند، اين طريقه در بين مسلمين از قرن دوّم ه. ق بيش و كم ظاهر شد، اما در اين قرن كه آغاز ظهور مذهب تصوف است، از عناصر واقعي تصوف و اصطلاحات و افكاري مانند عشق الهي، وحدت وجود، فنا و بقاء و غيره كه بعدها مدار تصوف گرديد هنوز خبري نبود و اگر بود به‌صورت پخته‌ي قرنهاي بعد نبود، ولي در اين قرن، خاصه از زمان رابعه عدويه به بعد زمينه غالب اين مطالب فراهم گرديد، در قرن سوم و چهارم، تصوف رونق تمام يافت، و تدريجا، علاوه‌بر سازمان يافتن، جنبه‌ي عملي آن، مخصوصا در قرن تالي هفتم و هشتم ه. ق به‌صورت يك منظومه (سيستم) نظري عرفاني و آميخته با فلسفه و كلام و تا حدي مبتني بر فكر اتحاد و وحدت وجود و عشق به خدا و امكان اتصال مستقيم به وي درآمد.
در باب اشتقاق لفظ صوفي كه بعدها به معني وسيع كلمه شامل تاركان دنيا و زهادّي كه حتي قبل از پيدايش اصطلاح تصوف، در بين مسلمين مي‌زيسته‌اند نيز اطلاق شد.- اقوال مختلف است (از جمله انتساب صوفيه به اهل صفّه) ولي ظاهرا صحيح اينست كه صوفي منسوب است به صوف (به معني پشم) و نسبت اين طبقه به صوف به مناسبت جامه پشمي خشني است كه بر تن مي‌كردند و در واقع صوفي، مطابق و برابر پشمينه‌پوش فارسي است.
الفاظ عارف (جمعش عرفا) و اهل كشف نيز به صوفيه اطلاق مي‌شود، و متصوفين
ص: 240
خودشان خود را اهل حق هم مي‌خوانند- تصوف بيش از هزار سال است كه در مشرق زمين، در ممالك اسلامي و بالاخص در ايران رواج زياد داشته است، و بسياري از حكما و شعرا و ادباي ايران با اين طريقه آشنايي داشته‌اند و مخصوصا تاريخ ادبي ايران از قرن پنجم ه. ق با تصوّف آميختگي خاصّي پيدا كرده است، و از آن به بعد كلام خيلي از شعراي ايران، خواه آنها كه عملا در سلك صوفيّه وارد بوده‌اند و خواه آنها كه اصطلاحات تصوف را در شعر و ادب به كار برده‌اند، كمابيش رنگي از تصوف داشته است.
در باب منشأ تصوّف و منابع آن آراء، مختلف است و ظاهرا حقيقت اينست كه تصوف در آغاز جنبه اسلامي داشت. و بعدا عناصر خارجي از منابع مختلف وارد آن گرديد، اگر چه برغم صوفيّه، تصوف منبعي جز صفاي قلب و كشف و شهود و مواهب الهي نداشته است، در هرحال ظاهرا تحت تأثير آيات مكّي و سوره‌هايي كه متضمن وعيد (تهديد) و انذار (تنبيه) و تخويف (ترسانيدن) بوده است، در بين مسلمين فكر خشيت (ترس) پديد آمده و آنها را به سمت ترك دنيا و اختيار زهد كشانيده است كه پيغمبر (ص) آنان را، از افراط در اين كار، (يعني انزوا و رهبانيّت) منع مي‌فرمود، و ليكن بعدا مخصوصا، پس از آنكه غنائم جنگي كه از توسعه فتوح اسلام در خارج از جزيرة العرب حاصل مي‌شد به مدينه آمد و در توزيع ثروت و مكنت، بين اعراب، اختلاف و تفاوت بوجود آمد، عده‌يي از زهاد مسلمين توجه به زهد و تقشف (يعني به مقدار اندك از خوراك و پوشاك اكتفا كردن) را به‌عنوان اعتراض بر وضع اجتماعي آن زمان اظهار كردند. در قرون بعد وجود بعضي از آيات و احاديث (مثلا: بقره 109، ق 15) نيز مورد استناد صوفيه، كه مبادي خود را بر تعاليم قرآن و سيرت پيغمبر (ص) متكي مي‌شمردند، واقع شد و بدين‌گونه در بين ماخذ اصلي تصوف اسلامي، قرآن و حديث و سيرت پيغمبر (ص) را ناديده نمي‌توان گرفت.
اما منابع خارجي تصوف اسلامي كه تدريجا و در طي قرون، به سبب ورود اتباع مذاهب و اديان و فرقه‌هاي مختلف اهل كتاب، و غير اهل كتاب و نفوذ بقايايي، از عقايد آنها، در محافل صوفيه وارد و مقبول شده است، عبارتند از ديانت مسيحي و اعمال رهبانان، افكار ايراني و هندي و بودايي و گنوسيان و مانويان و فلسفه نو افلاطوني- اشتغال دائم به سياحت، اختيار پشمينه‌پوشي و ترك تاهل، ظاهرا تا حدي به تقليد از رفتار بعضي از راهبان كه در عراق و شام، تعداد نسبتا زيادي از آنها در آن ازمنه وجود داشت، در بين متصوّفه رايج گشته است.
زندگي در خانقاه نيز تا اندازه‌اي تقليد از مسيحيان و راهبان مي‌باشد، در قرون اول
ص: 241
اسلامي بلخ (كه مدتهاي مديد از مراكز مهم دين بودايي بود) و اطراف آن از مراكز مهم تصوف گرديد و صوفيان خراسان در تهوّر فكري و آزادمنشي، پيشرو ساير صوفيان بشمار مي‌رفته‌اند و عقيده فناء في الله كه تا اندازه‌يي شبيه به افكار مذاهب هندي است (نيروانا) تا حدي به‌دست صوفيان خراساني از قبيل با يزيد بسطامي و ابو سعيد ابو الخير و امثال آنها ترويج مي‌شده است و حتي گفته شده است كه سرگذشت ابراهيم ادهم را صوفيان قرن اوّل ه. ق مطابق آنچه از شرح حال بودا شنيده بودند ساخته و پرداخته‌اند، از جمله شباهتهاي نزديك بين بودائيان و متصوفه ترتيب مقامات است.
انتشار فلسفه نو افلاطوني نيز در بين مسلمانان در تحول تصوف و پيدايش و بسط نظري آن، تأثير فراوان داشت.
تصوف اسلامي غالبا به سه صورت در طي تاريخ تجلي مي‌كند:
1- تمسّك به شريعت و اجتناب از ترك ضروريات شرعي.
2- عدم تقيّد به حدود و قيود شريعت و اتكاء به ذوق و شهود قلبي و روحاني.
3- جمع بين اين دو صورت و رعايت اعتدال در پيروي از شريعت و جستجوي حقيقت.
بين مشاهير صوفيه‌يي كه به‌صورت اول از تصوف منسوبند حارث محاسبي، ابو القاسم قشيري، عبد القادر جيلاني، خواجه عبد اله انصاري و شهاب الدين سهروردي (صاحب عوارف المعارف) هستند، از كساني كه به‌صورت دوم انتساب دارند، با يزيد بسطامي، منصور حلاج، محيي الدين ابن عربي، و صوفيه فرقه ملامتيه، و از پيروان صورت سوم، ابو سعيد ابو الخير، عطّار و جلال الدين رومي را مي‌توان نام برد. هريك از طبقات مذكور، برحسب امري كه آن را مدار تربيت خويش كرده‌اند، شيوه‌يي بيش و كم خاص در امر تربيت پيش گرفتند (طريقت) و ليكن در باب ضرورت پيروي مريد از مراد، همه طبقات صوفيه، با وجود اختلاف در آداب جزئي، همواره اتفاق‌نظر داشته‌اند
در ايران از اوايل عهد سلاجقه صوفيّه مورد توجه عامّه و بزرگان واقع شده‌اند، و مخصوصا ظهور محمد غزالي، از اسباب مزيد توجه عامه به مشايخ صوفيه شد. از مشاهير صوفيه در قرن پنجم و ششم، سلمي، امام ابو القاسم قشيري، ابو سعيد ابو الخير، شيخ احمد جامي، احمد غزالي، عين القضاة همداني و مجد الدين بغدادي را مي‌توان نام برد.
در عهد مغول و دوره بلافاصله قبل از آن، از مشاهير صوفيه ايران نام نجم الدين كبري، نجم الدين دايه و قطب الدين حيدر جلب توجه مي‌كند. در عهد تيموريان نيز بعضي از مشايخ صوفيه مشهور، و مورد توجه بوده‌اند و از آن جمله‌اند، علاء الدوله سمناني، عبد الرزاق كاشاني و شاه نعمت اله ولي.- از اكثر صوفيه ايران آثار منظوم و منثور
ص: 242
باقي مانده است و ادب صوفيه، در تاريخ ادبيات ايران رنگ و شكل خاصي دارد.
مقارن قرن هفتم، تصوف در آسياي صغير نشر و بسط يافت، و كساني مانند صدر الدين قونيوي و جلال الدين رومي و امثال آنها اين طريقه را در آنجا رواج دادند و بعدها بكتاشيّه، مانند مولويه در آسياي صغير شهرت و نفوذ تمام كسب كردند، چنانكه در هند نيز مقارن همين ادوار، كساني مانند نظام الدين اولياء و بهاء الدين زكريا مي‌زيسته‌اند.
از عهد صفويه تصوف در ايران رو به انحطاط گذاشت و با رواج مذهب شيعه و نفوذ فقها و علماي اين مذهب و حمايت سلاطين صفويّه از شيعيان، مشايخ صوفيه قدرت خود را از دست دادند و علماي شيعه در طعن و قدح مشايخ صوفيه كتب و فتواها نوشتند. در اواخر عهد صفويه تا اوايل قاجاريه بعضي از مشايخ صوفيّه كه احيانا از هند به ايران مي‌آمدند مورد طعن و نفرت شديد عامه و قدح و تكفير خاصه واقع مي‌شدند و از آنجمله سيد معصومعلي شاه دكني و نورعليشاه اصفهاني را مي‌توان ذكر كرد كه اولي به فتوي و تحريك آقا محمد علي كرمانشاهي، معروف به وحيد بهبهاني و مشهور به صوفي كش، به قتل رسيد. در دوره محمد شاه قاجار، مخصوصا به‌علت نفوذ حاج ميرزا آقاسي كه خود صوفي و مريد مولا فخر الدين عبد الصمد همداني (فت 1215 ه. ق) بود، دوباره بساط تصوف در ايران رونقي يافت و در دوره ناصر الدين شاه، از مشايخ صوفيّه نام حاج ميرزا حسن صوفي عليشاه، مخصوصا شهرت تمام يافت و خانقاه صفي عليشاه به‌وسيله وي در تهران تاسيس شد، و بعد از وفات او، انجمن اخوت از آن منشعب گرديد.
از بزرگان و مشايخ صوفيه، علاوه‌بر آنهائي كه قبلا نامشان گذشت، اينان را مي‌توان نام برد: ابن فارض، ابو الحسن خرقاني، ابو نصر سراج، ابو نعيم، بشر خاقي، برهان الدين ترمذي، عين القضاة همداني، احمد غزالي، مالك دينار، معروفي كرخي، هجويري.» «1»
______________________________
(1). نقل از دايرة المعارف فارسي، ج 1، پيشين، ص 645
ص: 243

علل رشد تصوف‌

اشاره

دكتر رجائي در مقدمه «فرهنگ اشعار حافظ» در پيرامون علل ظهور و رشد تصوف در ايران چنين داوري مي‌كند. «به عقيده اينجانب تصوف در ايران عكس العمل روحي مردم حساس و هوشمندي است كه در طول چند قرن، كشورشان تحت اشغال بيگانه بود و حق و قدرت هيچگونه اظهار نظري در امور مملكت و حتي در امور زندگي خويش نداشته‌اند، دست و زبانشان بسته و دل و قلمشان شكسته بوده است.- آنان كه صوفيان را كناره‌جوي و بيكاره و منفي مي‌دانند كساني هستند كه تاريخ ايران و اوضاع سياسي و اجتماعي قرون گذشته آن را به‌دقت در مطالعه نگرفته‌اند و در بستر امن و راحت، وحشت و استغاثه زورق‌نشيناني را كه شب هنگام گرفتار امواج سهمگين شده‌اند، بيهوده، و سزاوار طعن و سرزنش مي‌پندارند.
ما هزار سال پيش را كه از امريكا نامي در ميان نبود و اروپا در ظلمت تعصبّات مذهبي و تحت سلطه مطلقه گماشتگان پاپ و فئودالها دست و پا مي‌زد و در آسيا و ديگر نقاط جهان زبان شمشير زبان بين المللي بود، كنار مي‌گذاريم، و به مردمان آن روزگاران نيز كاري نداريم- بشر امروز را در عصر حاضر در نظر مي‌گيريم، در عصري كه قرن بيستم ميلادي و عصر اتم و موشك است و سازمان ملل متحد و دادگاه داوري لاهه و اعلاميّه حقوق بشر و اصول آزادي و دموكراسي مورد قبول بسياري از جهانيان است و به كودكان دبستاني آموخته مي‌شود؛ آيا نه اين است كه در همين روزگار درخشان، مردم بعضي از كشورهاي به ظاهر آزاد و مستقل، آزادي مذهب و عقيده و بيان و قلم ندارند و اگر كلمه‌يي برخلاف ميل فرمانروايان خويش ادا كنند به تهمتي، جايشان گوشه زندان و يا نهانگاه گورستان است!؟
در چنين كشورهايي كه قدرت و امتيازات در دست يك طبقه معيّن است و ديگران در امور مملكت دخالتي ندارند و رأي و تدبير و سخنشان به چيزي گرفته نمي‌شود، و شرف و تقوي، لگدكوب شهوت و مال است، تكليف طبقه باشرف و مردم صاحبدل حساس فهميده چيست؟ چيست جز اينكه دامن از آلايش محيط فراهم گيرند و با ياران يكدل و پاك‌نهاد گوشه‌يي بگزينند و خدمت و محبت بلاشرط را شعار خود قرار دهند. صوفيه
ص: 244
نيز در ايران چنين كرده‌اند، آنها با اين مصيبت و مصيبت‌هاي ديگري در طول چند قرن دست به گريبان بوده‌اند ...» «1»
پطروشفسكي، ضمن بحث در تاريخ سربداران در مورد تصوف مي‌نويسد: «چنانكه مي‌دانيم تصوف مسلكي كاملا يكدست و واحد نبود و جريانهاي گوناگون تصوف و عرفان اسلامي «باطنيّت» چه آنهائي كه تابع مذهب رسمي بودند و چه آنهائي كه مخالف آن بودند، با آن پيوستگي داشتند و وجه مشترك عقايدشان اين بود كه هر فردي مي‌تواند از طريق تزكيه نفس و رهايي از هوسهاي جسماني و ترك علايق دنيوي و پرهيزكاري و سير و سلوك، بلاواسطه به حقيقت تمام واصل شود و شخصا با خداوند تماس يابد و در مرحله عالي حقيقت راه تصوّف، حتي كاملا به خدا پيوندد و متصل گردد و شرط لازم اين پيوستگي اين بود كه شخص به اختيار، از دنيا و «من» خويش دست بكشد و خود را «فنا» سازد و خويش را در ذات حق مستحيل كند ... نفوذ تصوف در خراسان، و سراسر ايران در فاصله بين قرن يازدهم و چهاردهم ميلادي استوار گشت، ويراني وحشت‌انگيز كشور، بعد از هجوم خوارزمشاهيان و اقوام غز و مغول، فشار و سنگيني ظلم و بيداد فاتحان صحرانشين، سبب شد كه نظر بدبينانه تصوّف به زندگي و تبليغ چشم‌پوشي از علايق دنيوي و اختيار فقر و غيره رايج شود.
سير نزولي تصوّف: آكادميسين آ. ا كريمسكي چنين مي‌گويد: «ويژگي بارز تاريخ تصوف اين است كه تمام طرايق عمده صوفيگري درست در بحبوحه خونريزي‌هايي پديد آمد كه خاص جنگهاي داخلي دوران انقراض امپراتوري سلجوقيان و عهد پريشاني و درماندگي مردم در زير سلطه مغولان بود، ولي در عين حال اين طرايق تصوف روزبروز به سوي انحطاط و فساد رفتند و به‌صورت معجزه‌نمائيهاي عاميانه درآمدند و به پرستش عده كثيري اقطاب و شيوخ زنده و مرده كه به درك حق نايل آمده بودند پرداختند، و به زيارت مراقد و آثار ايشان سرگرم شدند. شعبه‌هاي درويشي و تصوف و خانقاهها، مركز پرستش شيوخ و اوهام و خرافات گوناگون گشت ... گاه، آنان از شيخان معجزه مي‌خواستند و مايل بودند كه شيوخ صوفيّه در امور گوناگون زندگي ياريشان كنند ...
اميران و ملوك و بعضي از شهرنشينان متمول، پول و كالا و جواهر و غّلات و اراضي خود را وقف بر خانقاهها مي‌كردند و فرمانهاي معافيت از خراج، به نام آنها صادر مي‌شد ...
اگر بگوئيم كه تمام طرايق تصوّف در ايران آن زمان، روحيه تمام مردم را منعكس
______________________________
(1). نگاه كنيد به فرهنگ اشعار حافظ، مقدمه دكتر رجايي (استاد سابق دانشگاه)
ص: 245
مي‌نموده‌اند، دورنماي تاريخي را دگرگون جلوه داده و تحريف كرده‌ايم، برعكس اكثر طرايق ياد شده با تبليغ ترك علايق دنيوي و چشم‌پوشي از دار فاني و اين ويرانسراي تباهي، و امتناع از هر كوشش و فعّاليت اجتماعي (در واقع برخلاف سيره و روش علي (ع) عمل مي‌كردند و بجاي آنكه دشمن ستمگران و يار ستمكشان باشند) قدرت قشرهاي بالاي ملوك الطوايف را استوار ساخته‌اند ... بي‌سبب نبود كه عده‌يي از سران فئودال حامي جدّي طرايق درويشي ياد شده گشتند.
با اينحال روحيه مخالفت‌آميز عامّه مردم و صداي اعتراض ايشان عليه يوغ تحمل ناكردني دولت ايلخانان در تعليمات بعضي (نه همه) از شعب تصوّف منعكس شد ...
برخي از نويسندگان از شكل و ظاهر و قالب تصوّف براي بيان افكار غير روحاني و اين جهاني كه بالكل عاري از جنبه باطني و حتي گاهي فرسنگها از مبادي اسلام دور بوده است، به‌صورت استتار گونه‌يي استفاده مي‌كردند، تا از تعقيب و آزار روحانيّون و ماموران دولتهاي فئودال در امان باشند، بسياري از شاعران و پيروان مسالك و مختلف و مبلّغان فكرهاي بشردوستانه و عقايد اجتماعي كه دشمن سازمان موجود بودند و گاهي نيز مؤلفاني كه طريق الحاد مي‌پيمودند به اين وسيله متوسّل مي‌گشتند. رشيد الدين فضّل الله مورخ مشهور ضمن صحبت از خروجي كه با نام شاهزاده «آلا فرنگ» (سال 1303 ميلادي «807 هجري» بستگي داشت مي‌گويد كه رهبران فكري آن نهضت، به ظاهر خود را از شيوخ درويشان نموده، عملا طرز فكر مزدك را تبليغ مي‌كردند.» «1»

نظري به تاريخ تصوف‌

به‌نظر جلال همايي: «تصوف در قرن دوّم مانند ديگر عقايد در آغاز ظهور، بسيار ساده و در معني همان تقواپيشگي بود، كه در سده اول نيز وجود داشت و صوفي مقابل عامه دنياپرستان، در مورد كساني كه اعراض از دنيا و توجه به عبادت و خداپرستي كرده بودند گفته مي‌شد. اما به‌تدريج از سادگي اول بيرون آمد و از يكطرف در تحت قوانين حزبي درآمد و رنگ تحزّب و فرقه‌بندي به خود گرفت و از طرف ديگر با عقايد عرفاني و مسلك اشراقي و رواقي يونان و فلسفه پهلوي ايران و طريق بودائيان هند درآميخت و در مذاهب و نحل اسلامي به‌گونه اسرارآميز درآمد.
______________________________
(1). نگاه كنيد به نهضت سربداران در خراسان، پطروشفسكي، ترجمه كريم كشاورز، ص 12 به بعد.
ص: 246
به عقيده نگارنده (جلال همايي) قسمتي از فلسفه خسرواني ايرانيان كه در رديف ديگر مسلك‌هاي فلسفه قديم مقامي بزرگ و پيروان فراوان داشته، پس از اسلام به‌گونه تصوف متجلي گشته و عقايد «حكماء فهلوي با افكار بزرگان متصوّفه كه بيشتر ايراني بوده‌اند درآميخته است و اين طايفه وارث تفكرات قديم ايران شده‌اند. نموداري از عقايد فهلّويون را در كتب فلسفي بعد از اسلام مانند مؤلفات شيخ اشراق شهاب الدين سهروردي و اسفار ملاصدرا مي‌بينيم ...» و از خود مي‌پرسيم «... با وجود اينكه حامل علوم در اسلام، بيشتر ايرانيان بودند با اين همه، فلسفه مهم ايرانيان چه شد و پس از اسلام، تا سده ششم كه شيخ اشراق ظهور كرد و خود را پيرو فلسفه پهلوي و حكماي خسرواني شمرد، اين مسلك كجا و عقايد اين فرقه در كدام كتاب ثبت بود ... شايد فلسفه ايرانيان دفتري نبود و از علماي زردشتي و مانوي سينه‌به‌سينه نقل مي‌شده و اين يادگارها تنها به شيخ اشراق رسيده است ...» مي‌دانيم كه تصوّف اسلامي در شيعه و سني از منبع زهد و تقوا يا ولايت و دوستداري آل علي عليهم السّلام سرچشمه گرفت و كم‌كم ترقّي و صورت مسلكي قابل توجّهي پيدا كرد و دانشمندان بزرگ از اين طايفه ظهور كردند و چه بسا كه نتيجه انديشه‌هاي عميق و افكار روشن و حاصل رياضت و كشف و شهودهاي آنها با عقايد حكماي قديم ايران و هند و يونان مطابق درآمده و چه بسيار كه توافق نظر ميان دو كس يا دو طايفه، شخص را به اشتباه انداخته تا يكي را از ديگري اقتباس پنداشته است.
تنها اين عقيده و براي تأييد آن دلايل بسيار داريم كه فلسفه‌هاي قديم خاصّه طريقه حكماي فرس و هند در نضج فكري تصوّف بي‌اثر نبوده است. نگارنده، از مردم فضايل تراش نيست كه هرچيز و هركس را بخواهد بآب و خاك كشور خويش نسبت دهد امّا در مورد تصوّف اسلامي با ادله فنّي و تاريخي عقيده‌مند است كه مهد پرورش اين فكر، ايران و عامل نضج و قوام آن روح و فلسفه ايراني است.
باري، تصوّف در قرن دوم نسبتا ساده بود و در قرن سوم هجري صورت علمي و مسلكي ممتاز پيدا كرد و تعليمات عرفاني مانند وحدت وجود و فناء في اللّه و بقاء باللّه از اين قرن به بعد داخل مسائل تصوّف گرديد تا به شكل فنّي مخصوص با موضوع و مبادي و مسائل، در رديف ساير علوم و فنون اسلامي درآمد.
عرفان و عبادت و زهد در آغاز امر چندان از يكديگر جدا نبودند امّا به‌تدريج از هم جدا و عابد و زاهد و صوفي و عارف از حيث مقصود و غايت فكر و عمل هركدام طبقه‌يي ممتاز گشتند. شيخ الرّئيس در نمط نهم از كتاب اشارات فرمايد: «المعرض عن متاع الدّنيا و طيّباتها يخصّ باسم الزّاهد و المواظب علي فعل العبادات من القيام و الصّيام و
ص: 247
نحو هما يخصّ باسم العابد و المتصرّف بفكره الي قدس الجبروت مستديما لشروق نور الحقّ في سرّه يخصّ باسم العارف و قد يتركّب بعض هذه مع بعض.»
در قرن سوم جمعي از دانشمندان ايراني داخل رشته تصوّف و در معني عامل و مؤسّس اين بنا شدند ...» «1»
... سير تكاملي تصوف در حقيقت به قرن هشتم خاتمه يافت و از اين تاريخ به بعد رو بانحطاط و زوال نهاد و احيانا اگر كسي پيدا مي‌شد كه دم از تصوف مي‌زد، قسمتي از گفتار پيشينيان را تكرار مي‌كرد تا كار متصوفه و مدعيان به‌جايي رسيد كه سخن «مولانا» راست آمد:
ورنه اين زاغان دَغل افروختندبانكِ بازانِ سپيد آموختند
بانك هدهد گر بياموزد قطا «2»راز هدهد كو و پيغام سَبا «3»
بانك پَر رسته زَ پربسته بدان‌تاج شاهان راز تاج هدهدان
حرف درويشان و نكته‌ي عارفان‌بسته اندر اين بيحيايان بر زبان
حرف درويشان به دُزديده بسي‌تا گمان آيد كه هست او خود كسي
خُرده گيرد در سخن بر بايزيدننگ دارد از درون او «يزيد» گفتيم كه نهضت فرقه صوفيّه از قرن دوم آغاز شد و نهايت سير خود را در قرن هشتم به پايان رسانيد. سده پنجم يا عهد غزّالي در ميان اين هفت قرن، تا بنده‌ترين دوره‌هاي تصوّف ايران و به منزله واسطة العقد اين رشته بود.
اينكه گفتيم سير تاريخي تصوّف بود؛ امّا از نظر علمي و روحاني تصوّف از مرتبه زهد و تقشّف آغاز و به عقيده حلول و اتّحاد و وحدت موجود در بعضي طوايف صوفيّه ختم شد. به اين ترتيب كه: ابتدا زهد و عبادت بود و سپس به‌صورت رياضت و آداب و سنن مخصوص درآمد، در اين مرحله قواعد فلسفه عملي داخل تصوّف گرديد سپس با فلسفه ايران و هند و مسلك رواقي و اشراقي يونان درآميخت و به‌صورت علمي خاصّ بيرون آمد و كم‌كم دنباله عقايد به وحدت وجود رسيد و بعضي قدم بالاتر گذارده به وحدت موجود و حلول و اتّحاد معتقد شدند.
صوفيّه در آغاز امر همين فرق را با ديگر فرق اسلامي داشتند كه اهل زهد و مراقبه و تارك دنيا بودند، تصوّف از آنگاه كه داراي آداب و سنن مخصوص گرديد و فلسفه ايران و
______________________________
(1). جلال الدين همايي: غزالي‌نامه، چاپ دوّم، از ص 95 تا 98 (به اختصار)
(2). جانوري است به نام سنگخوار
(3). نام شهري است
ص: 248
هند و يونان در آن داخل شد از ساير علوم و معارف اسلامي كاملا ممتاز شد و فرقه صوفيّه از ديگر طوايف به‌كلّي جدا شدند.
اعمال صوفيّه سه قسمت است: يكي عبادات ظاهري مانند صوم و صلوة و غيره. و از اين جهت با ساير مسلمانان چندان تفاوت ندارند. ديگر رياضت‌هاي شاقّه مانند چله‌نشستن كه با رفتار ظاهري عامّه مسلمانان تفاوت دارد. قسمت سوم يك‌دسته آداب و شعارها و باصطلاح خودشان «آداب استحساني» مانند خرقه، عصا، ركوه، ميان‌بند، رقص، سماع، وجد، تواجد، و آداب رباط و خانقاه و خرقه و امثال آنها كه ميان همه طوايف و سلاسل صوفيّه يكسان نيست. «1» اختلاف متشرّع با صوفي بيشتر راجع بدو قسمت اخير است چراكه متشرّع به‌ظاهر عبادت قانع است و بعض رياضات شاقّه را جزو بدعت مي‌شمارد. با رقص و سماع و امثال آنها نيز مخالف است. از بعضي صوفيان علاوه بر جهاتي كه با ظاهر شريعت سازش ندارد پاره‌يي از شطحيّات مانند «انا الحقّ» و «ليس في جبّتي سوي اللّه» سرزده و دستاويزي به مخالفان داده است تا همگي صوفيّه را به كفر و زندقه متّهم ساخته‌اند.
صوفي و متشرّع گذشته از اعمال و كردارهاي ظاهري در عقايد هم با يكديگر سخت اختلاف دارند. و اين اختلاف از ديرباز ميان دو طايفه برقرار بوده و نسبت به مراتب تعصب مذهبي يا هوي‌وهوس دنيوي و مقتضيات هردوره شدّت و ضعف يافته است. و گاهي كار به‌دست غوغا افتاده و جماعتي از صوفيه را كشته و جسد بعضي را سوخته‌اند.
علماي دو فرقه هم كتابها در ردّ يكديگر نوشته‌اند. نمونه‌يي از اختلافات و سخنان دو طايفه را از كتاب تبصرة العوام تأليف سيد مرتضي داعي رازي و كشف المحجوب و كتاب الفصل في الملل و الاهواء و النحل تأليف ابن حزم ظاهري (متوفّي 456) و اسرار التوحيد و همچنين از آثار و مؤلفات متأخرّين از قبيل مرحوم ملا اسمعيل خواجويي و مجلسي و آقا باقر بهبهاني و آقا محمّد علي كرمانشاهي و حاجّ محّمد جعفر كبوتر آهنگي و حاجّ ملا زين العابدين شيرواني و غيره به‌دست توان آورد.» «2»
اكنون به شرح حال تني چند از دانشمندان و بزرگان عالم تصوف مي‌پردازيم:

امام محمّد غزالي‌

اشاره

حجة الاسلام امام محمد غزالي (450- 505 ه. ق) يكي از بزرگترين علما و متفكرين عالم اسلام است. در شهر توقان
______________________________
(1). همان كتاب، ص 107 به بعد
(2). همان كتاب، ص 107 به بعد
ص: 249
توس تولد يافت، پس از فراگرفتن مقدمات علوم در طوس به بلاد مختلف براي تكميل اطلاعات عمومي سفر كرد، پس از چندي به نيشابور رفت و جزو شاگردان امام الحرمين از فقهاي شافعي مشهور عصر خود درآمد، پس از وفات امام الحرمين (478)، غزالي نزد خواجه نظام الملك وزير معروف الب ارسلان و ملكشاه سلجوقي رفت و مورد احترام آنان قرار گرفت و در سال 484 ه. ق در سي و چهار سالگي از بركت شهرت علمي و موقعيت اجتماعي ممتازي كه داشت به‌تدريس در بزرگترين مدارس و دانشگاههاي آن عصر (يعني نظاميه بغداد) دعوت شد. در سال 488 ظاهرا در اثر انقلاب فكري، و فسادي كه در دستگاه خلافت و دربار سلاطين سلجوقي مشاهده كرد دچار آشفتگي و بحران روحي شد، و از خداوندان قدرت دوري گزيد و از تدريس در نظاميه خودداري كرد و به‌عنوان سفر حج، از بغداد بيرون رفت و پس از سير و سياحتي در دمشق و بيت المقدس به تأليف احياء العلوم يعني مهمترين آثار خود همت گماشت.
پس از مدتي اقامت در طوس، غزالي به اصرار سلطان سنجر، و فخر الملك (فرزند نظام الملك) در سال 499 به‌تدريس در نظاميّه نيشابور منصوب شد و مدت يك سال به اين كار اشتغال داشت و در همين شهر كتاب المنقذ من الضّلال را نوشت. در سال 500 ه. ق از تدريس در نظاميه نيشابور استعفا كرد و به عالم تصوف و انزوا روي آورد، و در طوس در جوار خانه خويش خانقاهي براي صوفيه و مدرسه‌يي براي طلاب بنيان نهاد:
در همين ايام مدرس نظاميه بغداد (ابو الحسن كياي هراسي) درگذشت، بار ديگر از غزالي براي تدريس دعوت كردند ولي او نپذيرفت و نامه زير را به پادشاه سلجوقي نوشت.
اندرزهاي تاريخ غزالي به پادشاه سلجوقي: بسم الله الرحمن الرحيم. ايزد تعالي ملك اسلام را از مملكت دنيا برخوردار كناد و در آخرت پادشاهي دهاد كه پادشاهي روي زمين در وي حقير و ناچيز گردد كه كار پادشاهي آخرت دارد، كه مملكت روي زمين از مشرق تا به مغرب بيش نيست و عمر آدمي در دنيا صد سال بيش نبود در اغلب احوال، و جمله روي زمين نسبت با پادشاهي كه ايزد تعالي در آخرت بدهد كلوخي است و همه ولايت‌هاي روي زمين و نعمت‌هاي آن، گردوغبار بر آن كلوخ است، پس كلوخي و گردوغبار را چه قيمت باشد و صد سال را از ميان ازل و ابد و پادشاهي جاويد چه‌قدر كه بدان شاد بايد بود. همّت بلنددار چنانكه اقبال و دولت و نسبت بلند است و از خداي تعالي جز به پادشاهي جاويدان قناعت مكن. و اين بر همه جهانيان دشوار است و بر ملك مشرق آسان كه پيغمبر صلي اللّه عليه و آله و سلّم مي‌فرمايد كه يك روز عدل از سلطان
ص: 250
عادل، فاضل‌تر از عبادت شصت سال است. چون ايزد سبحانه و تعالي ترا آن سازوآلت بداد كه آنچه ديگري به شصت سال بتواند كرد تو به يك روز به‌جاي آري چه اقبال و دولت زياده‌تر از اين. و حال دنيا چنانكه هست بدان تا در چشم تو مختصر گردد. كه بزرگان چنين گفته‌اند كه اگر دنيا كوزه زرّين بودي كه بنماندي و عقبي كوزه سفالين كه بماندي عاقل كوزه سفالين باقي بر كوزه زرّين فاني اختيار كردي. فكيف كه دنيا كوزه سفالين فاني و آخرت كوزه زرّين باقي. عاقل چگونه بود كسي كه دنيا را بر آخرت اختيار كند، اين مثل نيك فهم كند و بينديشد و هميشه پيش چشم مي‌دارد. و امروز به حّدي رسيده است كه عدل يك ساعت برابر عبادت صد سال است.
حمايت غزالي از كشاورزان: بر مردمان توس رحمتي كن كه ظلم بسيار كشيداند و غلّه، به سرما و بي‌آبي خراب شده و تباه گشته و درختهاي صدساله از اصل خشك شده و روستاييان را چيزي نمانده مگر پوستيني و مشت عيال گرسنه و برهنه. اگر رضا دهد كه از پشت ايشان پوستين باز كنند تا زمستان برهنه با فرزندان در تنوري روند رضا مده كه پوستشان بركنند و اگر از ايشان چيزي خواهد همگان بگريزند و در ميان كوهها هلاك شوند، اين پوست باز كردن باشد.
بدانكه اين داعي، پنجاه و سه سال عمر گذاشته، چهل سال در درياي علوم غوّاصي كرد تا به‌جايي رسيد كه سخن از اندازه فهم بيشتر اهل روزگار، درگذشت ...» «1» و سرانجام در پايان اين اندرزنامه غزالي با دليل و برهان از شاه مي‌خواهد كه او را از انجام اين ماموريّت يعني تدريس در نظاميه معاف گرداند.
در اين نامه پرارزش تاريخي چنانكه مشهود است نه‌تنها غزالي از قبول دعوت سلطان امتناع ورزيده بلكه با عباراتي تند و آمرانه او را به غفلتها و مظالمي كه وي و عمّال و مأمورين ديواني او در حق اكثريت قاطع ملت ايران يعني كشاورزان بي‌نوا روا داشته‌اند واقف مي‌گرداند و آشكارا مي‌نويسد: «... روستائيان را چيزي نمانده مگر پوستيني و مشتي عيال گرسنه و برهنه» و اگر عمال سلطان از اين بينوايان مطالبه عوارض و ماليات كنند «همگان بگريزند و در ميان كوهها هلاك شوند.»
واقع‌بيني غزالي: غزالي در مورد اخلاق و جهاد اسلامي معتقد بود: «... مجاهدت در قلع ماده فساد بسي بالاتر از كشته‌شدن در كارزار است ... سعادت بشر در صلح و
______________________________
(1). غزالي‌نامه، پيشين، از ص 125 به بعد (به اختصار)
ص: 251
آرامش است، نه خونريزي و كشمكش ناشي از كوته‌نظري، غزالي فهميد كه بايد براي آسايش بشر، تا ممكن مي‌شود، فكري بهتر از جنگ و غوغا كرد و نخست خويشتن و سپس ديگران را از راه تعليم و تربيت آراسته و مهذب ساخت ... غزالي تا پيش از مسافرت ده ساله، بزرگترين متكلم زمان خود بود و به نيروي بيان و خطابه و تأليف و تصنيف، حمايت از اسلام مي‌كرد. و پس از تحول و انقلاب فكري، بزرگترين مربّي و حامي بشر به علم و عمل گرديد.
مبارزه غزالي با روحانيان منحرف: اولين مجاهدتش اين بود كه براي رسيدن به حقيقت، ترك بالاترين مناصب و مقامات دنيوي گفت، و در عمل نشان داد كه بزرگترين مراتب اين جهان در برابر كمترين درجه معرفت، هيچ ارزشي ندارد، سپس در آن زمان كه به تمام معني دوره جدلي و تعصّب ديني بود و از بيم علما و خلفاي عبّاسي هيچكس ياراي آن نداشت كه يك حرف برخلاف عقايد عمومي بزند. و به محض اينكه يكي مورد تهمت واقع مي‌شد به تكفير و نفرت عامّه و انواع حبس و قتل و شكنجه و آزار دچار مي‌گرديد، غزّالي بي‌پروا، قدم در معركه خرق «1» اوهام نهاد و اوضاع ديني و علمي آن زمان را تحت انتقاد سخت قرار داد. «2» و چون دانست كه بيشتر مفاسد اجتماعي زير سر علماي سوء و دستار بنداني است كه به قول سعدي بر سر، پاي‌بند غرور دارند، اين طايفه را هم تربيت، و هم سخت مذّمت نمود. و زيان‌ها كه اين فرقه در دين و اخلاق دارند و همچنين مضّرات جدل و مناظره را كه محض خودنمايي و مغالبه باشد، هم در مجالس وعظ و هم در مؤلّفات خود مانند احياء العلوم و المنقذ من الضّلال با دليلهاي مقنع و بيانات رسا و شيرين گوشزد جهانيان كرد. يك باب بزرگ از احياء العلوم را كه نخستين ابواب اين كتاب است به علم و علما و آداب تعليم و تعلّم اختصاص داد. «3» و در آن زمان كه به قول خودش علم و دين تباه شده و از هرسو خطرهاي بزرگ روي آورده بود تأليف اين كتاب را بر خويش واجب مهّم شمرد. «4»
يكجا در نكوهش علماي سوء فرمود: و احترز عن الاغترار بتلبيسات علماء السوء
______________________________
(1). پاره كردن، دريدن
(2). جلد اوّل احياء العلوم، كتاب العلم
(3). و صدرت الجملة لانّه غاية المهّم (مقدّمه احياء العلوم)
(4). فادلة الطريق هم العلماء الذين هم ورثة الانبياء و قد شغر منهم الزّمان و لم يبق الّا المترسمّون و قد استحوذ علي اكثرهم الشيطان و استغوا هم الطغيان ... الخ
ص: 252
فانّ شرّهم علي الّدين اعظم من شرّ الشّياطين. «1» يعني دوري كنيد از خدعه و فريب علماي فاسد، كه نيرنگ و زيان آنها به دين از شياطين بيشتر است.
غزّالي هر عقيده كه براي اصلاح دين و اخلاق داشت بانهايت قوّت قلب و صراحت لهجه آشكارا مي‌گفت. و بدون ذرّه‌يي بيم و هراس به شكستن اصنام جاهليّت و اوهام بنيان كن، اقدام مي‌نمود. چون به واقع و حقيقتي پشت گرم بود از غوغاي باطل، انديشه نداشت، چون چراغ هدايت فرا راه داشت از ظلمت تنهايي نمي‌هراسيد. هرقدر بدانديشان بر انكار مي‌افزودند وي بر دعوت و هدايت مي‌افزود و راه كاروان را، از بانگ و هياهوي سگان بازنمي‌گردانيد.
مه فشاند نور و سگ عوعو كندهركسي بر طينت خود مي‌تند
هركسي را خدمتي داده قضادرخور آن گوهرش در ابتلا مجاهده غزّالي در راه دين و حقيقت، آثار فراوان داشت. روش علمي و عملي او تأثيري عجيب در جامعه اسلام كرد و روي اصلاحات او انقلابي بزرگ پديد آمد. مردم عوام، كه گوسفند شيرده رؤساي روحاني بودند به مقايسه گفتار و رفتار غزّالي با ديگران، كم‌كم از خواب گران بيدار شدند و ديگر زير بار علماي جاه‌طلب و فقهاي دنياپرست نمي‌رفتند و در جستجوي علماي حقيقي بودند. يكدسته از علما، راستي در صدد اصلاح خود برآمدند و جمعي هم مجبور شدند كه هرچند به حسب ظاهر و محض جلب خاطر عوام باشد روش خود را عوض كنند. امّا آنان كه اصلاحات غزّالي را مخالف مقاصد و آرزوهاي دنياوي و سدّ راه جاه‌طلبي خويش مي‌ديدند او را تكفير كردند و نسبت مجوسيّت و زندقه و بدديني بدو دادند. و كار به‌جايي كشيد كه مؤلّفات او را به تهمت اينكه سبب گمراهي مردم است مي‌سوزانيدند «2» جماعتي هم از در معارضه و مشاجره قلمي برآمده، به عقيده خودشان عقايد او را ردّ كردند و كتابها در ابطال اقوال و سخنان وي نوشتند.» «3»
چون امام محمد غزالي، يكي از نوابغ اين عصر، و افكار و انديشه‌هاي او در قرن پنجم و ششم ه. ق و دورانهاي بعد پرتو افكنده است، با استفاده از تتبعات دانشمند فقيد جلال همايي، در پيرامون احوال اين نابغه بزرگ، اندكي به تفصيل سخن گفتيم تا خوانندگان بيشتر با محيط فكري و اجتماعي آن دوران آشنا شوند:
______________________________
(1). به نقل از احياء العلوم.
(2). طبقات الشّافعيه و تاريخ يافعي
(3). جلال الدين همايي: غزالي‌نامه، ج 2، از ص 162 به بعد
ص: 253
سئوالهائي كه از غزالي شده است
از امام محمد غزالي خواسته‌اند كه اسرار و دقايق هر دين و مذهب و روح عقايد هر طايفه را بي‌پروا بيان نمايد:
تو چگونه خود را از پيچ‌وخمهاي اديان و مذاهب عالم نجات دادي و به چه وسيله خود را از حضيض تقليد به اوج تحقيق كشيدي و بالاخره از آن همه تحقيق به چه نتيجه رسيدي و چه حاصلي از كار درآوردي؟
نخستين‌بار از فنّ كلام چه سود برگرفتي و دوم مرحله از طريق تعليميّه (يعني باطنيّه، زيرا خود غزّالي در جاهاي ديگر از همين كتاب اصطلاح تعليميّه را در مورد فرقه باطنيّه به كار برده است) كه در درك حقايق جمود بر تقليد امام ناطق دارند چه فهميدي و سوم‌بار مقام فلسفه و تفلسف را كه بدان رسيده بودي چرا از نظر افكندي و آن را به دور انداختي و آخر كار چرا رشته تصوّف را پسنديدي و آن را از همه اهواء و عقايد برگزيدي؟
از حقايق آراء و عقايد مختلف كه بشر بدانها پاي‌بند است چه دريافتي و درنتيجه بازرسي به حقايق مذاهب چه نوع مطالبي بر تو كشف شد؟
چه شد كه با آن‌همه طالبان علم و مسيقيدان كه در بغداد داشتي از تدريس و نشر علوم و معارف سرباز زدي و نيز پس از آنكه مدتّها دست از تعليم و تدريس برداشته بودي چرا دوباره به نيشابور برگشتي و به‌تدريس نشستي؟
اين بود خلاصه آنچه از غزّالي پرسيده بودند.
ترتيب سؤالها، مراحل سيروسلوك و تحوّلات فكري غزّالي را نشان مي‌دهد و معلوم مي‌سازد كه غزّالي نخست مردي متكلّم بوده و آخر كار صوفي شده و در اين ميانه مراحل تعليميّه و فيلسوفي را پيموده است.

پاسخهاي غزّالي‌

اشاره
غزالي در جواب پرسشها مي‌فرمايد: اختلاف مردم در اديان و علل اختلاف امّم و اقوام عالم در مذاهب با آنهمه تفاوت و تبايني كه ميان طرق و مسالك آنها وجود دارد دريايي است ژرف و بي‌پايان كه جويندگان بسيار در آن غرق شدند و كمتر كسي جان به سلامت دربرد.
درين ورطه كشتي فرو شد هزارنيامد از آن تخته‌يي بركنار هر فرقه‌يي تنها خود را ناجي و ديگران را گمراه و هالك مي‌داند كلّ حزب بمالديهم فرحون. اينكه پيغمبر اكرم صلوات اللّه عليه فرمود (ستفتّرق امّتي علي الف و سبعين فرقة و النّاجية منهم واحدة) راست آمد و كم‌كم صورت واقع به خود گرفت.
ص: 254
عزّالي مي‌فرمايد: من از آغاز جواني از آنگاه كه باليدم و در رسيدم و سالم به حدّ بلوغ شرعي رسيد تاكنون، شناور بوده‌ام در عقايد هر فرقه كنجكاوي كردم اسرار و رموز مذهب هر طايفه را جستجو و به نكات و دقايق آن غوررسي نمودم. براي آنكه حقّ را از باطل و سنّت را از بدعت تميز دهم، از دين ظاهريّه گرفته كه تنها به ظواهر شرع متعبّد و جامدند و ازين مرحله گامي فراتر نمي‌گذارند تا كافر زنديقي كه به همه اديان و شرايع عالم پشت‌پا زده است همه را بازرسي كردم. در حقايق مسلك ظاهريّه و باطنيّه و حكماء و متكلّمين و صوفيّه و زهّاد و عبّاد و كفار و زنادقه پي‌جويي عميق كردم همه‌جا درپي كشف رموز و دقايق بودم مي‌خواستم علل و اسباب اصلي عقايد مختلف را كشف كنم تا بدانم كه همه طبقات از عابد گرفته تا ملحد چه مي‌گويند و روح عقيدتشان چيست.
در جستجوي حقيقت: عشق تحقيق و كنجكاوي، در نهاد من سرشته بود. تشنگي به ادراك حقايق از آغاز جواني با من همراه بود از ديرباز به دريافت حقيقت هرچيزي تشنه بودم، اين تشنگي اختياري من نبود بلكه فطري و جبلّي من بود من ذاتا غريزه تقليد و تعبّد نداشتم روحم به تقليد آرام نمي‌گرفت و به پيروي اين و آن بدون دليل بسنده نمي‌توانم كرد ازينرو پيوسته درپي اجتهاد و حقيقت‌جويي بودم. همواره فكر مي‌كردم و مي‌خواستم هرچيزي را چنانكه هست دريابم.
هنوز عهد جوانيم در نگذشته و دوران شبابم سپري نگشته بود كه زير بار تقليد نمي‌توانستم رفت.
اطفال يهود و نصاري و كودكان مسلمان را مي‌ديدم كه همگي در مهد مذهب پدر و مادر نشو و نما دارند و به عقايد موروثي پرورده مي‌شوند. اين حديث را كه هر مولودي نخست بر فطرت اصلي زاده مي‌شود و پدر و مادرش وي را يهودي و نصراني و مجوسي مي‌كنند شنيده بودم. شور باطني مرا به دريافت فطرت اصلي مي‌خواند مي‌خواستم همان فطرت اصلي را پيدا كنم و آن را از عقايد عارضي كه به تلقينات پدر و مادر و مربّي و استاد حاصل مي‌شود جدا سازم. دريافتم كه اختلاف عقايد همگي عوارض تلقيني و تقليدي است من دنبال فطرت اصلي جوهري مي‌گشتم. مقصود من چه بود؟ من مي‌خواستم به حقايق امور، علم پيدا كنم. پيش خود گفتم من بايد نخست بدانم كه حقيقت علم چيست سپس دنبال علم بگردم. اين نكته بر من آشكار شد كه علم آنگاه علم حقيقي يقيني و اطمينان‌بخش است كه شك و شبهه و غلط و پندار را به هيچ‌وجه در آن راهي نباشد و به تشكيك هيچ مشكّك در اركان آن خلل راه نيابد وگرنه آن علم كه
ص: 255
به شكّ و شبهه و ترديد و احتمال خلل‌پذير، باشد حقيقت علم نيست بلكه گمان‌وپنداري است «1»
بنياد دانش يقيني به شكّ و ترديد هرگز متزلزل نخواهد شد. ترديد و احتمال و معجزه و كرامت نيز اساس علم يقيني را سست نخواهد كرد مثلا علم به اينكه ده بزرگتر از سه است علم يقيني است كه هيچ احتمال و ترديد در آن راه ندارد. حال اگر يكي منكر اين معني بشود و براي صدق دعوي خويش از در معجزه و كرامت، برابر چشم ما سنگي را زر و عصايي را اژدها كند و آنگاه بگويد كه سه بزرگتر از ده است، به هيچ‌وجه سخن او را باور نخواهيم كرد و در علم ما هيچ‌شكّ و ترديد ايجاد نمي‌شود و از خرق عادتي كه برابر ما صورت گرفته است جز شگفتي حاصل نخواهد شد. از كار او تعجّب مي‌كنيم امّا دعوي او را در اينكه سه بزرگتر از ده است هرگز نمي‌پذيريم.
باري درباره حقيقت علم به اين اساس كه شنيدي پي بردم سپس دانستم كه هرچه در معلومات من به اين درجه از قطع و يقين نرسيده باشد درخور وثوق و اطمينان نيست و مايه آرامش نفس نخواهد بود. پس بايد در جستجوي علمي باشم كه مايه اطمينان و آسايش روح باشد نه اينكه به اندك شبهه و ترديدي از دست برود يعني من بايد سرمايه پايدار بجويم نه بضاعتي كه بيم دزد و غارتگر در آن باشد.

گفتار اول: سفسطه و انكار علوم و شكّ در همه‌چيز
پس از اينكه دانستم علم يقيني چيست و من بايد علم يقيني پيدا كنم در دانشها و علوم خود وارسي كردم تا ببينم آيا سرمايه‌يي از علم يقيني دارم يا نه؟ آيا معلومات من از همان سنخ يقين قاطع است يا اوهام و خيالات؟ چون بازرسي كردم خود را ازين سرمايه تهيدست يافتم، ديدم غير از ضروريّات، و حسّيّات، هيچ علم ديگري كه بدان پايه از يقين باشد در دست من نيست (مقصود از ضروريّات بديهيّات اوّليّه است مثل اينكه ده بزرگتر از سه و كلّ اعظم از جزء است و نفي و اثبات باهم جمع نمي‌شوند) از هرچيز غير از اين دو سرمايه، اميدم بريده شد و حلّ مشكلات را منحصر به همين امر يعني مبادي ضروريّات و حسّيّات يافتم. تا اينجا رسيدم كه اين‌دو سرمايه كار است و بايد آنها را اساس و بنياد كشف معضلات قرار داد پس با خود گفتم كه نخست بايد درين دو اساس هم درست دقّت كنم كه آيا اين وثوق و اطمينان بجا و به مورد است يا اينكه اين علوم هم از جنس دانشهاي
______________________________
(1). دكارت نيز قرنها بعد چنين مي‌گفت.
ص: 256
تقليدي و اطمينانهايي است كه بيشتر مردم به نظريّات خود دارند.
سپس با جدّ و جهد تمام، شروع به فكر و انديشه در محسوسات و ضروريّات كردم تا ببينم ممكن است درين‌باره هم شكّ و شبهه داشته باشم يا نه؟
درست وارسي و غور كردم. دريافتم كه در محسوسات هم جاي شكّ و ترديد است و اين جنس دريافتها نيز آرام‌بخش و اطمينان‌آور نيست.
خطاهاي حاسّه بينايي كه قويترين حواسّ ماست به اين معني راهنمون گرديد كه محسوسات هم درخور اعتماد و اطمينان يقيني نيست. چراكه حسّ باصره، سايه را ساكن مي‌بيند و تجربه و مشاهده، بعد ثابت مي‌كند كه سايه به‌تدريج در حركت است و به هيچ‌وجه حال وقوف و سكون ندارد. ستارگان آسماني را به‌اندازه ذرهّ‌يي خرد مي‌بينم امّا براهين هندسي ثابت مي‌كند كه اين اجرام بزرگتر از زمين‌اند.
چون حاكم عقل تكذيب محسوسات كرد دستم از اطمينان به محسوسات نيز بريده شد زيرا اين اساس را هم سست و خلل‌پذير يافتم.
سپس به اساس ديگر يعني اوّليّات عقلي دست زدم، چه گفتم همانطور كه حسّيات درخور اطمينان درنيامد شايد ضروريّات عقلي هم قابل تشكيك باشد.
محسوسات به من مي‌گفت از كجا كه ايمانت به ضروريّات مثل اطمينانت به حسّيّات نباشد. اگر عقل تكذيب مرا نمي‌كرد تا ابد به من اعتقاد داشتي آيا احتمال نمي‌دهي كه بالاتر از عقل هم حاكمي باشد كه احكام عقل را ابطال كند! در جواب محسوسات درماندم. چه، گفتار محسوسات به صوري كه در خواب ديده مي‌شود و حقيقت خارجي ندارد تأييد شد. بالجمله به همان دليل كه اميدم از محسوسات بريده شده بود دستم از ضروريّات هم بريد و اطمينان از آنها نيز سلب شد. زيرا گفتم حكومت عقل خطاهاي حسّ را آشكار كرد، آيا ممكن نيست حاكمي زبردست‌تر از عقل باشد تا اشتباهات عقول را آشكار سازد؟
در خواب چيزها مي‌بيني و تخيّلات داري چون بيدار مي‌شوي مي‌داني كه آن‌همه خواب و خيال بوده است. نكند معلومات بشر در اين نشأه همگي خواب‌وخيال باشد و عالم ديگري وراي اين نشأه، در حكم خواب باشد. شايد اين حالت همان باشد كه صوفيّه مدّعي شده‌اند و شايد اين حالت پس از مرگ آشكار شود و اين حديث نبوي درست درآيد كه (النّاس نيام اذا ماتوا انتهوا) شايد حيات دنيا در برابر آخرت به منزله خواب در برابر بيداري باشد و آنجا حقايق مكشوف گردد و اين آيه راست بيايد كه (فكشفنا عنك غطاءك فبصرك اليوم حديد).
ص: 257
نكند آنچه صوفيّه مي‌گويند كه در مشاهدات خود چيزها درمي‌يابند كه با معقولات ديگران تفاوت دارد درست باشد.
شايد چنين باشد و شايد چنان.
اين تخيّلات بر من هجوم كرد و پيوسته خاطره‌ها در نفس مي‌آمد كه دفع آنها به هيچ‌طريق ممكن نبود. ديگر با عقل نمي‌توانستم كار كرد زيرا اساس آن را واهي مي‌ديدم، بايستي ازين ورطه با دليل عقل نجات پيدا كنم و ناگزير دلايل خود را بايستي به اوّليّات برگردانم و به حكومت عقل قضاوت كنم امّا من در خود احكام عقل ترديد داشتم. بالجمله از همه سرمايه‌ها دو چيز باقي بود يكي حسّ و ديگري بديهيّات اوّليّه وقتي كه به اينها رسيدگي كردم ديدم عقده سخت است بر كيسه تهي. بالاخره كيسه را خالي و خود را تهيدست يافتم و دستم از اطمينان به اين دو چيز هم كوتاه گشت. درنتيجه به درد بي‌درمان سفسطه دچار گرديدم، امّا به زبان نمي‌آوردم، همگي «حال» بود نه قيل‌وقال. داخل وادي وحشتناك سوفسطايي شدم، نزديك دو ماه در حالت سفسطه به سر بردم و اين درد را درماني نمي‌يافتم تا آنكه به ياري خداوند از اين مرحله بيرون آمدم و دوباره به حال صحّت و اعتدال برگشتم يعني ضروريّات عقلي مورد اطمينان و وثوقم گشت ...» «1»

تشابه افكار و انديشه‌هاي غزالي با دكارت فرانسوي‌
از آنچه گذشت دريافتيم كه غزالي حدود 6 قرن قبل از دكارت (1596- 1650) معلوماتي را «علم» مي‌دانست كه به حكم عقل، يقيني و مبرهن باشد و همانطور كه غزالي به ادلّه نقلي قانع نبود، دكارت نيز فلسفه مدرسي (يا اسكولاستيك) را كه به گفته استاد «ارسطو» استناد مي‌جستند يكسو نهاد و به‌دست فراموشي سپرد و مانند غزالي براي كشف حقيقت بنا را بر اين گذاشت كه در همه‌چيز شك كند تا مطمئن شود كه علمش تقليدي و عاريتي نيست.
______________________________
(1). غزالي‌نامه، از ص 371 تا 377. (به اختصار)
ص: 258
دكارت پس از تأمل بسيار گفت يك چيز هست كه در آن شك و ترديد راه ندارد و آن اين است كه «شك مي‌كنم» چون شك مي‌كنم «فكر و انديشه دارم» و چون مي‌انديشم كسي هستم كه فكر مي‌كنم؛ و سرانجام به اين نتيجه رسيد و گفت «مي‌انديشم پس هستم» دكارت جزو فلاسفه عقل‌گرا «راسيوناليست» بود و مي‌گفت هرچه را كه عقل روشن، دريابد و بر صحت آن گواهي دهد حق است. در رشته طبيعيات دكارت مانند فرانسيس بيكن انگليسي تكيه بر منقولات را رد مي‌كند. ولي به‌جاي مشاهده و تجربه كه اساس كار «بيكن» بود تعقل و منطق و روش رياضي را برگزيد، دكارت در فيزيك تحقيقات جالبي دارد و قانون ارتباط زواياي تابش و انكسار نور به نام او معروفست، بسياري از محققان و فلاسفه تحت تأثير افكار و انديشه‌هاي دكارت قرار گرفتند. بطور كلي اصحاب عقل از افكار و نظريات او متأثرند و «اسپينوزا» تا حدي تحت تأثير وي بوده است.
امروز پيروان افكار دكارت را، فلاسفه كارتزين)Kartezian( مي‌خوانند ... «1»
روش دكارت كه بنام او «كارتز يانيسم «2»» ناميده مي‌شود، در عبارت زير خلاصه مي‌گردد: «براي وصول حقيقت بايد يك‌بار در زندگي خود، خويشتن را از همه عقايدي كه پذيرفته‌ايم خلاص كنيم و از نو و از پايه، همه دستگاههاي معارف خود را بنيان نهيم، دكارت براي كسب دانش، روشي مخصوص اختيار كرد و بهره‌ها از آن برد او به قواعد منطق، ايمان راسخ نداشت؛ به‌نظر او عقل سليم انسان، به فطرت خود قواعد منطقي را به كار مي‌برد و به اين‌همه بحث و جدال منطقيان حاجت نيست، وي رياضيات را نمونه كامل علم مي‌دانست و اصول روش خود را در چهار قاعده بيان كرده است:
1- هيچ‌چيز را حقيقت ندانم، مگر اينكه بر من بديهي باشد، و در تصديقات خود از شتابزدگي و سبق ذهن و تمايل، بپرهيزم، و نپذيرم مگر آن را كه چنان روشن و متمايز باشد، كه هيچگونه شك و شبهه در آن نماند.
2- هريك از مشكلاتي كه به مطالعه درآوردم، تا مي‌توانم و به‌اندازه‌يي كه براي تسهيل حل آن لازم است تقسيم به اجزا نمايم (عمل تحليل)
3- افكار خويش را به‌ترتيب جاري سازم و از ساده‌ترين چيزها كه علم به آنها آسان باشد آغاز كرده كم‌كم به معرفت مركبّات برسم و حتي براي اموري كه طبعا، تقدم و تأخر
______________________________
(1). براي كسب اطلاعات بيشتر رجوع كنيد به كتاب سير حكمت در اروپا، محمد علي فروغي (ذكاء الملك) و «احوال دكارت» و دايرة المعارف فارسي، جلد اول، ص 983
(2).Cartesianisme
ص: 259
ندارد ترتيب فرض كنم.
4- در هر مقام شماره امور و استقصا را چنان كامل كنم و بازديد مسائل را به‌اندازه‌يي كلي سازم كه مطمئن باشم چيزي فروگذار نشده است. «1»
از آنچه گذشت مي‌توان كمابيش به تشابه و هم‌آهنگي افكار و انديشه‌هاي دكارت و غزالي پي برد.

فلسفه در عصر غزالي‌
«پيش گفتيم و باز يادآور مي‌شويم كه فلسفه استدلالي با دين تعبّدي و عقايد تلقيني از ديرباز ناسازگار بوده است اختلاف ارباب مذاهب با فلاسفه در هر ملت و كيش كم‌وبيش وجود داشته است. شرح‌حال فلاسفه قديم يونان و محاكمه سقراط «2» و بسته‌شدن مدارس فلسفي آتن و پناه‌آوردن چند تن از فلاسفه به دربار انوشيروان و نظير اينگونه شواهد را در تاريخ فلسفه مي‌بينيم.
منطق و فلسفه از قرن دوم هجري داخل معارف اسلامي گرديد و نخستين‌بار ابن مقفّع كتابي را در منطق از پهلوي به عربي ترجمه و منتشر نمود و بعضي خلفاي عبّاسي در دوره اوّل، مخصوصا مأمون در نقل و ترجمه كتب منطق و فلسفه از زبان يوناني و پهلوي و غيره به زبان عربي اهتمامي به‌سزا كرده، علوم عقلي را در دسترس دانشمندان قرار دادند. چيزي نگذشت كه اين علوم هم در جزو ديگر معارف اسلامي رواج و پيشرفتي شگفت‌آور گرفت.
تحصيل فلسفه نظري از عهد مأمون شيوع يافت و در قرن سوم علماي بزرگ مانند يعقوب بن اسحق كندي «3» و ابن راوندي «4» در ميان مسلمين ظاهر گشتند. در نيمه اول سده چهارم نابغه مشهور ابو نصر فارابي (متوفّي 339) ظهور كرد و فلسفه را با اسلوب فكر و روش مطبوع خويش رونقي به‌سزا داد. در اين قرن گروهي از دانشمندان بزرگ همچون ابو سليمان سيستاني و جمعي از شاگردان و معاصرانش كه نام بعضي از آنها را در كتاب مقابسات ابو حيّان توحيدي مي‌بينيم و نموداري از افكار و عقايد و طرز مباحثات علمي ايشان را در همان كتاب مي‌خوانيم ظهور كردند، در همين قرن جمعيت اخوان الصفا
______________________________
(1). لغتنامه دهخدا، حرف «د ص 72، (ستون وسط).
(2). رجوع شود به كتاب حكمت سقراط نگارش و ترجمه فروغي (ذكاء الملك).
(3). براي مطالعه بيشتر رجوع شود به كتاب الفهرست، ابن النّديم و اخبار الحكماء ابن القفطي و طبقات الاطباء ابن اصيبعه.
(4). ابو الحسين احمد بن يحيي عقايد مخصوص او را در كتب نقل مي‌كند. وفاتش بنابر مشهور در سال 245 و به قولي در 250 واقع شده است.
ص: 260
تشكيل و رسايل معروف كه نمونه كاملي از نضج افكار فلسفي در ميان مسلمانان است تأليف شد.
فلسفه در قرن پنجم به عاليترين درجه كمال و ترقي رسيد، در نيمه نخستين اين قرن نابغه عظيم الشان ابو علي سينا ظهور كرد و كتب فراواني در فلسفه مشّايي تاليف كرد و جماعتي از دانشمندان سترگ همچون بهمنيار بن مرزبان آذر بايگاني مولف كتاب تحصيل و ابو عبيد جرجاني در پيشگاه آن استاد بزرگوار پرورش يافتند.
فلسفه كه در قرن سوم رواج گرفته و در قرن چهارم به‌وجود فارابي و پيروانش پرورش يافته بود، در قرن پنجم به‌علت نشر افكار و تأليفات ابن سينا به حد كمال رسيد.
با اينكه ديانت اسلام، بيش از همه اديان و مذاهب عالم، با منطق و فلسفه عقلي برمي‌تابد باز فرقه فلاسفه، در هر دوره برابر فرق اسلامي دسته نيرومندي را تشكيل مي‌دادند.
استدلالات و شبهات عقلي اين طايفه، افكار ساده را مضطرب و اشخاص متديّن را كه مي‌خواستند به اصول نقلي بسنده كنند، در مقام مناظره عاجز و زبون مي‌ساخت.
گروهي از متكّلمان اسلام، خود را با حربه دلايل عقلي مسلّح ساخته در مقابل هجوم فلاسفه، ايستادگي به خرج دادند و جمعي هم براي تطبيق دين و فلسفه رنج كشيدند، اما هيچكدام او اين تدبيرها مؤثر نيفتاد تا نوبت به غزّالي رسيد، از كتب فلسفه و آثار فارابي و ابن سينا و رسائل اخوان الصفا را كاملا مطالعه كرد، و برآن شد كه با همان دست‌افزاري كه فلاسفه داشتند، يعني قواعد نظري، بنيان افكار فلسفي آنان را ويران كند، بدين‌منظور كتاب تهافت الفلاسفه را تأليف كرد و بنظر خود اساس خطر را از ريشه برافكند، جمعي از فلاسفه كه بعد از غزّالي آمدند، در مقام حمايت از «فلسفه» با غزالي درافتادند از آن ميان از همه مشهورتر ابن رشد (متوفي 595) بود كه كتاب تهافت التهافت را در رد غزالي تاليف كرد. و خواجه‌زاده (متوفي به سال 893) به اشاره سلطان محمد فاتح عثماني كتابي در محاكمه ميان غزالي و ابن رشد نوشت. ابن تيميّه متوفي 724 و ابن قيّم متوفي 751 از مخالفان غزالي بودند، اما هيچكدام از آنها در فلسفه و حمايت فارابي و ابن سينا، چنانكه ابن رشد درآمد بيرون نيامدند.

جنبش فقها و علماي ظاهر بر ضدّ غزالي‌
بيشتر غوغاها و دشمني‌ها و جنبش علما و فقهاي ظاهر بر ضد غزالي از آن تاريخ شروع شد كه وي با تجليل هرچه تمامتر به درخواست اولياء دولت وقت، به نيشابور آمد
ص: 261
و به تدريس نظاميه نشست، در تمام مدت يازده سال كه غزالي به رياضت و عزلت و انزوا مشغول بود، مؤلّفات و كلماتش در اقطار ممالك اسلامي شهرت داشت. امّا دو پيرامنش چندان سروصدايي برنخاست و فقها و اهل ظاهر با وي كاري نداشتند. از آنگاه كه غزّالي از پرده انزوا درآمد و آشكارا با مردم روبه‌رو گشت و سخنان خود را بگفت، در رگهاي حسد و بغض، خونها به جوش آمد و مارهاي خفته بيدار شدند و درصدد آزار و ايذاء آن بزرگ‌مرد برآمدند و به انواع دسيسه‌ها متشبّت گرديدند.
اخبار و احاديثي را كه وي روايت مي‌كرد بي‌بنياد قلمداد مي‌كردند كه وي استاد روايت نداشته است. نسبت كفر و بدديني به وي مي‌دادند و خواندن كتابهاي او را حرام مي‌شمردند و مي‌گفتند كه سخنان فلاسفه ملحد را با شرع اسلام آميخته است. از نور و ظلمت سخن مي‌گويد كه عقيده مجوسيان و گبركان است. پاره‌يي از كلمات او را كه از ذهن عوام بالاتر است از احياء العلوم و ديگر مؤلّفاتش بيرون آورده در مجالس و محافل از وي بدگوييها مي‌كردند و بر وي شنعتها مي‌زدند و خاطر مردم كوته‌نظر را مشوب مي‌ساختند. پايه سخنان غزّالي از اذهان عامّه بالاتر رفته بود و به قول خودش در يكي از مكاتيب فارسي «روزگار، سخنش را احتمال نمي‌كرد» و حقايقي را كه او درك كرده بود انديشه‌هاي محدود و حوصله‌هاي كوچك مردم روزگار برنمي‌تابيد. و پاره‌يي از عقايد و آراء او با ظاهر شريعتي كه در دست عامّه بود سازگار نمي‌آمد و از اين رهگذر خاطر ظاهربينان كوتاه انديشه بر وي تيره مي‌گشت.
گاهي نوشته‌هاي غزّالي را تحريف و از اين راه دلها را نسبت به او آلوده مي‌ساختند.
جمعي هم به دربار پادشاهان سلجوقي (سلطان سنجر و محمدّ بن ملكشاه) از وي شكايت بردند كه بددين است و مردم را گمراه مي‌كند و از پادشاه و امرا و وزرا مي‌خواستند كه غزّالي را به مجلس مناظره بخوانند. مقصودشان اين بود كه از اين رهگذر غوغا و هياهويي راه بيندازند. غزالي به طريقه شافعي منتسب بود و فقهاي حنفي و ديگر طرق مذهبي كه در خراسان و ديگر كشورهاي اسلامي بودند هم از جهت مسلك و طريقه و بيشتر از نظر بغض و حسد، با وي دشمني مي‌ورزيدند تا كار را به حكم قتل او كشيدند ... «1»»

غزّالي پس از كناره‌گيري از تدريس نظاميّه نيشابور
«غزّالي پس از كناره‌گيري و استعفاء از تدريس نظاميّه نيشابور به وطنش توس
______________________________
(1). غزالي‌نامه، پيشين، ص 187 به بعد.
ص: 262
عودت فرمود.
ظاهرا در سال 502 يا 503 هجري كه غزّالي 53 سال عمر گذاشته بود باز از طرف پادشاه دعوت و درخواست شد كه به دربار برود تا سلطان و مقرّبانش از حضور و بركات انفاس او كامياب گردند. غزّالي محض اينكه برآوردن خواهش را چندان سرپيچي نكرده باشد از توس به مشهد رضا عليه السّلام آمد و از آنجا نامه‌يي نوشت كه سابقا نقل كرديم و عذر خدمت خواست و دوباره به طوس برگشت.
غزّالي در پنج شش سال آخر عمرش با جدّ و جهدي تمام به عبادت و خلوت و تعليم و تربيت و هدايت و ارشاد طالبان، اشتغال داشت. جمعي را به حال و گروهي را به قال به طريق كمال معرفت راهنمايي مي‌فرمود.
نزديك خانه خويش خانقاهي براي صوفيّه و مدرسه‌يي براي طلّاب داير و اوقات شبانه‌روز خود را ميان چند كار قسمت كرده بود. يك بخش به عبادت و رازونياز با خداي خويش كار مي‌كرد. و بخشي به تعليم و هدايت طلّاب علوم، و بخشي به‌تربيت و تكميل صوفيان و صاحبدلان مي‌پرداخت. و پيوسته نزديك 150 متورّع زير دست او تربيت مي‌شدند.
جمع صورت با چنين معنيِّ ژَرف‌راست نايد جز ز سلطاني شگرف از دانشمندان جهان كم كسي را مي‌شناسيم كه واقعا جامع دو مقام صورت و معني و ظاهر و باطن باشند. دسته‌يي در مقام ظاهر ماندند و قدمي فراتر ننهادند. و گروهي چون پاي به عالم حقيقت، گذاردند، چندان محو حقايق و چنان از بوي گل مست شدند كه دامنشان از دست برفت و ازيشان خبري باز نيامد. تنها معدودي از پختگان اين راه را مي‌شناسيم كه پس از وصول به مقام حقيقت دوباره روي به عالم خلق كرده و وظيفه دروني يا تكليف الهي خويش را انجام داده باشند.
غزّالي از آن مردان است كه مراتب عرفان را به كمال بازيافت و آن اندازه ظرفيّت داشت كه حقايق معاني را دريابد و برتابد و دوباره در عالم صورت با خلق آشنا شود و به تعليم و تربيت آنها بپردازد. اينكه گفتيم يكي از نقاط برجسته زندگاني غزّالي است كه شخصيّت او را از ديگر علما و عرفا و زهّاد ممتاز مي‌سازد.

دعوت از غزّالي براي دومين‌بار براي تدريس در نظاميّه بغداد در سال 504 هجري‌
در آن موقع كه غزّالي در طوس سرگرم عبادت و ارشاد و تعليم و تربيت مستعدّان بود يكي از همدرسانش موسوم به ابو الحسن كياي هراسي طبري در نظاميّه بغداد تدريس
ص: 263
مي‌كرد و نظاميّه به‌وجود او رونقي به‌سزا داشت.
كياي هراسي روز پنجشنبه اوايل 504 درگذشت. پس از وفات او باز به فكر غزالي افتادند تا به هر وسيله كه ممكن است او را به قبول تدريس نظاميه راضي كنند، با اينكه خليفه عباسي المستظهر باللّه، و سلطان محمد بن ملكشاه و سلطان سنجر و خواجه ضياء الملك فرزند خواجه نظام الملك، جملگي نامه‌ها نوشتند و وعده‌ها دادند، غزالي از قبول دعوت آنان سرباز زد و عذر خواست: «كه اكنون ما را هنگام فراق است نه زمان سفر عراق، اتفاقا گفته او راست آمد و در سال بعد غزالي درگذشت.

نامه غزالي به خواجه ضياء الملك‌
بسم الله الرحمن الرحيم ... قال الله تعالي: ... هيچ آدمي نيست كه نه روي به كاري دارد كه مقصد و قبله وي است، شما روي بدان آوريد كه بهتر است و اندر آن مسابقت و مسارعت نماييد، پس در چيزي كه قبله خود ساختند سه قسم شدند. يكي عوام كه اهل غفلت بودند و يكي خواص كه اهل كياست بودند، و سيّم خاص الخاص كه اهل بصيرت بودند، اما اهل غفلت را نظر بر خيرات عاجل مقصور بود، چنانكه پنداشتند كه خير بزرگترين، نعمت دنياست. و نعيم دنيا را منبع مال و جاه بود، روي بدان آوردند و هردو را قرّة العين «1» پنداشتند ...
پس اين غافلان گرگ را از صيد بازندانستند و قرّة العين از سخنة العين بازنشناختند و راه نگونسازي اختيار كردند و رفعت پنداشتند ... پس خواصّ به حكم كياست ... در ترجيح آخرت متيقّن شدند و از اين آيه ايشان را مكشوف شد كه و الاخرة خير و ابقي. و بس كياستي نبايد تا كسي بداند كه باقي به از فاني منقضي بود. پس از دنيا بتاختند و آخرت را قبله خود ساختند و اين قوم نيز مقصر بودند كه بهتر مطلق طلب نكردند ليكن بهتر از دنيا به چيزي قناعت كردند.
اما خاص الخاص كه اهل بصيرت‌اند، بشناختند كه هرچه وراي آن خيرست آن خير مطلق نيست و هرچه از فوق آن چيزيست آن نيز از جمله آفلين است، و العاقل لا يحب افل. پس بديدند كه دنيا و آخرت هردو آفريده است و معظم آن شهوت است كه بهايم را در آن شركت است. و اين بسي مرتبتي نباشد و حق عز و علا پادشاه و آفريدگار دنيا و آخرت است و از هردو بهتر و برتر و از اين آيه ايشان را مكشوف شد كه و الله خير و ابقي ... و بدانستند كه هرچه آدمي دربند آنست بنده آنست و آن چيز اللّه و معبود
______________________________
(1). نور چشم.
ص: 264
اوست ... مقصود هركس معبود اوست ... پس هركرا جز حق سبحانه و تعالي مقصود است، توحيد وي تمام نيست و از شرك خفّي خالي نيست ... «1»
در پايان اين نامه مشروح غزالي مي‌گويد:
«... امروز قريب پانزده سال است كه سه نذر كردم، يكي آنكه از هيچ سلطاني مالي قبول نكنم، ديگر آنكه به سلام هيچ سلطاني نروم. سوم آنكه مناظره نكنم. اگر در اين نذر نقض آورم، دل و وقت شوريده گردد، و هيچ كار دين و دنيا ميسّر نشود و در بغداد از مناظره كردن چاره نيست و از سلام دار الخلافه امتناع نتوان كرد ...» و در پايان نامه مي‌گويد: «چون عمر دير كشيد، منتظر كه از مكارم اخلاق اين عذر قبول كند و انگارد كه چون غزالي به بغداد رسيد فرمان حق تعالي در مرگ، او را دريافت، نه تدبير مدرسي بايد كرد، امروز همان تقدير كند و السلام ... «2»

شاگردان غزالي‌
«غزالي در عصر خود دانشمندي يكتا بود، چهار سال در نظاميه بغداد و حدود يك سال در نظاميه نيشابور رسما تدريس مي‌كرد، در اوقات ديگر نيز جويندگان علم و دانش از محضرش استفاده مي‌كردند، چه در آن تاريخ، هركجا دانشمندي يافته مي‌شد، طلاب و عاشقان علم و ادب گرد او را مي‌گرفتند و به هر وسيله كه ممكن بود از او فيض‌ياب مي‌شدند. اين است كه غزالي در تمام دوره عمر حتي در ايام مسافرت و رياضتش جز در مواقع خلوت هيچگاه از افاضه و افاده فارغ نبود ايامي كه در بغداد بود پيوسته نزديك سيصد تن از فضلاء و در نيشابور هم گروهي بسيار، و سپس در توس با سرپرستي مدرسه و خانقاهي كه خود بنياد و داير كرده بود حدود يكصد و پنجاه متورّع از وي تربيت و تعليم مي‌گرفتند و از مجالس درس و موعظه‌اش بهره‌مند مي‌گشتند. گروهي بسيار از علما و دانشمندان قرن ششم هجري خصوصا در قلمرو خراسان همگي شاگردان و تربيت‌يافتگان غزّالي بودند و غالب در كتب تراجم و رجال به اسامي آنها برمي‌خوريم.
واقعه غز و هجوم اين طايفه بر خراسان كه از سنه 548 شروع شد و سالها طول كشيد يكي از وقايع شومي است كه در تاريخ سياسي و ادبي ايران بي‌اندازه اثر بخشيد.
داستان گرفتاري سلطان سنجر سلجوقي به دست غزان و مدّت پنج سال اسير بودنش در دست اين طايفه و فتنه‌هاي پي‌درپي و كشتارهاي شوم و به تعبير مورّخان اسلام قتل شعوايي كه اين گروه گسيخته‌لگام در نيشابور و ديگر بلاد خراسان كردند، يكي از
______________________________
(1). همان كتاب ص 204 به بعد. (به اختصار).
(2). همان كتاب، ص 211 و 212.
ص: 265
داستانهاي مهّم و حوادث وحشت‌انگيز تاريخ ايران است كه ابن اثير و ابو الفدا و ابن خلكان و عماد كاتب اصفهاني و ديگر تاريخ‌نويسان شرح آن را نوشته‌اند.
محمدّ بن منّور در كتاب اسرار التّوحيد نموداري از فجايع و كشتارهاي اين طايفه را كه حدود يكصد و پانزده تن، تنها از اخلاف شيخ ابو سعيد به دست آنها كشته شدند شرح داده است.
همين حادثه دهشت‌زاي بود كه استاد قصيده‌سرايان انوري ابيوردي را برانگيخت تا قصيده‌يي از سوز دل بپرداخت و اين واقعه را به پادشاه سمرقند نامه كرد:
بر سمرقند اگر بگذري اي باد سحرنامه اهل خراسان به برِ خاقان بر تا آنجا كه گفت:
شاد الّا بَدَمِ مرگ نبيني مردم‌بِكر جز در شكم مام نيابي دختر خاقاني شرواني نيز در كشته‌شدن امام محمدّ بن يحيي نيشابوري به دست غزان، مرثيه‌يي غرّا ساخت:
آن مصرِ مملكت كه تو ديدي خراب شدوان نيل مَكرِمت كه شنيدي سراب شد
گردون سرِ محمّد يحيي به باد دادمحنت نصيب سنجر مالك رقاب شد
اي مشتري، رِدا بنه ازبر، كه طيلسان‌در گردن محمّد يحيي طناب شد باري در اين حادثه محنت‌زاي بسياري از علما و فضلاي خراسان كه شاگردان غزّالي بودند كشته شدند يا چنان در مهلكه افتادند كه از سختي مشقّت، جان دادند. ما به ذكر يك تن از شاگردان معروف غزّالي با شرح‌حال مختصري از او قناعت مي‌كنيم.
خواهندگان، براي تفصيل احوال آنها و بقيّه شاگردان غزّالي رجوع كنند به غزالي‌نامه جلال همايي و به ابن خلكان و تذكرة الحفّاظ و طبقات الشافعيّه و مرآت الجنان.

امام محيي الدين محمّد بن يحيي بن ابي منصور نيشابوري‌
كنيه او در ابن خلكان و حاشيه يافعي (ابو سعد) و در طبقات الشافعيه (ابو سعيد) نوشته شده است.
امام محمّد يحيي از بزرگان شافعيّه خراسان و از مشاهير شاگردان غزّالي بود: رياست علمي و روحاني نيشابور بدو انحصار داشت مدّتي در نظاميّه
ص: 266
نيشابور و يكچند در نظاميّه هرات تدريس مي‌كرد و جماعتي بسيار از علما و فضلاي آن زمان شاگردان او بودند. بيشتر تحصيلاتش نزد غزّالي انجام گرفت و يكچند هم نزد ابو المظفّر خوافي همدرس غزّالي تلمّذ كرد. امام محمّد بن يحيي شعر تازي خوب مي‌گفت و در حسن بيان نموداري كامل از استادش غزّالي بود. «1»

ديگر معاصران نامدار غزّالي‌
اشاره
ابو سعد واعظ معمر بن ابي عمامه عليّ بن معمر از خطبا و واعظان معروف معاصر امام غزّالي است. در مواعظ خود غالبا حكايات و تاريخ گذشتگان را مي‌آورد و ما بين كلماتش گاهي شوخي‌ها و مطايبات شيرين داشت؛ با مستظهر خليفه عبّاسي محاضره و مصاحبت مي‌نمود. ولادتش در 429 وفاتش ماه ربيع الاوّل 506، يك سال بعد از وفات غزّالي واقع شد.
يكي از مواعظ تاريخي او خطابه‌يي است كه در حضور خواجه نظام الملك توسي ايراد كرده بود كه عين آن را ابن جوزي در المنتظم نقل كرده است، صاحب تجارب السّلف آن خطبه را به نام «النّصيحة النّظاميّه» آورده و تاريخ انشاء آن را بعد از سنه 480 نوشته است. امّا عبارت خطبه در دو كتاب، بسيار فرق دارد و ظاهرا ضبط ابن جوزي صحيح‌تر و معتبرتر است.
از متن اين موعظه، خوب معلوم مي‌شود كه جنبه علم و ديانت در آن زمان چه اندازه در روح ملوك و سلاطين و وزراء مخصوصا خواجه نظام الملك رسوخ داشته است كه سخنان تند و مواعظ صريح خطبا و وعّاظ را تحمّل مي‌كرده‌اند.
يكي از جملات آن خطابه اين است كه خطاب به نظام الملك مي‌گويد: «و انت يا صدر الاسلام و ان كنت وزير الدّولة فانت اجير الامّة استأجرك جلال الدولة بالاجرة الوافرة لتنوب عنه في الدّنيا و الاخرة فامّا في الدّنيا فغي مصالح المسلمين و امّا في الآخرة فلتجيب عند ربّ العالمين.»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 281 تا 284. (به اختصار)
ص: 267
پيداست كه بعضي از ملوك و وزرا در آن عهد خود را مسؤول ملّت مي‌دانستند و ملّت هم به چشم مسؤوليّت به ايشان مي‌نگريستند وگرنه اين‌طور موعظه و نصيحت به ايشان نمي‌كردند.
نواعظ در همان خطابه، خطاب به نظام الملك مي‌گويد: امرا و وزرا مسؤول خدا و رعيّت‌اند اكنون كه فرصت به دست داري در بسط عدل و ترفيه احوال خلايق و آبادي بلاد مسلمانان كوتاهي مكن كه فردا پشيماني سود ندارد.
ابن جوزي مي‌گويد در آن سال كه خواجه نظام الملك به بغداد آمد در جامع مهديّ نماز جمعه گزارده و ابو سعد در حضور او خطبه خواند و مواعظ راند؛ خواجه نظام الملك چون مواعظ وي بشنيد سخت بگريست و فرمود تا يك صد دينار به واعظ انعام بدهند، ابو سعد آن را نگرفت و گفت من مهمان امير المؤمنين هستم و در ضيافت او به كسي نياز ندارم. خواجه فرمود كه آن مبلغ را بگير و به فقرا بذل كن، ابو سعد گفت فقرا و نيازمندان بر در تو بيشترند؛ و بالجمله چيزي از آن نپذيرفت «1»
علاوه مي‌كنم كه صاحب تجارب السّلف متن آن خطابه را به عربي نقل و خود آن را به فارسي ترجمه كرده است، خوانندگان مي‌توانند از اين كتاب و منتظم ابن جوزي استفاده كنند. «2»

امام الحرمين ابو المعالي جويني‌
ضياء الدين ابو المعالي عبد الملك بن ابو محمد عبد اللّه بن يوسف جويني (419- 478) در عصر خود بزرگترين علماي شافعيّه اشعري‌مذهب خراسان شمرده مي‌شد و بسياري از علما و فضلاي قرن پنجم شاگردان وي بودند. طلّاب هر شهر و ديار از عراق و خراسان و مكّه و حجاز براي تحصيل به خدمت او مي‌شتافتند و همواره نزديك چهار صد تن طلّاب فاضل از محضر درسش فايده مي‌گرفتند. سبكي در ترجمه حالش بدين‌بيت متمثّل مي‌شود و او را دانشمندي بي‌بديل و نظير مي‌داند
و ما اري احدا في الناس يشبهه‌و ما احاشي من الاقوام من احد خانواده امام الحرمين غالب اهل فضل و ارباب علم و ادب بودند. پدرش ركن الاسلام
______________________________
(1). تاريخ منتظم ابن جوزي، ج، 9، ص 173 و 474.
(2). غزالي‌نامه، پيشين، ص 319 و 320
ص: 268
ابو محمّد جويني متوفّي 438 و عمويش عليّ بن يوسف متوفّي 463 از علما و دانشمندان بزرگ عصر خويش شمرده مي‌شدند و پسرش ابو القاسم مظفّر بن عبد الملك نيز از فضلاي عصر خود بود.
ابو المعالي زير تربيت پدرش ابو محمد بار آمد و نخستين‌بار از محضر او فايده برد در جواني نزد حافظ ابو نعيم اصفهاني سماع حديث كرد و از او اجازه روايت گرفت، علم اصول را نزد ابو القاسم اسفرايني متوفي 452 تحصيل كرد.
ابو المعالي با ابو اسحق شيرازي كه از فحول علماي آن عصر است معاصر بود و هردو به يكديگر فوق العاده احترام مي‌كردند. ابو اسحق او را استاد شرق و غرب مي‌خواند و ابو المعالي محض احترام غاشيه ابو اسحق (يعني زينپوش) او را به دوش مي‌كشيد، ابو المعالي يك چندي گرفتار غوغا و زحمت اشرار گشت. مدتي به نيشابور بود و از آنجا به مكه رفت و چهار سال مجاور حرمين بود و آنجا بدرس و فتوي اشتغال داشت، در دوران قدرت الب ارسلان و خواجه نظام الملك، امام الحرمين و ساير علما به وطنشان بازگشتند، و مدرسه نظاميه نيشابور براي او بنا گرديد. امام الحرمين مدت 18 سال مدرس نظاميه نيشابور بود. تولد امام الحرمين در محرم 419 و وفاتش در ربيع الاول 478 اتفاق افتاد. در ماتمش شورشي برپا شد، بازارها را بستند و نزديك يك ماه هيچكس عمامه به سر نگذاشت، چهار صد تن از شاگردانش در شهرهاي بزرگ عزاداري‌ها كردند از آثارش كتاب نهايه در فقه و ارشاد و شامل، در اصول دين و كتاب برهان در اصول فقه قابل ذكرند ...» «1»

مقايسه مولانا با غزالي در عالم تصوف‌
«اما تصوف غزالي را با مولانا جلال الدين بلخي صاحب مثنوي تا وقتي مي‌توان شبيه و همسنگ دانست كه مولانا در تحت تربيت سيّد برهان الدّين محقّق ترمدي كار مي‌كرد نه از آن تاريخ كه به شمس تبريزي پيوست «2». زيرا از آن تاريخ به بعد براي مولوي در هيچيك از كاملان و رسيدگان اين جهان، نظير و همانندي پيدا نتوان كرد.
مولوي در اين مقام سخناني چونين مي‌گفت:
عشق آنجايي كه مي‌افزود دردبو حنيفه و شافعي درسي نكرد
هر كرا در عشق اين آيين بُوَدفوق قهر و لطف و كفر و دين بُوَد
______________________________
(1). همان كتاب، ص 277 به بعد
(2). رجوع شود به مقدمه جلال همايي بر مثنوي ولدنامه چاپ تهران
ص: 269 گر جدا داني ز حقّ اين خواجه راگم كني هم متن و هم ديباچه را
عاشقان را شد مدّرس حسن دوست‌دفتر و درس و سَبَقشان روي اوست
درسشان آشوب و چرخ و ولوله‌ني زيادات است و باب سلسله
سلسله‌ي اين قوم جعد مشكبارمسأله‌ي دور است امّا دور يار
گر دم خلع و مبارا مي‌رودبد مبين ذكر بخارا مي‌رود
با دو عالم عشق را بيگانگي است‌و اندر و هفتاد دو ديوانگي است
مطرب عشق اين زند وقت سماع‌بندگي بند و خداوندي صُداع امّا امام قشيري و شهاب سهروردي و امثال آنها هنوز از آداب نماز و روزه و تخلّي و گرمابه گفت‌وگو مي‌كردند.
غزّالي مي‌گفت تصوّفي كه از روي قرآن و حديث مصطفي عليه السّلام نباشد پايه‌اش استوار نيست. در كتاب روضة الطالبين (ص 145 چاپ مصر) نوشت:
«اصول التصوّف اكل الحلال و الاقتداء برسول اللّه صلي الله عليه و آله و سلّم في اخلاقه و افعاله و اوامره و سنّته». اين اندازه بود كه در فهم قرآن و حديث مصطفي (ص) با ديگر علما و فقها و مفسّران تفاوت داشت. وي حقايق قرآن و مأثورات ديني را بگونه‌يي مي‌فهميد كه از دريافت ديگران ممتاز بود. بالجمله غزالي در ميان صوفيان پيشين و دنبال و معاصرش از همانندهاي ابو طالب مكّي و امام قشيري و سهروردي و محي الدين، مقامي ممتاز و برجسته دارد امّا به آخرين مقام مولوي كه كمتر كسي دست بدان يافته است نرسيده و سنخ تصوف او اصلا با تصوفي كه مولوي از كار درآورد، متباين است تصوف غزالي با تقشّف همراه بود نه با تعشّق.- امّا در مقام مقايسه امام احمد «1» با امام محمد، به‌نظر جلال همايي امام محمد «عالم صوفي است» و امام احمد «صوفي عالم» بود. امام محمد در هيچ‌يك از سلاسل تصوف عنوان قطبيت ندارد، برخلاف امام احمد، كه از اقطاب بزرگ بشمار است.» «2»
______________________________
(1). امام احمد برادر امام محمد غزالي است
(2). غزالي‌نامه، پيشين، ص 401 و 402.
ص: 270

دعوي پيغمبري و مهدويّت در زمان غزّالي‌
يافعي در جزو چهارم مرآت الجنان و ابن جوزي در كتاب منتظم در وقايع سال 499 مي‌نويسند، كه در اين سال مردي در نهاوند دعوي نبّوت كرد. سحر و مخرقه در كار داشت خلقي از روستاييان بدو گرويدند و املاك خود را فروخته بدو تقديم كردند؛ چهار تن از اصحاب خود را نام چهار پيغمبر داده ايشان را به اسامي ابو بكر و عمر و عثمان و علي مي‌خواند، و عاقبت او را بكشتند. ابن جوزي هم در وقايع سال 483 مي‌نويسد در ماه جمادي الاولي از اين سال شخصي در بصره كه او را «تليا» مي‌خواندند دعوي مهدويّت كرد و كتابخانه آنجا را كه قبل از عهد عضد الدوله ديلمي تأسيس شده بود بسوخت؛ و در سال 484 نامه‌يي به مردم واسط نوشت و ايشان را به مهدويّت خويش دعوت كرد. وقوع اين قضايا كه شايد نظاير ديگر هم داشته نموداري است از جهل و بي‌خبري مردم و اختلافات و دعاوي مذهبي در عهد غزّالي، يكي از شاگردان غزّالي به نام محمّد بن عبد اللّه بن تومرت هم ادّعاي مهدوّيت كرد.

موقعيّت غزّالي و لقب حجّة الاسلام‌
امام محمّد غزّالي لقب حجة الاسلام داشت. اين لقب درباره او از قبيل القاب تعارفي بي‌معني نبود، بلكه مانند «ثقة الاسلام» در مورد كليني «1» متوفّي 329 و علم الهدي در مورد سيد مرتضي (متوفي 436) و آية اللّه براي علامه حلي به شايستگي و معني حقيقي استعمال مي‌شد. غزالي در دوره مجادلات مذهبي كه سرگذشت آن را بازنموديم بوجود آمد ... در جريان اين جدالها، غزالي يك تنه با يك دنيا مخالف مي‌جنگيد و به‌واسطه مهارت فوق العاده كه در كار داشت همه‌جا فتح و پيروزي نصيب او شد، ارباب مذاهب
______________________________
(1). ابو جعفر محمّد بن يعقوب بن اسحق كليني رازي از محّدثين بزرگ شيعه و از مؤلفاتش كتاب كافي، جزو كتب اربعه اماميّه است. سه كتاب ديگر عبارت است از تهذيب و استبصار تأليف شيخ توسي (محمّد بن حسن 385- 465) و من لا يحضره الفقيه تأليف شيخ صدوق (محمّد بن علي بن بابويه متوفّي 381).
ص: 271
عموما از نيروي بيان و قلمش زبون و ناچيز مي‌ماندند، از اين جهت به «حجة الاسلام» ملقّب گرديد ... غزالي توسي، هموطن فردوسي است. همانطور كه فردوسي عجم را به نظم پارسي شاهنامه زنده ساخت. غزالي اسلام را به نيروي دليل و برهان و شيوايي خامه و بيان، تأييد نمود. كشور ايران را در ميان ممالك دنيا، فردوسي به شعر و سخن و غزالي به فكر و تحقيق بلندآوازه ساختند و از اين رهگذر غزالي را همچون فردوسي حقي بزرگ به گردن اين آب و خاك است كه اگر مردمش سپاسگزاري نكنند، روزگار را فراموشي نيست. تتبع در روح تاريخ ادبي و سير معنوي ملل و اقوام و از جمله ايرانيان اين نكته را برما آشكار ساخته است كه در يك دوره، نابغه علمي يا ادبي ظهور مي‌كند و افكار و نوشته‌هاي او رواج مي‌گيرد و تا مدتي پس از وي هرقدر علما مي‌آيند زير نفوذ فكري يا ادبي او قرار گرفته، پيرامون كلمات و آثار وي مي‌گردند، و كلمات او را سند قاطع شمرده، در آثار و مؤلفات خويش مي‌آورند ... غزالي يكي از نوابغ ايران است كه در قرن پنجم ظهور كرد و تا چند قرن، هرچه علما و دانشمندان آمدند، غالبا راويان آثار او بودند ...» «1»

وفات و مدفن غزّالي‌
غزالي آنگاه كه براي تدريس نظاميّه بغداد دعوت شد حدود پنجاه و چهار سال داشت و نامه‌يي را كه نقل كرديم يك سال پيش از وفاتش نوشت و تدريس نظاميّه بغداد را نپذيرفت و در طوس بماند و همانجا خانقاهي براي صوفيان و مدرسه‌يي براي طلّاب داير داشت و اوقات شبانروز خويش را ميان عبادت خداي و خدمت خلق توزيع كرده بود.
آنگاه كه سرگرم اين كارها بود ناگهان هنگام اجلش فرارسيد و در طابران طوس كه موطن و مولد وي بود بامداد روز دوشنبه چهاردهم جمادي الآخر سال پانصد و پنج هجري قمري (505 ه- 1111 م) بدرود زندگاني گفت و همانجا مدفون گرديد. بنابراين مولد و مدفن او با فردوسي درست در يك‌جا بوده است.
آخرين سخن غزّالي در دم مرگ اين بود كه اصحاب خود را به خلوص و اخلاص عمل وصيت كرد. ابن جوزي از قول احمد غزالي مي‌نويسد: «برادرم ابو حامد بامداد روز دوشنبه وضو گرفت و نماز گزارد، پس كفن خواست و آن را ببوسيد و بر چشم نهاده گفت: سمعا و طاعته. پس خود به سوي قبله دراز كشيد و جان به جان آفرين تسليم كرد:
نصيب حجة الاسلام زين سراي سپنج‌حيات پَنجَه و پنج و وفات پانصد و پنج
______________________________
(1). غزالي‌نامه، پيشين، ص 112 تا 115 (به اختصار)
ص: 272

ديگر بزرگان عالم تصوف‌

اسرار التوحيد

اسرار التوحيد في مقامات شيخ ابي سعيد، كتابي است عرفاني و تا حدي تاريخي كه به فارسي سليس در شرح زندگاني و كارهاي ابو سعيد ابو الخير به همت نواده او محمد بن منور به رشته تحرير درآمد و آن را به ابو الفتح غياث الدين محمد سام پادشاه غوري تقديم داشته است.
ژوكوفسكي نخستين محقق و ناشر اين كتاب، چنين استنباط كرده كه كتاب سابق الذكر بين سنه (552 و 599 ه. ق) تأليف شده است. در اين كتاب بسياري از نظريات و گفته‌هاي بزرگان عالم تصوف، احاديث و اخبار، به زباني ساده بيان شده و مي‌توان بسياري از جملات و عبارتهاي اصيل قرن سوم و چهارم هجري قمري را در آن يافت و به همين جهت اهل ادب اين كتاب را جزو كتب معدود و معتبر سبك زمان سامانيان محسوب مي‌دارند؛ چون اين كتاب زندگي‌نامه بسياري از عرفا و صوفيان است، مأخذ بعضي از آثار شيخ عطار در تذكرة الاوليا و جامي در نفحات الانس، و ديگران بشمار مي‌آيد.
مؤلف كتاب، بعد از حادثه غزان كه به سال 548 هجري (1153 م) رخ داده بود و بعد از كشتار فجيع آن قوم در خراسان و ديگر نقاط، آنچه را كه تا آن روزگار از شيوخ و پيران خاندان و مريدان شيخ ابو سعيد، درباره او گرد آمده بود، به هم پيوست و كتاب شيواي اسرار التوحيد را با انشايي دل‌انگيز به رشته تحرير درآورد. تاريخ تأليف كتاب ظاهرا در حدود سال 570 هجري يا سالهاي قريب به آن انجام گرفته است.» «1»
با مطالعه كتاب اسرار التوحيد نه‌تنها با كرامات و اعمال خارق العاده‌يي كه مؤلف «محمد ابي منّور» به ابو سعيد ابو الخير نسبت داده است آشنا مي‌شويم، بلكه با پژوهش و بررسي در مجموع حكايات، مي‌توان به وسعت نظر و آزادانديشي و بلندنظري «شيخ» نسبت به پيروان اديان مختلف مخصوصا عيسويان و موسويان پي‌برد و به علاقه و
______________________________
(1). اسرار التوحيد، چاپ ژوكوفسكي خاورشناس روسي به سال 1899 ميلادي در پطرزبورگ و تجديد همان چاپ به سال 1313 شمسي به همت احمد بهمنيار، در تهران انجام گرفت و، مقابله مجدد و تصحيح دكتر صفا در تهران به سال 1332 شمسي صورت گرفته است.
ص: 273
دلبستگي صوفيان به رقص و سماع، و مخالفتها و مبارزاتي كه بطور نهان و آشكارا گروهي از روحانيون با سران فرقه صوفيّه داشتند آشنا شد.
علاوه‌براين، مطالعه اين كتاب، ما را به بعضي از آداب و سنن اجتماعي ايرانيان در قرن ششم هجري قمري، از جمله كيّفيت دعوت و پذيرايي از مهمانان و انواع اغذيه و ميوه‌هايي كه معمولا در سفره‌ها مي‌چيدند، آشنا مي‌كند و نشان مي‌دهد كه مردم ايران تا قبل از حمله مغول، در شرايط اجتماعي مناسبي مي‌زيستند. و شور زندگي و علاقه به حيات توام با آسايش، در طبقات متوسط و بالاي اجتماع كمابيش وجود داشته است.
اكنون نمونه‌يي از نثر و مطالب و مضامين كتاب را مي‌آوريم:
«الحكاية» آورده‌اند كه استاد امام ابو القاسم قشيري رحمة الله عليه يك شب با خود انديشه كرد و گفت فردا به مجلس شيخ بو سعيد شوم و از او بپرسم كه شريعت چيست و طريقت چيست؟ ديگر روز به مجلس شيخ آمد و بنشست، شيخ در سخن آمد پيش از آنكه استاد امام سئوال كند شيخ گفت اي كسي كه مي‌خواهي كه از شريعت و طريقت بپرسي بدانكه ما جمله علوم شريعت و طريقت را به يك بيت آورده‌ايم و آن اينست:
از دوست پيام آمد كاراسته كن كاراينك شريعت
مهر دل پيش آر و فضول از ره برداراينك طريقت امام الحرمين ابو المعالي جويني رحمة اللّه عليه گفته است كه هرچه ما در كتابها بخوانديم و بنوشتيم و تصنيف كرديم و بسياري رنج به ما رسيد آن سلطان طريقت و شريعت شيخ بو سعيد درين يك بيت بيان كرده است.» «1»
(الحكاية) از شيخ زين الطايفه عمر شوكاني شنودم كه گفت از امام احمد مالكان شنودم كه گفت روزي شيخ ما ابو سعيد با استاد امام ابو القاسم قشيري و جمع بسيار از متصوّفه قدس اللّه ارواحهم در بازار نيشابور مي‌شدند بر در دوكاني شلغم جوشيده بود نهاده، درويشي را نظر برآن افتاد مگر دلش بدان ميلي كرد شيخ ما به فراست بدانست هم آنجا كه بود عنان باز كشيد و حسن را گفت كه به دوكان آن مرد شو و چندانكه آنجا شلغم و چگندر است بخر و بيار و همانجا مسجدي بود و شيخ دران مسجد با استاد امام و با جمع متصوفه درآمد و حسن بدان دوكان شد و چندانكه شلغم و چگندر بود بخريد و
______________________________
(1). اسرار التوحيد، پيشين، ص، 64
ص: 274
بياورد و الصلا آواز دادند و درويشان به كار مي‌بردند و شيخ موافقت مي‌كرد و استاد امام موافقت نمي‌كرد و بدل انكار مي‌كرد كه مسجد در ميان بازار بود و پيش گشاده با خود مي‌گفت در شارع چيزي مي‌خورند، استاد امام دست بيرون نكرد و چنانكه معهود شيخ بود هيچ اعتراض نمي‌كرد و روا نمي‌داشت. بعد از آن به روزي دو سه شيخ با استاد امام بهم و جمع متصوّفه به دعوتي رفتند و دران دعوت تكلف بسيار كرده بودند و الوان طعام ساخته، چون سفره بنهادند مگر طعامي بود كه استاد را بدان اشتها بود و از وي دور بود و دست استاد بدان طعام نمي‌رسيد و شرم مي‌داشت كه بخواهد و عظيم ازين مشوّش مي‌بود و دران رنج بود، شيخ روي به او كرد و گفت اي استاد آن وقت كت «1» دهند نخوري و آن‌وقت كت بايد، ندهند استاد از آنچه رفته بود بدل استغفار كرد و متنبّه گشت.
(الحكاية) شيخ ابو نصر روايت كرد از حسن مؤدب كه گفت در نشابور روزي استاد امام ابو القاسم قشيري رحمة اللّه عليه درويشي را خرقه بركشيد و بسيار برنجانيد و از شهر بيرون كرد به‌سبب آنكه مگر آن درويش را به خواجه اسماعيلك دقاق نظري مي‌بود و اين اسماعيلك برادر قوم استاد امام بود، مگر آن درويش از محبي درخواست كرده بود كه امشب مي‌بايد كه دعوتي سازي و قوّالان «2» را بخواني و اسماعيلك را بياري تا با ما امشب صحبت دارد و امشب بر جمال وي نعره چند بزنيم كه در كار او سوخته‌ايم. «3» آن محب آن شب آرزوي آن درويش را به جاي آورد و سماع كردند، ديگر روز خبر باستاد امام رسيد آن درويش را برنجانيد و خرقه بركشيد و مهجور كرد و از شهر بيرون كرد.» «4»
و چون اين خبر به خانقاه شيخ ما آوردند درويشان رنجور شدند و هرگز در هيچ واقعه با شيخ هيچ نگفتندي و از هيچ‌حال او را خبر ندادندي و نبايستي داد كه او خود به فراست و كرامت مي‌ديدي و مي‌دانستي. پس شيخ حسن مؤدّب را آواز داد و گفت كه امشب بايد كه دعوتي نيكو سازي با همه تكلّف و بره بسيار بريان كني و لوزينه بسيار بياري و جمله جمع شهر را بخواني و استاد امام را بخواني و شمعهاي بسيار در گيراني.
حسن مؤدّب گفت برفتم و آنچه شيخ فرموده بود همه راست كردم و استاد امام را خبر دادم
______________________________
(1). كه تو را
(2). نوازندگان و مطربان
(3). عاشق و دلباخته
(4). همان كتاب، ص 66
ص: 275
و جمله جمع شهر را حاضر آوردم و استاد امام چون شبانگاه بيامد شيخ او را با خويشتن بهم بر تخت نشاند و صوفيان سه صف بنشستند در پيش تخت شيخ هر صفي صد مرد. و ما سفره بنهاديم و صاحب سفره خواجه ابو طاهر بود و او سخت باجمال بود، نيم جبه پوشيده بود و بر سر سفره مي‌گشت چون شمعي، چون وقت شيريني رسيد جامي لوزينه بزرگ در پيش شيخ و استاد امام بنهادم چون پاسي چند به كار بردند دست بازكشيدند.
شيخ گفت بابا طاهر بيا و اين جام بردار و پيش آن درويش شو بو علي ترشيزي و اين لوزينه بردار و يك نيمه مي‌خور و يك نيمه در دهان آن درويش مي‌نه، خواجه بو طاهر آن جام لوزينه برداشت و بر دست خود بنهاد و پيش آن درويش شد و به حرمت به دو زانو در پيش او بنشست و يك لقمه لوزينه برداشت نيمه بخورد و نيمه ديگر در دهان آن درويش نهاد و ديگري همچنين كرد، آن درويش فرياد برآورد و جامه خرقه كرد و لبيك‌زنان از خانفاه بيرون شد و مي‌دويد و نعره مي‌زد. شيخ، خواجه بو طاهر را گفت بابا طاهر ما ترا به خدمت آن درويش وقف كرديم برو و عصا و ابريق او بردار و از پس او بشو و خدمت او مي‌كن و هركجا كه فرود آيد مغامزيش مي‌گن تا به كعبه برسد. ابو طاهر عصا و ابريق آن درويش برداشت و از پس او مي‌رفت. بو علي بازپس نگريست خواجه بو طاهر را ديد از پس او مي‌دويد و درپي او ميرفت بايستاد و چون خواجه بو طاهر بدو رسيد گفت كجا مي‌آيي گفت پدرم مرا به خدمت تو فرستاده است و احوال بگفت. بو علي بازگشت و باز پيش شيخ آمد و گفت اي شيخ از براي خداي بو طاهر را از من بازگردان، شيخ خواجه بو طاهر را بازخواند آن درويش خدمت كرد و برفت.
چون بو علي برفت شيخ روي به سوي استاد امام كرد و گفت كه اي استاد درويشي را كه به نيمه لقمه لوزينه از شهر بيرون توان كرد و به حجاز افكند چرا بايد رنجانيد و خرقه بركشيد و رسوا كرد، و اين ما را از براي تو پيش آمد و الا چهار سال بود كه آن درويش در كار بو طاهر ما بود و ما برو آشكار نمي‌كرديم و اگرنه به سبب تو بودي هم با كس نگفتيمي. استاد امام برخاست و استغفار كرد و گفت خطا رفت و ما را هرروز بنو، صوفيي از تو مي‌بايد آموخت و جمله صوفيان را وقت خوش گشت و حالتها پديد آمد.
(الحكاية) آورده‌اند كه چون استاد امام را با شيخ ما (قه) آن انكار و داوري با الفت و يگانگي بدل شد از شيخ ما درخواست كرد كه مي‌بايد كه هر هفته يكبار در خانقاه من مجلس گويي شيخ اجابت كرد و در هر هفته يكروز آنجا مجلس گفتي. يكروز نوبت مجلس شيخ بود در خانقاه استاد امام كرسي جامه كرده بودند و مردم مي‌آمدند و
ص: 276
مي‌نشستند. شيخ بو عبد اللّه باكو درآمد به پرسيدن استاد امام چون بنشستند و يكديگر را بپرسيدند بو عبد اللّه باكو گفت اين چيست؟ استاد امام گفت كه شيخ بو سعيد مجلس خواهد گفت، بنشين تا بشنوي. بو عبد اللّه گفت من او را منكرم (يعني به او معتقد نيستم) استاد امام گفت كه من هم بودم تا آنچه حقيقت بود مشاهده كردم تو نيز بنشين تا ببيني شيخ بو عبد اللّه بنشست. استاد امام گفت گوش‌دار كه اين مرد مشرفست بر خواطر تا هيچ حركتي نكني و هيچ‌چيز نينديشي كه او حالي باز نمايد. پس شيخ ما ابو سعيد درآمد و بر كرسي برآمد و مقريان قرآن برخواندند و شيخ دعا بگفت چون در سخن آمد بو عبد اللّه باكو پنهان دهن پرباد كرد و آهسته باخود گفت «بس باد كه در باد است او هنوز» اين سخن نينديشيده بود كه شيخ ما بو سعيد روي به سوي او كرد و گفت آري در باد، معدن باد است. اين كلمه بگفت و با سر سخن شد. استاد امام شيخ، عبد اللّه را گفت چه كردي؟ او گفت چنين كردم. استاد امام گفت من ترا نگفتم كه هيچ نكن كه اين مرد مشرفست بر همه حركتها و انديشها. «1»
چون شيخ در سخن آمد و گرم شد، شيخ بو عبد اللّه آن حالت شيخ بديد و آن سلطنت او و اشراف او بر خواطر، با خود انديشه كرد كه چندين موقف بتجريد بيستادم و چندين مشايخ را ديدم و خدمت ايشان كردم ... سبب چيست كه اين‌همه برين مرد اظهار مي‌شود در ما هيچ اظهار نمي‌شود؟ شيخ ما در حال روي به وي كرد و گفت اي خواجه:
تو چناني كه ترا بخت چنانست و چنان‌من چنينم كه مرا بخت چنين است و چنين ... دست بر وي فرود آورد و از كرسي فرود آمد و به نزديك استاد امام و شيخ بو عبد اللّه باكو شد، چون بنشستند شيخ ابو سعيد استاد امام را گفت كه اين خواجه را بگوي كه دل خوش كن. شيخ ابو سعيد گفت اين نتوانم كرد، آرزويي ديگر بخواه شيخ بو عبد اللّه گفت مرا آرزو اين است. شيخ ابو سعيد گفت، بسيار مشايخ و بزرگان را چشم بر تو افتاده است ما بدان نظرها مي‌آييم نه به نزديك تو، چون شيخ ما، اين سخن بگفت گريستن و خروش از جمع برآمد، و شيخ بو عبد اللّه نيز بسيار بگريست و آن انكار و داوري با شيخ ما، از درون او برخاست و صافي شد و جمله جمع، خوش‌دل برخاستند ...
و در عهد ما از هزار كلمه كه به مراعات و لطف مي‌گوئيم يك ذرّه آسايش روي نمي‌نمايد، زيراكه به ريا و نفاق و مداهنت آميخته است ...» «1»
______________________________
(1). همان كتاب، ص 67 و 68
ص: 277
(الحكاية) خواجه امام مظفر حمدان در نوقان يك روز مي‌گفت كه كار ما با شيخ بو سعيد همچنانست كه پيمانه ارزن، يكدانه شيخ بو سعيد است و باقي منم. مريدي از آن شيخ بو سعيد آنجا حاضر بود از سرگرمي برخاست و پاي‌افزار كرد و پيش شيخ آمد و آنچه از خواجه امام مظفر شنيده بود با شيخ حكايت كرد. شيخ گفت: برو و خواجه امام مظفر را بگوي كه آن يكي هم تويي ما هيچ‌چيز نيستيم.
(الحكاية) شيخ ما ابو سعيد (قه) به توس بود، چون بيرون مي‌آمد استاد بو بكر به وداع با شيخ بيرون آمد و هرچند شيخ او را بازمي‌گردانيد بازنمي‌گشت. شيخ گفت:
باز بايد گشت. استاد بو بكر گفت: اي شيخ بي‌راه آوردي بازنخواهم گشت. شيخ گفت: از راه تدبير برخيز و بر راه تقدير نشين.» «1»
(الحكاية) شيخ ما را پسري خرد، فرمان «2» يافت و شيخ عظيم او را دوست داشتي.
چون او را به گورستان بردند شيخ ما او را به‌دست خويش در خاك نهاد چون از خاك برآمد اشك از چشم مبارك او مي‌ريخت و مي‌گفت:
زشت بايد ديد و انگاريد خوب‌زهر بايد خورد و انگاريد قند
توسني «3» كردم ندانستم همي‌كز كشيدن سخت‌تر گردد كمند و بعد از آن پسري ديگر هم خرد از آن شيخ ما فرمان يافت و بر زبان شيخ رفت كه اهل بهشت از ما يادگاري خواستند دو دست انبويه‌شان فرستاديم تا رسيدن ما بود.
(الحكاية) در آن‌وقت كه شيخ ما ابو سعيد (قه) به نشابور بود روزي گفت كه ستور زين بايد كرد تا به روستا بيرون شويم. ستور زين كردند و شيخ برنشست و جمع بسيار در خدمت شيخ برفتند بر در نيشابور به ديهي رسيدند. شيخ ما پرسيدند كه اين ديه را چه گويند؟ گفتند «در دوست»، شيخ ما آنجا فرود آمد و آن روز آنجا مقام كرد ديگر روز جمع مريدان گفتند كه اي شيخ برويم. شيخ گفت: كه بسيار قدم بايد زدن تا مرد به در دوست رسد چون ما اينجا رسيديم كجا رويم پس شيخ چهل روز آنجا مقام كرد و كارها پديد آمد و بيشتر اهل آن ديه بر دست شيخ توبه كردند و همه اهل ديه مريد شيخ گشتند.
______________________________
(1). همان كتاب، ص 158
(2). فوت كرد
(3). سركشي، نافرماني
ص: 278
(الحكاية) روزي شيخ ما ابو سعيد (قه) فصد كرده بود حسن مؤدب را، گفت: هان اي حسن چگونه مي‌بيني؟ حسن را بر زبان برفت:
مردان جهان فصد كنند خون آيدتو فصد كني عشق تو بيرون آيد شيخ قصاد را گفت بگير و ببند، دست شيخ حالي بستند و ديگر خون برنگرفت.

گفتگوي ابن سينا با ابو سعيد

(الحكاية) يكروز شيخ ما ابو سعيد (قه) در نشابور مجلس مي‌گفت. خواجه ابو علي سينا رحمة اللّه عليه از در خانقاه شيخ درآمد و ايشان هردو پيش از آن يكديگر را نديده بودند. اگرچه ميان ايشان مكاتبت بود. چون بو علي از درآمد، شيخ ما روي به وي كرد و گفت حكمت داني آمد. خواجه بو علي درآمد و بنشست. شيخ به سر سخن شد و مجلس تمام كرد و از تخت فرود آمد و در خانه شد و خواجه بو علي با شيخ در خانه فراز كردند و سه شبانروز با يكديگر بودند به خلوت و سخن مي‌گفتند كه كس ندانست و هيچ‌كس نيز به نزديك ايشان درنيامد مگر كسي كه اجازت دادند و جز به نماز جماعت بيرون نيامدند. بعد از سه شبانروز خواجه بو علي برفت. شاگردان از خواجه بو علي پرسيدند كه شيخ را چگونه يافتي؟ گفت: هرچه من مي‌دانم او مي‌بيند، متصوّفه و مريدان شيخ چون به نزديك شيخ درآمدند، از شيخ سئوال كردند اي شيخ، بو علي را چون يافتي؟ گفت هرچه ما مي‌بينيم او مي‌داند.
و خواجه بو علي را در حق شيخ ما ارادتي پديد آمد و پيوسته به نزديك شيخ ما در آمدي و كرامات شيخ ما ظاهر مي‌ديدي. يكروز از در خانه شيخ درآمد، شيخ گفته بود كه ستور زين كنيد تا به زيارت «اندر زن» شويم، و آن موضعي است بركنار نشابور در كوه معروف به غار ابراهيم ادهم رحمة اللّه و صومعه او آنجاست كه مدتها عبادت كرده است، چون خواجه بو علي درآمد شيخ ما گفت: كه ما را انديشه زيارت اندر زن مي‌باشد. خواجه بو علي گفت كه ما به خدمت بياييم. هردو برفتند و جمع بسيار از متصوّفه و مريدان شيخ و شاگردان بو علي با ايشان برفتند. و در راه كه مي‌رفتند نيي بر راه افتاد بود. شيخ فرمود تا برگرفتند، چون به نزديك صومعه رسيد. شيخ از اسب فرود آمد و آن ني را بگرفت به موضعي رسيدند كه سنگ خاره بود شيخ آن ني را در دست گرفت و بر آن سنگ خاره زد
ص: 279
تا بدانجا كه دست شيخ بود آن ني، بدان سنگ فروشد، چون خواجه بو علي آن بديد در پاي شيخ افتاد و بوسه برپاي شيخ داد و كس ندانست كه در اندرون خواجه بو علي چه بود كه شيخ ما آن كرامت به وي نمود. اما خواجه بو علي، مريد شيخ ما چنان گشت كه كم روزي بودي كه به نزديك شيخ ما نيامدي و بعد از آن هر كتابي كه در علم حكمت ساخت، چون اشارات و غير آن، فصلي مشبع در اثبات كرامات اوليا و شرف حالات ايشان ايراد كرد و درين معني و در بيان فراست ايشان و كيفيت سلوك جاده طريقت و حقيقت تصانيف مفرد ساخت، چنانكه مشهور است.
(الحكاية) در آن‌وقت كه خواجه حسن مؤدب رحمة اللّه عليه به ارادت شيخ پيدا آمد در نشابور و در خدمت شيخ بيستاد، هرچه داشت از مال دنيا در راه شيخ صرف كرد و شيخ او را به خدمت درويشان نصب كرد و او بدان بايستاد و آن خدمت مي‌كرد و شيخ به تدريج و رفق او را رياضت مي‌فرمود و آنچه شرط اين راه بود او را بر آن حريص مي‌كرد و هنوز از خواجگي چيزي در باطن خواجه حسن باقي بود. يكروز شيخ، خواجه حسن را آواز داد و گفت يا حسن، كواره «1» بربايد گرفت و به سر چهار سوي كرمانيان بايد شد و هر شكنبه و جگر بند كه يابي ببايد خريد و در آن كواره نهاد و در پشت گرفت و به خانقاه آورد. حسن كواره در پشت گرفت و برفت و آن حركت عظيم بر وي سخت ميآمد اما به ضرورت، اشارت پير نگاه مي‌بايست داشت كه «الشّيخ في قومه كالنّبي في امتّه» به سر چهار سوي كرمانيان آمد و هر جگربند و شكنبه كه ديد بخريد و بر گواره نهاد و بر پشت گرفت و آن خونها و نجاستها بر جامه و پشت او مي‌دويد و او در هر نفسي مي‌مرد از شرم و خجالت مردمان، كه او را در آن مدت نزديك، با جامه‌هاي فاخر ديده بودند و چندان نعمت دنيا و غلامان و تجمل، و امروز بدين‌صفت مي‌ديدند و او را از سر خواجگي برخاستن به غايت سخت بود ... مقصود شيخ از اين فرمان اين بود تا آن بقيّت خواجگي و حب جاه كه در اندرون حسن مانده بود از وي فرود برد، چون حسن برين صفت به خانقاه آورد و پيش شيخ بيستاد. شيخ گفت: اين را همچنين به دروازه حيره بايد برد و پاكيزه بشست، حسن همچنان آن شكنبه‌ها را بشست بدان آب روان و بازآورد، چون به خانقاه رسيد از آن خواجگي و حب جاه با وي هيچ نمانده بود، آزاد و خوش‌دل درآمد.
______________________________
(1). فتح اول، سبدي باشد كه ميوه و غيره در آن جاي دهند و بر ستور بار كنند. برهان قاطع
ص: 280
شيخ گفت: اكنون اين را به مطبخي بايد داد تا امشب اصحابنا را شكنبه «1» وايي بپزد، حسن آن به مطبخي «2» داد و اسباب آن بياورد تا مطبخي بدان مشغول گشت» «3» حسن به فرمان شيخ غسلي كرد و جامه پاك پوشيد و به بازار حيره شد و از هركس پرسيد كه مردي را با شكنبه در پشت ديده‌ايد يا خير؟ همه انكار كردند «شيخ گفت: اي حسن آن تويي كه خود را مي‌بيني و الا هيچكس را پرواي ديدن تو نيست آن نفس تست كه ترا در چشم تو مي‌آرايد ...» سرانجام شكنبه‌ها را پختند، چون اصحاب شيخ گرد آمدند، ابو سعيد گفت: «بخوريد كه امشب خواجه وايي حسن مي‌خوريد» «4» اين بود نمونه‌يي از نثر شيرين محمد بن منوّر و گزيده‌يي از افكار و حالات شيخ ابو سعيد ابو الخير.

عين القضاة همداني‌

عين القضاة، كنيه او ابو المعالي و ابو الفضائل، مردي حكيم و عارفي ايراني و از علماي شافعي در اوايل قرن ششم هجري قمري است. در همدان به دنيا آمد و در همانجا به كسب دانش و فرهنگ پرداخت و به زودي در ادب و حكمت و كلام تبحّر يافت و به سبب مايه فراواني كه در فقه به هم رسانيد، عنوان قاضي و مدرّس كسب كرد، و با اينكه بسيار جوان بود، شهرت و نفوذ فراوان يافت.
وي براي كسب دانش، مدتي نزد حكيم عمر خيام نيشابوري و امام محمد غزالي و شيخ محمد حمويه تلمذ كرد و در اثر احاطه‌اي كه به علوم زمان پيدا كرد، محسود علما و فقها و متكلمين عصر خويش واقع شد؛ ولي دانشهاي فلسفي و كلامي آن دوران، طبع پژوهشگر و حقيقت‌جوي او را قانع نكرد و در جريان مطالعات، گرفتار شكوك و ترديدهايي نسبت به معتقدات مردم دوران خود شد. ولي آشنايي با آثار محمد غزالي و دوستي صادقانه او با احمد غزالي تا حدي بحران فكري او را تشفّي بخشيد. غزالي، دوست جوان خود را «قرةّ العين» لقب داد و او توانست از طريق تصوف و انديشه‌هاي عرفاني راه‌حلي براي مشكلاتي كه در كلام و فلسفه جوابي براي آنها نمي‌يافت، به دست آورد. پس از آشنايي با احمد غزالي، عين القضات در جرگه صوفيان قدم نهاد، اما از آنجا كه وي در بيان عقايد و نظريات خود، شجاع و بي‌پروا بود، مورد بغض و بدگماني متشّرعه واقع گرديد و جمعي به تكفير او فتوا دادند، چه او در غليان عواطف صوفيانه
______________________________
(1). خوراك شكنبه، سيرابي
(2). آشپز
(3). همان كتاب، از ص 158 تا 162. (به اختصار)
(4). همان كتاب، از ص 158 تا 162. (به اختصار)
ص: 281
بدون بيم و هراس اسرار را فاش مي‌كرد و مذهب خود را كه دنباله نظر وحدت وجوديان بود، آشكارا اظهار مي‌نمود، سرانجام در نتيجه كينه متعصّبين، ابو القاسم در گزيني، وزير وقت، او را به همين‌گونه اتهامات دستگير و چندي بعد از همدان به بغداد فرستاد.
شهادت مردي آزادانديش: عين القضات در بغداد يك چند زنداني بود، تا اينكه باز به دستور درگزيني او را به همدان آوردند و در همدان وي را در سال 525 هجري در 33 سالگي در مقابل مدرسه‌اي كه ظاهرا محل تدريس او بود بردار كردند و سپس جسدش را با نفت و بوريا آتش زدند. به اين ترتيب عين القضاة در محيطي خفقان‌آميز، در عنفوان شباب و قبل از آنكه مردم از ثمرات افكار و انديشه‌هاي او برخوردار گردند به دست متعصّبين و بدخواهان در ميان شعله‌هاي آتش جان سپرد. عين القضات به فارسي و عربي، آثار متعدد دارد، از آنجمله است: رساله جمالي، تمهيدات، رساله علايي، مكتوبات: شامل تعدادي نامه‌هاي فلسفي و عرفاني خطاب به ياران و مريدان و شكوي الغريب عن الاوطان به عربي، كه چند ماه قبل از مرگ، در زندان بغداد نوشته است؛ و نوعي نامه سرگشاده است، خطاب به علماي عصر، كه مشحون است از نكات عرفاني و فلسفي كه در شكايت از بدخواهان نوشته و لحني مؤثر و قوي دارد.
عين القضات، گذشته از تبحّر در حكمت و عرفان در شاعري و نويسندگي قريحه عالي داشته، مجموعه اشعار او نزهة العشّاق نام داشته است و رباعيات لطيف و عارفانه‌اي هم بدو منسوب است.
مقام و منزلت عشق: اينك نمونه‌اي از نثر او از كتاب تمهيدات يا زبدة الحقايق «1»: «اي عزيز، اين حديث را گوش دار كه مصطفي- عليه السلام- گفت: « «من عشق وعفّ ثمّ كتم فمات، مات شهيدا» هركه عاشق شود و آنگاه عشق پنهان دارد و بر عشق بميرد شهيد باشد. اندر اين تمهيد عالم عشق را خواهيم گسترانيد. هرچند كه مي‌كوشم كه از عشق درگذرم، عشق مرا شيفته و سرگردان مي‌دارد، و با اين‌همه، او غالب مي‌شود و من مغلوب. با عشق كي توانم كوشيد؟!
كارم اندر عشق مشكل مي‌شودخان و مانم در سر دل مي‌شود
هر زمان گويم كه بگريزم ز عشق‌عشق پيش از من به منزل مي‌شود دريغا عشق، فرض را هست همه‌كس را. دريغا، اگر عشق خالق نداري
______________________________
(1). نقل از تمهيدات عين القضاة به تصحيح دكتر عفيف عسيران چاپ دانشگاه تهران ص 96- 104
ص: 282
باري عشق مخلوق مهيّا كن تا قدر اين كلمات ترا حاصل شود. دريغا، از عشق چه توان گفت و از عشق چه نشان شايد داد، و چه عبارت توان كرد! در عشق قدم نهادن كسي را مسلّم شود كه با خود نباشد، و ترك خود بكند، و خود را ايثار عشق كند، عشق آتش است، هرجا كه باشد جز او رخت ديگري ننهند. هرجا كه رسد سوزد، و به رنگ خود گرداند.
در عشق كسي قدم نِهد كِش جان نيست‌با جان بودن به عشق در سامان نيست
درمانده عشق را از آن درمان نيست‌كانگشت بهر چه برنهي عشق آن نيست اي عزيز، به خدا رسيدن فرض است، و لابدّ هرچه به‌واسطه آن به خدا رسند فرض باشد به نزديك طالبان. عشق، بنده را به خدا رساند، پس عشق از بهر اين معني فرض راه آمد. اي عزيز مجنون صفتي بايد كه از نام ليلي شنيدن جان توان باختن، فارغ را از عشق ليلي چه باك و چه خبر! و آنكه عاشق ليلي نباشد آنچه فرض راه مجنون بود، او را فرض نبود. همه‌كس را آن ديده نباشد كه جمال ليلي بيند و عاشق ليلي شود، تا آن ديده يابد كه عاشق ليلي شود، كه اين عشق خود ضرورت باشد. كار آن عاشق دارد كه چون نام ليلي شنود، گرفتار عشق ليلي شود، به مجرّد اسم عشق، عاشق‌شدن كاري طرفه «1» و اعجوبه «2» باشد.
ناديده هر آنكسي كه نام تو شنيددل نامزد تو كرد و مِهر تو گزيد
چون حسن و لطافت جمال تو بديدجان بر سر دل نهاد و پيش تو كشيد كار طالب آنست كه در خود جز عشق نطلبد. وجود عاشق از عشق است، بي‌عشق چگونه زندگاني كند؟ حيات از عشق مي‌شناس، و ممات بي‌عشق مي‌ياب:
روزي دو كه اندرين جهانم زنده‌شرمم بادا اگر به جانم زنده
آن لحظه شوم زنده كه پيشت ميرم‌و آن دم ميرم كه بي‌تو مانم زنده سوداي عشق از زندگي جهاني بهتر ارزد، و ديوانگي عشق بر همه عقلها افزون آيد. هركه عشق ندارد، مجنون و بي‌حاصل است. هركه عاشق نيست خودبين و پركين باشد، و خودراي بود. عاشقي بي‌خودي و بي‌راهي باشد. دريغا، همه جهان و جهانيان كاشكي عاشق بودندي تا همه زنده و با درد بودندي!
عاشق شدن آيين چو من شيداييست‌و آن‌كس كه نه عاشقست او خودراييست
در عالم پير هركجا برناييست‌عاشق بادا كه عشق خوش‌سوادييست
______________________________
(1). شگفت، چيز تازه
(2). شگفت‌آور، شگفت‌انگيز
ص: 283
اي عزيز، پروانه، قوت از آتش عشق خورد، بي‌آتش قرار ندارد و در آتش وجود ندارد تا آنگاه كه آتش عشق او را چنان گرداند كه همه جهان آتش بيند، چون به آتش رسد، خود را برميان زند. خود نداند فرقي كردن ميان آتش و غير آتش، چرا؟ زيراكه عشق، همه عشق خود آتش است:
اندر تن من جاي نماند اي بت‌بيش‌الّا همه عشق تو گرفت از پس و پيش
گر قصد كنم كه برگشايم رگ خويش‌ترسم كه به عشقت اندر آيد سَرِنيش چون پروانه خود را برميان زند، سوخته شود، همه نار شود. از خود چه‌خبر دارد! و تا با خود بود، در خود بود، عشق مي‌ديد. و عشق قوّتي دارد كه چون عشق سرايت كند به معشوق، معشوق همگي عاشق را به خود كشد و بخورد. آتش عشق پروانه را قوّت مي‌دهد، و او را مي‌پروراند تا پروانه پندارد كه آتش، عاشق پروانه است، معشوق شمع همچنان با ترتيب و قوت باشد، بدين‌طمع خود را برميان زند. آتش شمع كه معشوق باشد به او به سوختن درآيد تا همه شمع آتش باشد، نه عشق و نه پروانه. و پروانه بي‌طاقت و قوّت اين مي‌گويد:
اي بُلعجب «1» از بس كه تُرا بُلعَجبيست «2»جان همه عشّاق جهان از تو غميست
مسكين دل من ضعيف و عشق تو قويست‌بيچاره ضعيف كِش قوي بايد زيست بدايت عشق به كمال، عاشق را آن باشد كه معشوق را فراموش كند كه عاشق را حساب با عشق است، با معشوق چه حساب دارد؟ مقصود وي عشق است و حيات وي از عشق باشد، و بي‌عشق او را مرگ بشد. در اين حالت وقت باشد كه خود را نيز فراموش كند كه عاشق وقت باشد كه از عشق چندان غصّه و درد و حسرت بيند كه نه در بند وصال باشد و نه غم هجران خورد، زيراكه نه از وصال او را شادي آيد و نه از فراق او را رنج و غم نمايد. همه خود را به عشق داده باشد. «3»
چون از تو به‌جز عشق نجويم به جهان‌هجران و وصال تو مرا شد يكسان
بي‌عشق تو بودنم ندارد سامان‌خواهي تو وصال جوي خواهي هجران اي عزيز، ندانم كه عشق خالق گويم و يا عشق مخلوق، عشقها سه‌گونه آمد، امّا هر عشقي درجات مختلف دارد ...» «3»
______________________________
(1). بلعجب (مأخوذ از: ابو العجب) يعني كسي كه مايه شگفتيهاست
(2). بلعجبي: شگفتي بسيار
(3). نقل از گنجينه سخن، ص 148 تا 151
ص: 284

نجم الدين رازي‌

شيخ نجم الدين رازي معروف به نجم الدين دايه، از مشايخ بزرگ تصوف در اواخر قرن ششم و اوايل قرن هفتم هجري است وي از شاگردان شيخ نجم الدين كبري است كه پس از حمله تاتار به خراسان، از خوارزم فرار كرد و چندي در همدان بماند و چون مغولان به سوي همدان آمدند، ناچار عازم اردبيل شد. «تا مسكن در دياري سازد، كه در او اهل سنت و جماعت باشند و از آفت تعصب هوي و بدعت پاك بود.» اما، اقامت وي در اردبيل نيز ديري نپائيد، و در همان سال روانه بلاد روم شد و تحت حمايت علاء الدوله كيقباد سلجوقي قرار گرفت و به پاس محبت سلطان، به سال 620 در شهر سيواس كتاب مرصاد العباد را در مباحث عرفاني، سير و سلوك و مبدأ و معاد به نام علاء الدوله تصنيف كرد، وي بقيه عمر را در فراغت و امنيت در بلاد روم در مصاحبت عارفاني چون صدر الدين قونيوي و جلال الدين رومي گذرانيد و به سال 645 ه. ق وفات يافت.
نثر مرصاد العباد «نثري است ميانه سبك و شيوه خواجه عبد اللّه انصاري از حيث اسجاع پي‌درپي و ميانه عبارات پخته امام غزالي، و از اين نظر قدري از حيث صنعت ابتدايي است و نيز يكدست نيست» «1» و درك مطالب كتاب به‌علت استعمال لغات نامانوس و دور از ذهن تا حدي دشوار است.
از نجم الدين دايه اشعار متوسطي در دست است، اين رباعي را مؤلف مجالس النفايس به نام او ثبت كرده است: «2» «3»
عشقت كه دواي جان هردل ريش است‌ز اندازه هر هوس‌پرستي بيش است
چيزي است كه از ازل مرا در دل بودكاري است كه تا ابد مرا در پيش است از تأليفات اوست: مرصاد العباد به فارسي، منارات السائرين به عربي، معيار صدق في مصداق العشق، معروف به رساله عشق و عقل به فارسي و غيره.
اينك نمونه‌يي از نثر او را از مرصاد العباد مي‌آوريم: «بدانكه دل در تن آدمي، به مثابت عرش است جهان را، و چنانكه عرش، محل ظهور استواء «2» صفت رحمانيت است، در عالم كبري، دل محل ظهور استواء روحانيت است در عالم صغري «3»، اما فرق آنست كه عرش را بر ظهور استواء روحانيت شعور نيست و قابل ترقّي نيست تا محلّ ظهور استواي صفات ديگر گردد و دل را شعور پديد آيد و قابل ترقّي باشد؛ و اختصاص عرش به ظهور
______________________________
(1). بهار، سبك‌شناسي، ج 3، ص 21
(2). استقرار
(3). مراد وجود انسان است
ص: 285
استواي رحمانيّت از اينجاست كه عرش نهايت عالم اجسام آمد و او بسيط است كه يكروي او در عالم ملكوتست و يكروي ديگر در عالم اجسام؛ مدد فيض حق تعالي كه به عالم اجسام مي‌رسد از صفت فعل رحمانيّت است. از اينجا گويند «يا رحمن الدنيا و الآخرة» كه از صفت رحمانيّت است كه عموم خلق را برخورداريست، آشنا و بيگانه را و حيوان و نبات و جماد را.
و گفته‌اند كه رحمن اسمي خاصّ است و صفتي عام، و رحيم اسمي عام است و صفتي خاصّ، چنانكه اسم رحمن هيچكس را نتوان الّا حق را و جمله موجودات را از صفت رحمانيّت برخورداري است و رحمان بر صيغت فعلان است كه مبالغت را بود، و به اسم رحيمي همه‌كس را توان خواند كه اسمي عام است امّا از صفت رحيمي جز اهل رحمت را برخورداري نبود.
و چون اثري از فيض صفت فعل رحماني به عالم اجسام خواهد رسيد اول جسمي كه قابل «1» آن فيض بود عرض باشد، زيرا كه اقرب الاجسام الي الملكوت اوست كه يك روي در عالم ملكوت دارد، از آن روي قابل فيض حق شود، و آن فيض را مقسّم هم عرش بود، زيراكه عرش بجملگي جسمانيات مجاريست پيوسته، كه مدد فيض از آن مجاري بهر جنس از اجناس و هرنوع از انواع و بهر صنف از اصناف و بهر قسم از اقسام و بهر شخص از اشخاص و بهر جوهر از جواهر و بهر عرض از اعراض و بهر جسم از جسمانيّات مي‌رسد به‌قدر استعداد آن‌چيز، و آن فيضان بر دوام است كه وجود كاينات بدان مدد قايم و باقي مي‌تواند بود، اگر يك طرفة العين آن مدد منقطع شود هيچ‌چيز را وجود نماند؛ و چون عرش استعداد قبول مدد فيض رحماني داشت اين تشريف يافت كه «الرّحمن علي العرش استوي»، و عرش ازين دولت سعادت بي‌شعور و بي‌خبرست.
همچنين دل آدمي را يك روي در عالم روحانيّت است و يك روي در عالم قالب، و دل را ازين وجه قلب خوانند كه در قلب دو عالم روحاني و جسماني است تا هر مدد فيض كه از ارواح مي‌ستاند دل مقسّم «2» آن فيض بود و از دل بهر عضو عرقي باريك پيوسته است كه آن عروق مجاري فيض روح است بهر عضو، پس هر فيض كه بدل مي‌رسد قسمت كند و بهر عضوي نصيبي فرستد مناسب آن عضو، و اگر مدد فيض، يك لحظه منقطع شود از دل، قالب از كار فروافتد و حيات عروق منقطع شود؛ و اگر مدد آن يك عضو منقطع شود،
______________________________
(1). پذيرنده، قبول‌كننده
(2). تقسيم‌كننده
ص: 286
به سبب سدّه‌يي «1» در عروق كه مجاري فيض است، آن عضو از حركت فروماند و مفلوج شود.
پس معلوم شد كه دل در عالم صغري به مثابت عرش است در عالم كبري و لكن دل را خاصيّتي است و شرفي كه عرش را نيست و آن آنست كه در قبول فيضان روح، دل را شعور «2» بدان هست و عرش را نيست، زيراكه فيض روح به دل به صفت روح دل را حيات و علم و عقل مي‌بخشد تا دل مدرك آن مي‌شود، همچنانكه نور آفتاب كه صفت اوست فيضان كند و در هر خانه‌يي نور ظاهر گردد، خانه موصوف شود به صفت آفتاب در نورانيّت. امّا فيض رحمانيّت عرش را به فعل و قوّت و قدرت مي‌رسد نه به صفت، لاجرم عرش باقي مي‌ماند و از آن اثر فعل و قوّت و قدرت به موجودات مي‌رسد، همه باقي مانند و لكن در ايشان صفت حيات و علم و معرفت كه صفت حقّ است پديد نمي‌آيد، همچنانكه آفتاب بر كوه و صحرا و غيره به صفت نورانيّت فيضان مي‌كند، كوه و صحرا و غيره موصوف به صفت نورانيّت آفتاب مي‌شود، اما بر لعل و عقيق كه در اندرون معدن كوه و صحراست به فعل تأثير فيضان مي‌كند، پس لعل و عقيق در اندرون معدن موصوف نمي‌شود به صفت نورانيّت آفتاب، و لكن به اثر فعل آفتاب منفعل مي‌گردد به صفت لعلي و عقيقي.» «3»

شيخ شهاب الدّين سهروردي‌

شهاب الدّين سهروردي معروف به شيخ اشراق، از حكما و نويسندگان بنام ايران است كه به سال 549 هجري در سهرورد متولد شد؛ و در عنفوان شباب در شهر «حلب» به فرمان صلاح الدين ايوبي و به تحريك متعصبان كشته شد.
سهروردي متفكري پژوهنده، ناآرام و شجاع بود و معتقدات و استنتاجات فلسفي خويش را گاه صريح و در مواردي در پرده اصطلاحات و الفاظ مرموز بيان مي‌كرد، به همين جهت عناصر قشري و ظاهربين با وي مخالفت ورزيدند و خونش را مباح شمردند. تاريخ اجتماعي ايران بخش‌1ج‌8 286 شيخ شهاب الدين سهروردي ..... ص : 286
خ اشراق، آيين مشائين و پيروان ارسطو را كه كمابيش پايه مادي داشت، مورد انتقاد سخت قرار داد و روش خود را كه حكمت اشراقي (نوري) خوانده است و به حكماي مشرق و آيين ايرانيان قديم منسوب مي‌دانسته و از طريق اشراق باطن و روشني
______________________________
(1). بستگي، انسداد، منعي كه در مجراي خون يا مجراي غذا پديد آيد.
(2). آگاهي
(3). نقل از مرصاد العباد، چاپ تهران، 1312 شمسي، ص 105 تا 109
ص: 287
قلب ممكن الحصول مي‌شمرد، به پيروان خود تعليم مي‌داده است؛ بعضي، نظريات او را با پيروان مكتب تصوف نزديك مي‌دانند و برخي ديگر، افكار او را با فلسفه نو افلاطوني قرين شمرده، معتقدند كه شيخ اشراق اين فلسفه را با اصطلاحات مأخوذ از آيين قديم ايرانيان درهم آميخته و حكمت سهروردي را پديد آورده است. با اينكه وي حكمت خويش را بر قاعده نور و ظلمت كه منسوب به انديشه ايرانيان قديم است بنيان نهاده از ذكر افكار و انديشه‌هاي زردشتيان و مانويان خودداري مي‌كند. به‌نظر او منشاء كل موجودات (نور الانوار) است، كه در پيدايش خود، حاجت به‌علت ندارد، در صورتي‌كه هرچيز ديگر (عرضي و تبعي) است و به اصطلاح ممكن الوجود است و به اين ترتيب، ظلمت و تاريكي امري مستقل نيست و نسبت آن با نور نسبت عدم در برابر وجود است.
به‌طوركلي، حكمت اشراقيون مثل عرفان اهل تصوف بر كشف و شهود و ذوق و استنباط باطني استوار است و فقط در سايه (خلوت و تأمل) حاصل مي‌شود.
تأليفات شيخ به فارسي و عربي، در فلسفه و مسائل ذوقي و اشراقي قابل توجه است، از جمله رساله‌هاي او به پارسي: آواز جبرئيل- رسالة في حقيقة العشق- صفير سيمرغ و ترجمه رسالة الطير ابن سينا- روزي با جماعت صوفيان- پرتونامه- رساله عقل سرخ و چند اثر ديگر. از تاليفاتش به عربي حكمة الاشراق، تلويحات، المشارع و المطارحات، هياكل النور و كلمة التصوف قابل توجه و شايان ذكر است.
نظريات فلسفي سهروردي، مورد توجه متفكرين غرب نيز قرار گرفته و رساله آواز پر جبرئيل او به سال 1935 ميلادي با ترجمه فرانسه آن به كوشش پروفسور هانري كربن «1» و مرحوم پل‌كراوس «2» در مجلد 227 از روزنامه آسيايي به طبع رسيد و رسالة العشق او در اشتوتگارت به طبع رسيد و اخيرا دكتر سيد حسين نصر، استاد دانشگاه آنرا در شماره آبان‌ماه 1347 نشريه معارف اسلامي به چاپ رسانيده است.
لغت نوران و صفير سيمرغ و ترجمه رسالة الطير ابن سينا، به انضمام ترجمه رسالة الطير عمر بن سهلان ساوي به همت يك دانشمند آلماني در اشتوتگارت به سال 1935 مسيحي به طبع رسيد:- مقصود از صفير سيمرغ حال سالكي است كه تمام مقامات را طي كرده و به مقام فنا في اللّه رسيده است.
شيوه نگارش سهروردي ساده و دلپذير و نزديك به محاورات معمول مردم و كاملا قابل درك است و بيشتر جنبه تمثيلي و رمزي دارد.
______________________________
(1).Henry Corbin
(2).Paul Kraus
ص: 288
نمونه‌اي از نثر او: «بدانكه بالاي اين كوشك نه اشكوب «1» طاقيست كه آنرا شهرستان جان خوانند او بارويي دارد از عزّت، و خندقي دارد از عظمت، و بر دروازه آن شهرستان پيري جوان موكّلست و نام آن پير جاويد «خرد» «2» است، و او پيوسته سيّاحي كند چنانكه از مقام خود نجنبد، و حافظي نيك است. كتاب الهي داند خواندن و فصاحتي عظيم دارد، اما گنگ است. و به سال ديرينه است اما سال نديده است و سخت كهن است اما هنوز سستي درو، راه نيافته است.
و هركه بخواهد كه بدان شهرستان رسد ازين چهار طاق «3» و شش طناب «4» بگسلد و كمندي از عشق سازد و زين ذوق بر مركب شوق نهد، و به ميل گرسنگي سرمه بيداري در چشم كشد و تيغ دانش به‌دست گيرد و راه جهان كوچك «5» پرسد، و از جانب شمال درآيد «6» و ربع مسكون طلب كند و چون در شهرستان رسد كوشكي بيند سه طبقه «7»: در طبقه اول دو حجره «8» پرداخته، و در حجره اول تختي بر آب گستريده و يكي بر آن تخت تكيه زده، طبعش به رطوبت مايل، زيركي عظيم ولي نسيان بر او غالب، هر مشكلي كه بر او عرضه كني در حال حل كند و ليكن بر يادش نماند ...»
با جماعت صوفيان: سهروردي گويد: روزي با جماعت صوفيان در خانقاهي نشسته بودم، هركس از مقالات شيخ خويش فصلي مي‌پرداخت، چون نوبت به من رسيد گفتم: وقتي در خدمت شيخ خويش نشسته بودم، شيخ را گفتم كه امروز ميان رسته حكاكان مي‌گذشتم، حكاكي را ديدم، چرخي در پيش گرفته و جوهري در دست داشت و از آن جوهر بر چرخ مهره‌يي مي‌ساخت به شكل گوي مدوّر. من انديشه كردم كه اگر اين چرخ كه از بالا به زير مي‌گردد بر روي زمين كردندي همچون آسيا سنگ، و حكاك مهره را بر چرخ نهادي و دست از وي بازگرفتي، مهره را بر چرخ از حركت چرخ هيچ حركت بودي يا نه؟ سرّ آن نمي‌توانستم دانستن.
______________________________
(1). مراد از كوشك نه اشكوب عالم با افلاك نه‌گانه آنست
(2). خرد: عقل اول و شايد مراد عقل فعال باشد
(3). چهار طاق: مراد افلاك مادون قمر است يعني فلك زمين و آب‌وهوا و اثير
(4). شش طناب: مراد جهات سته است
(5). جهان كوچك: عالم صغير، يعني انسان، و مراد از راه جهان كوچك پرسيدن «شناخت خود» است
(6). يعني از دماغ كه محل قواي نفسانيه است شروع كند
(7). مراد از كوشك سه طبقه دماغ است
(8). مراد از دو حجره، دو قوه مدركه و خيال است
ص: 289
شيخ گفت: مهره نيز بر چرخ گرديدي خلاف سير چرخ، چنانك اگر چرخ از چپ سوي راست گرديدي مهره از راست بر چرخ سوي چپ گرديدي، همچنان‌كه تخته‌يي بگيري و گويي بر سر آن تخته نهي، پس تخته را به خود كشي. تخته نزديك تو آيد، اما گوي از بر تو دور افتد و بدان جانب تخته رود كه از تو دور باشد ...» «1»
______________________________
(1). مأخوذ از گنج و گنجينه، پيشين از ص 218 تا 225 (به اختصار) همچنين نگاه كنيد به دايرة المعارف فارسي، جلد اول، ص 1384
ص: 291

وضع سياسي و اجتماعي ايران و كشورهاي اسلامي مقارن حمله مغول‌

اشاره

قبل از حمله مغول به سال 616 هجري و انقراض دولت خوارزمشاهي، وضع ايران و كشورهاي اسلامي به‌علت عدم مداخله مردم در امور سياسي، اختلاف زمامداران، فساد دربار، مداخله تركان خاتون (مادر سلطان محمد خوارزمشاه) در امور سياسي و دشمني مردم و روحانيون با دولت، بسيار درهم و آشفته بود، از اواسط قرن ششم هجري به بعد، تركان قراختائي در جنگ «قطوان» سلطان سنجر را به تحريك آتسز خوارزمشاه شكستي عظيم دادند و بر تمام ماوراء النهر مسلط شدند. سلطان محمد خوارزمشاه با آنكه وارث اوضاعي آشفته بود به‌جاي درمان دردهاي اجتماعي در سال 607 عازم گرفتن بخارا و سمرقند گرديد و به كمك «كوچلك» سلسله قراختائيان را از ماوراء النهر برانداخت و متصرفات خود را به كاشمر و حدود سند رسانيد. در اين تاريخ، اتابكان فارس و آذربايجان در حيطه نفوذ خود به استقلال فرمان مي‌راندند و كمابيش با النّاصر لدين اللّه خليفه عباسي مناسبات حسنه داشتند. ولي بين خوارزمشاه و خليفه عباسي، صلح و صفايي وجود نداشت، خوارزمشاه مايل بود مانند سلاطين آل بويه و پادشاهان سلجوقي، خليفه را محكوم فرمان و اراده خود سازد، درحاليكه خليفه با دشمنان سلطان و از جمله با جانشينان حسن صباح مخفيانه رابطه داشت و آنان را عليه خوارزمشاه تحريك و تجهيز مي‌كرد، كار مخالفت سلطان با خليفه به‌جايي رسيد كه خوارزمشاه در 614 ه به قصد تسخير بغداد لشكر كشيد و در جريان اين نبرد اتابك سعد بن زنگي را كه از فارس آمده بود و اتابك ازبك را كه از آذربايجان به قصد تسخير بغداد حركت كرده بود شكست داد و
ص: 292
هردو اتابك، ناگزير، اطاعت خوارزمشاه را گردن نهادند و امان يافتند. در چنين موقعيت حساسي كه چنگيز پكن را تسخير كرده بود، و خطر حمله او سراسر عالم اسلام را تهديد مي‌كرد، به‌جاي آنكه خليفه و سلطان دست اتحاد به‌سوي يكديگر دراز كنند به جنگ و مخالفت برخاستند و درنتيجه هردو خاندان فاسد به باد فنا رفتند.

نتايج شوم سياست سلطان محمد خوارزمشاه در حيات سياسي، اجتماعي، فرهنگي و ادبي ايران‌

چنگيز چنانكه تاريخ گواهي مي‌دهد، يكي از سرداران و رؤساي بسيار شجاع و جنگاور قوم مغول و تاتار، و در تدبير و كارداني و شقاوت و بيرحمي كم‌نظير بود. وي در مدتي كوتاه كليّه قبايل مغول و تاتار را زير نفوذ سياسي و نظامي خود درآورد و قبايل عيسوي مذهب «كرائيت» و «نايمان» و قوم «قرفيز» و طوايف «اويغور» را محكوم به فرمانبرداري كرد. چنگيز پس از برانداختن حكومت «كوچلك خان» و دولت قراختائيان در سال 612 هجري، امپراتوري چين شمالي را برانداخت و پس از تصرف پكن به ناحيه تبّت نيز دست يافت. چون خبر اين پيروزيها به همسايه او، محمد خوارزمشاه رسيد، وي به فكر تحقيق و تشخيص نيروي چنگيز افتاد و نمايندگاني به رسالت بهاء الدّين رازي نزد چنگيز به پكن گسيل داشت. «1»
«منهاج سراج، شرح مشاهدات اين هيئت را، كه حكاياتي وحشتناك از فجايع و كشتارهاي مغولان ذكر كرده‌اند، در كتاب خود طبقات ناصري آورده است. نكته‌اي كه بايد بدان توجه كرد اينكه: «چنگيز در آغاز امر مطلقا قصد حمله به بلاد اسلامي را نداشت و مي‌خواست امپراتوري خود را به قسمتي از نواحي شرقي آسيا محدود سازد، به همين مناسبت هنگامي‌كه فرستادگان خوارزمشاه از خدمت او بازگشتند به سلطان محمد پيام داد كه: «محمد خوارزمشاه را بگوئيد كه من پادشاه آفتاب برآمد شرقم و تو پادشاه آفتاب فروشدن به (غرب) من مايلم ميان ما عهد مودّت و محبت و صلح مستحكم باشد و از طرفين تجار و كاروانها بيايند و بروند و ظرايف «1» و بضاعت كه در
______________________________
(1). كالاي نفيس تجاري
ص: 293
ولايت من باشد بر تو آرند و آن بلاد تو همين حكم را دارد.» «1»
از گفتار صريح چنگيز پيداست كه اگر زمامداراني مدبّر و كاردان در آن هنگام بر ايران حكومت مي‌راندند و از اين سياست صلح‌جويانه استقبال مي‌كردند، به احتمال قوي، ضمن استقرار روابط سياسي و اقتصادي، جلوي يك فاجعه خونبار تاريخي، گرفته مي‌شد؛ ولي متاسفانه در آن دوران نه‌تنها پادشاه و دولت خوارزمشاهي، بلكه امرا و سپاهيان و افراد خاندان سلطنتي فقط در فكر غارتگري و مال‌اندوزي بودند و درنتيجه اشتباهات گوناگون سياسي، چنگيز را وادار به حمله به ايران و ديگر كشورهاي خاورميانه نمودند، قرايني در دست است كه چنگيز واقعا به برقراري روابط تجاري بين منطقه نفوذ خود و خاور نزديك، علاقه فراوان داشت، اقدامات او در راه امن كردن راهها و گماشتن مراقبين در آنها و پذيرايي صادقانه او از بازرگانان كشورهاي اسلامي و خريد كالاهاي آنان به بهاي عادلانه و فرستادن گروهي براي عقد معاهده دوستي نزد خوارزمشاه، نشان مي‌دهد كه از آغاز، چنگيز برنامه رزمي نداشته است؛ مويد اين مطلب اينكه بعد از عقد معاهده‌اي در سال 615 هجري بود كه چنگيز هدايائي براي سلطان سلجوقي فرستاد، و همراه مأمورين سياسي خود عده‌يي بازرگان با اموال فراوان به سوي شرق گسيل كرد.
منهاج سراج، در پيرامون اين هيئت چنين مي‌نويسد:
«در ميان تحف و هدايايي كه به نزديك سلطان محمد خوارزمشاه فرستاد، يك قطعه زر صامت بود، به‌اندازه گردن شتري ... «و پانصد شتر بار از زر و نقره و حرير و قز خطايي و ترغو و قندز و سمور و ابريشم و ظرايف چين و طمغاج، با بازرگان خود روان كرد و بر بيشتر آن شتران زر و نقره بار بود. چون به «اترار» وصول شد، قدر خان حاكم اترار، از راه مكر و غدر آنان را جاسوس معرفي نمود و از سلطان محمد خوارزمشاه اجازت خواست و جمله تجار و آيندگان و رسل را به طمع آن زر و نقره به قتل رسانيد، چنانكه هيچيك از آنان خلاصي نيافتند الا يك شتربان كه در حمام بود و در آن واقعه از راه گلخن خود را بيرون انداخت و براي محافظت خود حيله‌ها برانگيخت و از راه بيابان به بلاد چين بازرفت و چنگيز را از كيفيت آن غدر و مكر اعلام داد.» «2»
سياست چنگيز: همين روايت، كه از فساد تركان حكايت مي‌كند در ديگر كتب تاريخي ذكر شده و به‌خوبي علت حمله چنگيز خان را نشان مي‌دهد، جالب اينكه بعد از اين عمل
______________________________
(1). منهاج سراج، طبقات ناصري، ص 650: 651
(2). همان كتاب، ص 651
ص: 294
سفيهانه، چنگيز، عنان اختيار از كف نداد و از حمله خودداري كرد و تنها به مطالبه قدر خان كه عامل اين جريان خونبار بود، و جبران خسارت قناعت ورزيد، ليكن سلطان بي‌تدبير ايران بدون توجه به عاقبت كار، بار ديگر فرستادگان چنگيز را كشت؛ چنگيز پس از اين فاجعه با ساز و برگ فراوان، در اواخر سال 616 هجري به اترار يعني همان محلي كه قافله بازرگانان چنگيزي را تاراج كرده بودند، حمله برد. شماره سپاهيان چنگيز را در اين حمله شوم تاريخي از هشت صد هزار تا دويست هزار تن نوشته‌اند، ولي از آنجا كه بين سلطان محمد خوارزمشاه و سران سپاه او بجاي وحدت نظر و هم‌آهنگي تفرقه و جدايي بود، هيچگونه مقاومت مؤثر و متشكّلي در برابر مهاجمين مغول صورت نگرفت، بلكه دسته‌هاي متفرق سپاهيان، هريك به جانبي گريختند، درنتيجه اين سياست رزمي، قواي چنگيز به سرعت شهرهاي كناره جيحون را تسخير كردند و براي آنكه از حمله دشمن در امان باشند، به قتل عام مردم و با خاك يكسان كردن شهرها نيز اقدام نمودند، از جمله بلاد زيبايي كه به كلي ويران شد بخارا بود، از يكي از گريختگان آن شهر عظيم، كه به خراسان رسيده بود، از كيفيت واقعه پرسيدند، گفت: «آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند و رفتند.» بعد از آن، چنگيز در ابتداي سال 617 هجري به سمرقند و خوارزم و ديگر بلاد آباد ماوراء النهر حمله كرد، سلطان محمد بدون هيچ برنامه جنگي از شهري به شهر ديگر مي‌گريخت و بالاخره در اواخر سال 617 به جزيره آبسكون رسيد و در آنجا به حالي زار درگذشت. در خلال اين احوال مغولان شهرهاي بزرگ و كوچك خوارزم، ماوراء النهر و خراسان را يكي بعد از ديگري قتل عام و ويران و غارت مي‌كردند و در اين جريان بعضي از بلاد مانند نيشابور را چنان با خاك يكسان كردند كه ديگر هيچ موجود زنده‌اي در آن وجود نداشت؛ تنها فرد شجاع و مبارزي كه در برابر نيروي مهاجم مغول پاي مقاومت فشرد، جلال الدّين منكبرني بود كه سلطان محمد خوارزمشاه هنگام فوت، او را به وليعهدي برگزيده بود، او با قواي اندكي كه داشت به خراسان گريخت و در نزديكي‌هاي غزنين به گردآوري سپاه و مبارزه با مغولان پرداخت ولي متاسفانه، اقوام گوناگون و غير متجانسي كه تحت فرماندهي جلال الدين بودند، نمي‌توانستند رشته وحدت را استوار نگه دارند.
آخرين نبرد جلال الدّين: چنگيز، چون از نيروي مقاومت جلال الدين آگهي يافت به تعقيب او همت گماشت و بالاخره در نزديكي سند، ميان سپاهيان كثير مغول و نيروي ناچيز خوارزمشاه جنگي درگرفت و جلال الدين مردانه پايداري كرد و چون موقعيت را دشوار
ص: 295
ديد، نخست مادر و گروهي از بستگان را به درخواست آنان در رود سند غرقه ساخت و يكبار هم به قلب سپاه چنگيز حمله‌ور شد و با چندتن از كسان خويش از آب سند به سلامت گذشت.
متاسفانه در اين دوران بحراني، امرا و سران سپاه خوارزمشاه سرگرم اختلافات خود بودند و در مقام مبارزه با مهاجمان نبودند و از طرفي حملات مغول چنان سريع بود كه نه تنها مردم ماوراء النهر و خراسان و خوارزم را رعب و هراسي فراوان گرفته بود، بلكه سران سپاه نيز مجال طرح برنامه دفاعي نداشتند. در حملات بي‌رحمانه‌اي كه بر تمام نقاط شرقي ايران و ماوراء النهر صورت مي‌گرفت، هرجا كه آبادي و رونقي داشت. دستخوش قتل و غارت و نهب و ويراني مي‌شد. «مغولان در اين حملات از كشتار جمعي و غارت اموال و دريدن شكم و مثله كردن (يعني گوش و بيني بريدن) و شكنجه دادن و خراب كردن و گاه ويراني شهرها و بي‌عصمتيها و نامردميها به هيچ‌روي خودداري نداشتند و به منزله درندگاني بودند كه در گله‌هاي گوسپند و آهو درافتند و بر هيچيك ابقا نكنند. تواريخي كه درباره اين هجوم بزرگ، قريب به همين واقعه نوشته شده، همه پر است از ذكر جنايات و فجايع اعمال وحشيانه مغول و تاتار و بي‌ترديد اين واقعه فجيع‌ترين واقعه‌يي بود كه تا آن هنگام در تمام تاريخ ايران رخ داد و بعد از آن هم هيچگاه نظيري نيافت.» «1»

علل و عوامل اين شكست‌

حمله چنگيز به ايران و عواقب شوم آن‌كه مولود سياست غلط و بي‌تدبيري محمد خوارزمشاه و اطرافيان او بود به‌خوبي به هموطنان و به‌خصوص به نسل جوان ما نشان مي‌دهد كه اگر ملتي ناظر و مراقب اوضاع سياسي و اجتماعي كشور خود نباشد و اعمال و رفتار و روش سياسي زمامداران را مورد سئوال و انتقاد قرار ندهد، چه‌بسا كه در اثر فساد و انحراف و بي‌تدبيري آنان صدها شهر ويران و ميليونها نفر از نفوس بشري به فجيعترين وضع دستخوش فنا و نيستي گردند.
اينكه مي‌بينيم در جوامع پيشرفته بشري از چهار صد سال قبل از ميلاد مسيح، ابتدا در يونان و سپس در روم قديم و در دوره قرون وسطي نخست در انگلستان و پس از انقلاب كبير 1789 ابتدا در فرانسه و بعد در ديگر كشورهاي غرب، اكثريت مردم با تحمل زحمات و دادن تلفات فراوان، در راه كسب آزادي و استقرار دموكراسي و حكومت ملي مبارزه كرده‌اند، براي اين است كه ملتها، بازيچه و آلت فعل زمامداران نباشند و دولتها
______________________________
(1). دكتر ذبيح اله صفا: تاريخ ادبيات در ايران، ج 3، ص 11
ص: 296
جرات نكنند بدون جلب موافقت مردم قدمي بردارند.
در ميهن ما برخلاف كشورهايي كه با اصول دموكراسي اداره مي‌شوند، نه‌تنها توده مردم بلكه حتي طبقات مرفه و ذيحقوق- دولت و زمامداران را خدمتگزار خود، و مامور اجراي مصالح و منافع خلق نمي‌دانستند، و اگر دولت و عمال حكومت برخلاف ميل مردم قدمي برمي‌داشتند از طرف هيچ مقام و مرجع ملي مورد اعتراض و بازخواست قرار نمي‌گرفتند، همين بي‌توجهي مردم به مسائل اجتماعي، در طول تاريخ، مشكلات و بدبختيهاي گوناگوني براي مردم پديد آورده و راه را براي مداخلات نارواي دشمنان داخلي و خارجي ايران هموار كرده است.
در جريان حمله مغول به ايران، اگر زمامداران با كمك مردم، جبهه واحدي عليه دشمن تشكيل مي‌دادند، به احتمال قوي، اين‌همه ظلم و خونريزي به وقوع نمي‌پيوست.
سلطان جلال الدين منكبرني كه در سال 618 از برابر مغولان به آن سوي سند گريخته بود، پس از سرگردانيها و زدوخوردهاي گوناگون در سال 622 تبريز را فتح نمود، پس از اين پيروزي، به‌جاي آنكه از مردم كمك بگيرد و دشمن را به ياري خلق از پاي درآورد به يك رشته جنگهاي بي‌حاصل در آذربايجان و آسياي صغير و عراق و گرجستان و ارمنستان ادامه داد و درنتيجه اين مبارزات بي‌هدف و بي‌حاصل، روزبه‌روز خسته‌تر و فرسوده‌تر گرديد، تا در نزديكي «ديار بكر» گرفتار حمله ناگهاني مغولان شد و به كوههاي كردستان پناه برد و به‌دست يكي از افراد محلي كرد در سال 628 كشته شد.
در فاصله ميان تسلط مغولان بر مشرق ايران و اعزام هلاكو، سرزمينهاي مفتوح مغولان را، حكام مغولي، با تدبير و كارداني وزراي ايراني، نظير شرف الدين خوارزمي و بهاء الدين محمد جويني (پدر شمس الدين جويني) اداره مي‌كردند. از سال 651 هلاكوخان از جانب دربار مغول مأمور فتح قلاع اسماعيليه و برانداختن خلافت عباسيان گرديد. هلاكو پس از آنكه در اواخر سال 651 به ايران رسيد، يكي از سرداران خود را مامور فتح قلاع اسماعيلي نمود و سرانجام «خورشاه» آخرين جانشين خاندان حسن صباح تسليم هلاكو گرديد و كليه قلاع اسماعيلي در مدتي كمتر از يك سال، مسخّر و تسليم شدند و هرچه در آنها بود به غارت رفت، از جمله، كتابخانه معتبري كه در دوران 177 ساله حكومت پيروان حسن صباح، در الموت فراهم آمده بود، از ميان برده شد؛ در اين جريان، عطاملك جويني با كسب اجازه از هلاكو، بعضي از كتبي كه ارزش تاريخي و اجتماعي داشت و يكي از آنها سرگذشت حسن صباح بود، از اين معركه، بيرون كشيد و عطاملك جويني در تاليف كتاب تاريخ جهانگشاي جويني از اين منابع استفاده
ص: 297
كرد، پس از پايان كار اسماعيليه، هلاكو آماده فتح بغداد شد، محاصره بغداد چندروز طول كشيد؛ سرانجام خليفه المستعصم باللّه روز چهارم صفر سال 656 با كليه رجال و بزرگان از شهر خارج شد و به ديدار هلاكو رفت و مردم شهر را از جهاد و مقابله با دشمن بازداشت.
با اينحال بغداد مدت يك هفته دستخوش قتل و غارت بود و سرانجام مغولان، خليفه و اولاد و بني اعمام او، هركه را يافتند، كشتند و به اين ترتيب خلافت 525 ساله عباسي كه با همت و تدبير ايرانيان تاسيس و ايجاد شده بود در اثر فساد آخرين خلفاي عبّاسي و بي‌كفايتي «مستعصم» با شمشير تاتار منقرض گرديد.
پس از فتح بغداد، ابن العلقمي، وزير مستعصم به امر هلاكو اداره امور بغداد را به اتفاق يك شحنه مغولي برعهده گرفت. پس از اين پيروزي، سرداران هلاكو به فتوحات ديگري دست يافتند و غنايمي كه از همه اين فتوحات، خاصه بغداد به‌دست آمده بود به آذربايجان فرستاده شد و خان مغول، مراغه را به پايتختي برگزيد و دانشمند نامدار ايراني خواجه نصير الدين طوسي را مأمور كرد تا در آنجا «رصدي» بپا كند. هلاكو به فتح آذربايجان قناعت نكرد و بلاد الجزيره و شام را تسخير و غارت كردند و در سال 658 به علت انتشار خبر فوت «منكوقاآن» هلاكو به آذربايجان رفت.
قوبيلاي قاآن كه به‌جاي منكوقاآن به حكومت و فرمانروائي نشست، تمام سلطنت ايران، الجزيره، شام و آسياي صغير، يعني تمام متصرفات غربي امپراتوري مغول را به هلاكو واگذار كرد، در اين دوران وزارت هلاكو با خوارزمي و محمد جويني بود؛ دوران فرمانروايي هلاكو چندان نپائيد و در حاليكه بيش از 48 سال نداشت، درگذشت.
بعد از هلاكو به‌ترتيب اباقا خان و احمد تگودار و ارغون خان و كيخاتو، بايدو، محمود غازان خان و سلطان محمد خدابنده (الجايتو) و سلطان ابو سعيد بهادر خان به قدرت رسيدند، بعد از مرگ ابو سعيد بهادر، بنيان سلطنت ايلخانان سستي گرفت.- بيشتر جانشينان هلاكو و همراهان او، عيسوي و بودايي بودند، در ميان ايلخانان، غازان خان، پيرو اسلام گرديد. از اين دوره به بعد تا حدي از مظالم مغولان كاسته شد، با اينحال اكثر رجال و وزرا و كارشناسان ايراني به‌دست پادشاهان زردپوست مغول كشته شدند.
اكنون بطور اجمال زيانهاي اجتماعي و فرهنگي كه از اين حمله وحشيانه، نصيب ملت ايران شده است يادآور مي‌شويم:
نتايج شوم غفلت مردم و زمامداران: عطاملك جويني مؤلف كتاب تاريخ
ص: 298
جهانگشا، شرح جالب و مؤثّري از نتايج حمله مغول به بخارا نوشته كه گزيده‌يي از آن را نقل مي‌كنيم: «ائمه و معارف شهر بخارا به نزديك چنگيز خان رفتند و چنگيز در مسجد جامع راند بر بالاي منبر رفت، چنگيز خان پرسيد كه سراي سلطانست؟ گفتند خانه يزدانست. او از اسب فرود آمد و فرمود كه صحرا از علف خالي است، اسبان را شكم پر كنيد، از انبارها غله مي‌كشيدند و صناديق مصاحف (يعني جعبه‌ها و صندوقهاي قرآنها و كتب ديگر) را به ميان صحن مسجد مي‌آوردند و مصاحف را در دست و پاي مي‌انداختند و صندوقها را آخر اسبان ساختند، مغولان، ضمن ميگساري، خوانندگان و نوازندگان شهري را براي سماع و رقص حاضر كردند و مغولان بر اصول غناي خويش آوازها بركشيده و ائمه و مشايخ و سادات و علما و مجتهدان عصر، بر طويله آخر سالاران به محافظت ستوران قيام نموده و امتثال حكم آن قوم را التزام كرده. بعد از يك دو ساعت چنگيز خان بر عزيمت مراجعت با بارگاه برخاست و جماعتي كه آنجا بودند روان شدند و اوراق قرآن در ميان قاذورات «1» لگدكوب اقدام و قوايم «2» گشته، در اين حالت امير امام جلال الدين كه مقدّم و مقتداي سادات ماوراء النهر بود و در زهد و ورع مشار اليه، روي به امام عالم ركن الدين امام‌زاده آورد و گفت: مولانا چه حالتست؟ «اينكه مي‌بينيم به بيداريست يا ربّ يا به خواب» (مصراعي است از انوري)- مولانا گفت خاموش باش، باد بي‌نيازي خداوندست كه مي‌وزد، سامان سخن گفتن نيست. (ناگفته نماند كه امام ركن الدين امام‌زاده و پسر شجاع او بعد از آنكه تعرض مغول را به نواميس مردم ديدند، تاب نياورده با ايشان به جنگ پرداختند و هردو در اين جهاد مقدس شهيد شدند) ... پس از محاربه و قتال، آتش در محّلات انداختند و چون بناي خانهاي شهر تمامت از چوب بود، بيشتر از شهر به چندروز سوخته شد، مگر مسجد جامع و بعضي از سرايها كه عمارت آن خشت پخته بود ... مردم بخارا متفرق گشته به ديه‌ها رفتند، يكي از مردم بخارا، پس از واقعه، گريخته بود و به خراسان آمده، حال بخارا از او پرسيدند گفت: آمدند و كندند و سوختند و كشتند و بردند و رفتند، جماعت زيركان كه اين تقرير «3» شنيدند اتفاق كردند كه در پارسي موجزتر «4» از اين سخن نتواند بود.» «5» همين بليّات و خسارات به سمرقند و ديگر بلاد معمور ماوراء النهر وارد آمد كه شرح جزئيات آنها در اين كتاب امكان‌پذير
______________________________
(1). پليديها، نجاستها
(2). چارپايان
(3). بيان و صحبت
(4). مختصر
(5). جهانگشاي جويني: ص 80 تا 83 (نقل و تلخيص)
ص: 299
نيست. همين‌قدر يادآور مي‌شويم كه شهاب الدين ياقوت حموي كه در سال 616 چندماه قبل از تسلط مغول به جرجانيّه، در آن شهر بوده مي‌گويد: «هرگز شهري به اين آبادي نديده‌ام، آباديها به يكديگر متصل و دهات چسبيده به هم است و از كثرت خانه و قصرهايي كه بنا شده و انبوهي درخت، كسي كه از ميان آنها مي‌گذرد، گمان مي‌كند بازار است، گمان نمي‌كنم در دنيا از جهت بزرگي و كثرت خير و توانگري، شهري نظير خوارزم موجود باشد.» (نقل به اختصار)

مراكز فرهنگي ايران قبل از حمله چنگيز

ارزش فرهنگي خوارزم و جرجانيّه قبل از حمله مغول‌

اشاره
«آتسز خوارزمشاه بعد از آنكه بر سلطان سنجر طغيان كرد براي رقابت با آن پادشاه شعر دوست دانش‌پرور، شعرا را با دادن صلات، تشويق كرد و فضلا را از اطراف به خوارزم خواست، حتي موقعيكه سنجر از گورخان قراختائي شكست خورد و آتسز بر خراسان مستولي شد، يعني در 536 جمعي از فضلاي آن ديار مثل ابو الفضل كرماني فقيه و عالم مشهور و ابو منصور عبّادي (واعظ معروف) و قاضي حسين بن محمد ارسابندي (قاضي مرو) و ابو محمد خرقي فيلسوف را با خود به خوارزم برد و پس از فوت طبيب معروف سيد اسمعيل جرجاني صاحب ذخيره خوارزمشاهي و كتب ديگر، مامور مخصوصي به بغداد نزد ابو البركات هبة الدين علي طبيب مشهور فرستاد و براي آنكه خطّه خوارزم از طبيب حاذقي خالي نباشد از او خواست كه يكي از شاگردان خود را به آن ديار بفرستد تا داروخانه خوارزم را با جميع اوقاف آن تحت اختيار او بگذارد و مبلغي نيز جهت خرج سفر او به بغداد فرستاد. «1»
شهر جرجانيّه، در عهد آتسز و جانشينان او مركز اجتماع علما و ادباي نامي بود و از اين جهت با مروشاه جهان پايتخت سلطان سنجر رقابت مي‌ورزيد و فضلاي بزرگ مثل امام علّامه جار اللّه زمخشري ملقب به «فخر خوارزم» و امير رشيد الدين كاتب، مشهور به وطواط (وفات در 573) و بهاء الدين محمد بن مويد بغدادي شاعر و منشي معروف، و امام شهاب الدّين ابو سعد بن عمر خيوقي (مدرس و صاحب كتابخانه‌يي عظيم) و شيخ نجم الدين كبري و امام فخر الدين رازي در آن ايّام در آن شهر اقامت داشتند و باعث فروزندگي چراغ علم و ادب در جرجانيه بودند.» «1»
______________________________
(1). عباس اقبال آشتياني: تاريخ مغول، ص 42 به بعد. (نقل به اختصار)
ص: 300

كتابخانه‌هاي عمومي در مرو شاهجان‌
غير از جرجانيه «مرو شاهجان» پايتخت سلطان سنجر از شهرهاي مهم ايران و مركز اهل علم و داراي كتابخانه‌هاي عمومي و خصوصي بود.
ياقوت حموي مي‌گويد: مرو را در سال 616 ترك گفتم، در آن موقع در آن شهر ده خزانه از كتب فقهي وجود داشت كه من در دنيا نظير آنها را نه از جهت كثرت كتب و نه از لحاظ خوبي نسخ نديدم. از آنجمله دو كتابخانه بود در جامع شهر يكي به نام خزانة العزيزيّه كه آن را عتيق زنجاني وقف كرده درين كتابخانه نزديك 12 هزار مجلد كتاب بود. ديگر كتابخانه شرف الملك مستوفي و ديگر خزانة الكتب نظام الملك حسن بن الحق در مدرسه او، و در كتابخانه متعلق به خاندان سمعاني و خزانه ديگري در مدرسه عميديه و خزانه مجد الملك از وزراي اين دوره اخير، و خزانه‌هاي خاندان خاتوني در مدرسه متعلق به ايشان و خزانة الضميريّه در خانگاه آن انواع كتب موجود بود و دسترسي مردم به اين كتابخانه‌ها بسيار آسان بود و كمتر اتفاق مي‌افتاد كه در منزل من، دويست مجلّد يا بيشتر از آنها (بدون هيچ نوع گروي) نباشد. در صورتي‌كه قيمت اين مجلدات بر دويست دينار بالغ مي‌شد ... اگر اين شهر به چنگ تاتار نمي‌افتاد، تا دم مرگ آن را ترك نمي‌گفتم، چه مردم آن، خوش معاشرت و مهمان‌نوازند و شهر از جهت كثرت كتب متقن بي‌همتاست.» «1»
غير از جرجانيه و مرو شاهجان، دهها شهر آباد و معمور نظير نيشابور و هرات و ري در نتيجه جهل و فساد و سوء سياست زمامداران با خاك يكسان شد، جهانگشاي جويني ضمن توصيف مظالم و بيدادگري‌هاي مغول در مرو مي‌نويسد: «سيّد عزّ الدين از سادات كبار بود و به ورع و فضل مشهور و مذكور بودست، درين حالت با جمعي سيزده شبانروز شماره كشتگان شهر كرد، آنچ ظاهر بودست و معين، بيرون مقتولان در نقبها و رساتيق «2» و بيابانها، هزار هزار و سيصد هزار و كسري يعني (يك ميليون و سيصد هزار نفر) در احصا آمد و درين حالت رباعي عمر خيام كه حسب حال بود بر زبان رانده است: «3»
تركيب پياله كه درهم پيوست‌بشكستن آن روا نمي‌دارد مست
چندين سر و پاي نازنين از سر دست‌از مِهرِ كه پيوست و به كين كه شكست؟ در جريان حمله مغول به نيشابور «تغاجار» داماد چنگيز كشته شد، به خونخواهي او
______________________________
(1). ترجمه از معجم البلدان ياقوت (ص 509- 510، ج 4)
(2). روستاها
(3). تاريخ جهانگشاي جويني، ص 127 و 128، ج 1
ص: 301
غير از چهارصد تن پيشه‌ور كه به اسارت بردند، همه اهل شهر را به قتل آوردند و فرمان رسيد كه شهر را از خرابي چنان كنند كه در آنجا زراعت توان كرد و هيچكس حتي سگ و گربه را زنده نگذاريد و بنابر مشهور درين واقعه يك ميليون و نيم تن رهسپار ديار نيستي شدند.» «1»

نظري اجمالي به رشد و تكامل ادبيات فارسي از آغاز تا حمله مغول‌

چنانكه قبلا گفتيم از اواسط قرن سوم هجري از بركت سياست داهيانه سامانيان و تشويق و ترغيب سلاطين و وزراي اين سلسله، شاعران و نويسندگان بزرگ و توانايي در سرزمين ماوراء النهر و خراسان ظهور كردند؛ و ادب فارسي را با ذوق و قريحه استواري كه داشتند بنيان نهادند و آثار گرانقدري از نظم و نثر پديد آوردند، كه براي شعرا و نويسندگان قرون بعد بسيار سودمند بود. در اين دوره لهجه «دري» كه از اواسط قرن سوم هجري زبان رسمي و درباري شده بود، در اثر فتوحات غزنويان و سلاجقه از محيط ماوراء النهر و خراسان قدم فراتر نهاد و از مغرب تا حدود دجله و فرات و از سوي شرق تا رود سند و منطقه پنجاب پيش رفت و به اين ترتيب با نفوذ ادب فارسي در عراق و آذربايجان و ديگر مناطق، لغات و تركيبات و اصطلاحات جديدي از لهجه‌هاي محلي وارد لهجه دري شد و به رشد و تكامل آن كمك نمود، عامل ديگري كه در رشد و توسعه ادبيات فارسي نقش اساسي داشته است، تشكيل دولتهاي بزرگ فئودالي از امرا و خاندان‌هاي بزرگ و رجال ثروتمند در نقاط مختلف ايران است. اين امرا براي كسب شهرت و براي آنكه نامشان در جريده تاريخ پايدار بماند و بيشتر به اين منظور كه چون سامانيان و غزنويان، شاعران و مديحه‌سراياني داشته باشند، از تشويق و بزرگداشت شعرا، ادبا و نويسندگان، كوتاهي نمي‌كردند و همين سياست، در تشويق مردم به فراگرفتن علم و ادب و ظهور دانشمندان و شعراي بي‌شمار بسيار مؤثر بوده است.- در اين دوره، چون بغداد مركز خلافت عباسي و زبان عربي، زبان مذهبي ايرانيان بود، خواه‌ناخواه تعبيرات و لغات و اصطلاحات و مفردات و مركبات عربي در زبان فارسي راه يافت و ادبا و
______________________________
(1). همان كتاب، ص 138 به بعد
ص: 302
دبيران رسايل، و اهل علم و ادب براي نشان دادن مراتب فضل و دانش خويش ناچار بودند كه نه‌تنها آيات قرآن كريم، بلكه بسياري از متون ادبي عرب را به‌خوبي فراگيرند و در كتب و آثار و نامه‌هاي رسمي و غير رسمي به تناسب موضوع به قرآن و ديگر شاهكارهاي زبان عرب استشهاد و استناد جويند و اثر و نوشته خود را با اين منتخبات موزون، زينت و صفايي بخشند.
از اواخر قرن چهارم به بعد، سلاطين غزنوي، اراضي و مناطق وسيعي را در مشرق و جنوب منطقه نفوذ خود به چنگ آوردند، از جمله در نتيجه تصرف قسمتي از خاك سند و هندوستان همراه با ترويج و تبليغ دين اسلام، عده زيادي از لشكريان و دبيران و كارمندان ديواني از سرزمين خراسان به خاك هند رهسپار شدند، به‌تدريج مردم مناطق مفتوحه ضمن قبول اسلام با زبان و ادبيات فارسي كه زبان زمامداران عصر بود، آشنا و مأنوس شدند. «بعد از محمود چنانكه مي‌دانيم، حكومت غزنوي همچنان در اراضي مفتوحه هند برقرار ماند و حتي بعضي از اين سلاطين كوشيدند تا نواحي تازه‌يي از هندوستان را بر متصرفات قديم غزنوي بيفزايند، اينست كه از اواسط قرن پنجم به بعد در مراكز مهم حكومت سند و پنجاب و ولايتهاي نزديك به اين نواحي، زبان فارسي رايج بوده و شاعراني پارسي‌گوي از بلاد آن حدود برخاسته‌اند، نخستين شاعر بزرگ اين نواحي مسعود بن سعد لاهوري است كه چنانكه خواهيم ديد، از يك خاندان مهاجر ايراني، در لاهور متولد شد.» «1» بعد از غزنويان زبان و ادب فارسي به حيات خود در هندوستان ادامه داد، چه سلاطين غوري و مماليك «2» در دوران قدرت، پناهگاهي براي ادبا و اهل علم و فرهنگ به شمار مي‌رفتند و عده زيادي از خداوندان ادب و فرهنگ كه از برابر سيل وحشيان مغول گريخته بودند به دربار مماليك غوري روي آوردند و در پناه حمايت آنان زبان فارسي در سرزمين هند ريشه گرفت؛ و عده‌يي شاعر و نويسنده پارسي‌گوي در آن منطقه ظهور كردند، علاوه‌بر هندوستان، سلسله‌هايي كه در حدود شام و آسياي صغير زير نفوذ سياسي حكومت بودند، در دربار و ديوانهاي خود به نشر زبان و ادبيات فارسي همت گماشتند، تا آنجا كه تني چند از نويسندگان و شعراي نامدار، در شهرهاي آسياي صغير به نشر آثار و افكار خود به زبان پارسي پرداختند كه از آن ميان، مولانا جلال الدين رومي شهرت جهاني دارد.
______________________________
(1). دكتر ذبيح اله صفا، تاريخ ادبيات در ايران، ج 2، صفحه 331
(2). غلامان و مامورين مستعد و لايقي بودند كه معمولا از طرف قدرتمندترين شهرياران با اختيارات تام به امارت و فرمانروايي مناطق مختلف گمارده مي‌شدند و مقام و موقعيت آنان غالبا مورد تأييد خليفه بغداد نيز قرار مي‌گرفت.
ص: 303